Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

کناره کانال به تدریج ناپدید می‌شود - داستان کوتاهی از مای هوین

Báo Thanh niênBáo Thanh niên15/12/2024


Bờ kênh dần xa - Truyện ngắn của Mỹ Huyền- Ảnh 1.

لیو لی کنار نرده‌های اطراف کانال ایستاده بود، نور ماه از دو ریل مترو در بالا منعکس می‌شد و روی آب می‌تابید. منظره آسمان شب که در آستانه طلوع بود، به طرز عجیبی ساکت بود. عجیب بود زیرا کوچه همیشه سر و صدایی از آن سوی کانال داشت. در این ساعت، سر و صدا هنوز در پتوها بود، در خواب عمیق. لیو لی دستش را دراز کرد تا باغچه‌های سبزیجات کنار کانال را لمس کند، و دستش را به نرده‌ها رساند، سبز زیر نور ماه.

بیش از ۱۰ سال پیش، وقتی همسایه‌های اطرافش به کناره‌های کانال رسیدگی نمی‌کردند، لو لی اغلب زباله‌های شناوری را که از کناره‌ها سرریز شده بودند، تمیز می‌کرد. این فقط یک پانسیون بود که او خیلی دوست داشت. حتی در روزهای بارانی، آب به داخل خانه سرازیر می‌شد، ظروف آشپزخانه به خیابان می‌ریختند و زباله‌های خیابان به داخل خانه سرازیر می‌شدند. گلدان‌های سبز و قرمز لاتکس که در اطراف خانه شناور بودند، لو لی را به یاد دوران کودکی‌اش می‌انداختند و باعث می‌شدند قایق‌های کاغذی دست‌ساز رنگارنگی را که در کنار کانال شناور بودند، به یاد بیاورد. روزهای رویایی تابستان لو لی پر از خنده کودکانی بود که بعداً راه‌های جداگانه خود را برای کار در شهر رفتند.

لو لی خم شد تا لئو، سگی که با خوشحالی جیغ می‌زد و از صاحبش می‌خواست بدود و بازی کند، را نوازش کند. او به آرامی گلویش را صاف کرد تا لئو را آرام کند و او را وادار به نشستن کند. همسایه جدید آن طرف خیابان یک بار لئو را به خاطر پرسه زدن در محله کتک زده بود. خم شدن و سپس بلند شدن ناگهانی باعث شد لو لی درد شدیدی در سینه‌اش احساس کند. او از روی عادت، سینه راستش را لمس کرد، اما دستش به آن نمی‌رسید چون خالی بود.

***

بیش از یک سال پیش، پزشک اعلام کرد که لو لی سرطان سینه دارد و نیاز به جراحی زودهنگام دارد. دو ماه بعد، شوهر سه ساله‌اش از خانه نقل مکان کرد. آنها زیاد با هم بحث نکردند. وقتی لو لی نتایج بیوپسی را از بیمارستان دریافت کرد، سعی کرد کلماتی برای آرام کردن همسرش پیدا کند، اما نتوانست. او مرد کم‌حرفی بود و همیشه به حرف‌های همسرش گوش می‌داد. وقتی آن شب به خانه آمد، نتایج بیمارستان را خواند، آهی کشید و پس از یک ساعت تفکر، آن را کنار گذاشت. همسرش آنجا نشست و گریه کرد و او جمله‌ای را به زبان آورد، در را باز کرد و به کانال رفت تا فکر کند:

- اینقدر منفی نباش. اگر بیمار هستی، فقط درمانش کن. این‌طور نیست که بمیری. مهم‌ترین چیز در مورد بیماری‌ات، روحیه‌ات است. برای بهتر شدن باید خوش‌بین باشی.

با این حال، لیو لی شاهد نقل مکان او به خارج از خانه بود زیرا «ما با هم سازگار نبودیم». پس از پنج سال آشنایی با یکدیگر، سه سال ازدواج، او متوجه شد که «ما با هم سازگار نیستیم». لیو لی و همسرش قصد داشتند سال بعد بچه‌دار شوند، اما شوهرش قبل از اینکه لیو لی بتواند آخرین بسته قرص‌های ضدبارداری‌اش را تمام کند، او را ترک کرد. لیو لی که هرگز در زندگی‌اش مادر نشده بود، سعی کرد به اعتقادش به معجزه پایبند بماند. آن روز هنوز از راه نرسیده بود.

- من هنوز بچه‌دار نشده‌ام. اگر الان جراحی و پرتودرمانی انجام دهم، دیگر نمی‌توانم بچه‌دار شوم. حتی اگر برای فریز کردن تخمک‌هایم به بیمارستان بروم، باز هم نمی‌توانم باردار شوم. دیگر عقلم سر جایش نیست! - لو لی هق هق کنان ماجرا را به دوستش گفت. هر دو گریه کردند چون دوستش نمی‌دانست چطور به لو لی کمک کند.

- تو برو بیمارستان عمل کن، من اینجام، می‌تونیم با هم از پسش بربیایم.

با شنیدن این کلمات، احساس کرد کسی در بیمارستان کنارش است. لیو لی بی‌سروصدا وارد بیمارستان شد. خودش را برای رفتن به اتاق عمل آماده کرد. پس از پایان جراحی، مراحل ترخیص را بی‌سروصدا انجام داد. دوستش هنوز بار شوهری را که قادر به کار نبود و دو فرزند خردسال را به دوش می‌کشید، چطور می‌توانست تحمل کند که او بیشتر از این رنج بکشد. لیو لی می‌خواست با شوهرش تماس بگیرد، چون هنوز مراحل طلاق را تکمیل نکرده بودند. اما با یادآوری روز قبل، با او تماس گرفت، تلفن گفت: «این مشترک در حال حاضر در دسترس نیست». او نمی‌دانست که آیا شوهرش تلفنش را قفل کرده یا شماره‌اش را مسدود کرده است، او چگونه می‌توانست پول کافی برای پرداخت بیمه سلامت مشترکشان داشته باشد. لیو لی باید هزینه کامل بیمه را پرداخت می‌کرد، بیماری‌اش بیشتر پس‌اندازش را مصرف کرده بود. او این را بهتر از هر کسی می‌دانست.

***

با توسعه شهر، کناره کانال به تدریج به ریه‌های منطقه مسکونی تبدیل شد. وقتی لو لی برای اولین بار به آنجا نقل مکان کرد، بوی بد کانال با هر وزش باد به داخل خانه می‌آمد. در تابستان گرم، هوای خانه پر از بوی کانال بود، حتی با اینکه لو لی تمام روز در را بسته نگه می‌داشت. دولت چندین بار آن را بازسازی کرد و بوی بد بسیار کمتر شده است. در سال‌های اخیر، کناره کانال یک لایه رنگ جدید زده شده است. هر سه ماه یکبار، یک قایق زباله‌روب صبح زود روی رودخانه تلپ تلپ می‌کند. لو لی هر بار که برمی‌گردد و صدای تلپ قایق را می‌شنود، در خواب لبخند می‌زند.

قبل از ازدواج، لو لی خوشحال بود که «زندگی‌اش مثل یک کانال بازسازی‌شده است». در فصل بارندگی، منطقه مسکونی کنار کانال کمتر دچار سیل می‌شد. همسایه‌ها هم ریختن زباله در رودخانه را متوقف کردند. همسایه‌ها پول جمع کردند تا کوچه پر از چاله و چوله را با سیمان آسفالت کنند و هر خانه گیاهان زینتی خرید تا جلوی در خانه‌هایشان بکارد. شوهرش برای لو لی یک درخت مای چیو توی خرید. او دیگر مجبور نبود هر بار که از سر کار به خانه می‌آمد، کنار کانال را جارو کند. او از درخت مای چیو توی مراقبت می‌کرد و یک توله سگ به نام لئو را به فرزندی پذیرفت.

چند سال پیش، خبر شروع به کار مترو منتشر شد. همسایه‌ها برای بحث جمع شدند، خانه زیر درخت انجیر هندی به قیمت خوبی فروخته شده بود. صبح، دلالان زمین برای نوشیدن قهوه به ورودی کوچه آمدند و به خانمی که سوپ ورمیشل و نان برنجی می‌فروخت نزدیک شدند و پرسیدند: «کسی در کوچه خانه می‌فروشد؟ من مشتری‌های زیادی دارم که می‌پرسند. قیمت الان خوب است، همین الان بفروش.» تنها پس از چند ماه، همه با املاک و مستغلات آشنا شدند، خانم‌هایی که در کوچه تنقلات صبحانه می‌فروختند، طبیعتاً دلال زمین شدند، نگران قیمت‌ها بودند و فراموش می‌کردند که به مشتریان غذا بدهند.

تنها در عرض چند سال، خانه‌های سه طبقه مجلل زیادی در این کوچه سر برآورده‌اند. افراد جدید به آنجا نقل مکان کرده‌اند، افراد مسن از آنجا رفته‌اند. کنار کانال دیگر محل دفن زباله عمومی نیست، همسایه‌های جدید بذرهایی برای کاشت خریده‌اند. گل‌های اسفناج آبی بنفش با گل‌های خردل زرد مخلوط شده‌اند، داربست‌های کدو و کدو که معمولاً آفتاب داغ بعدازظهر را سایه می‌انداختند، اکنون ساعت ۳ بامداد پر از شبنم شده‌اند.

لیو لی هم در شرف نقل مکان بود، فقط منتظر اعلام تخریب ردیف خانه‌های کنار کانال بود تا مجبور شود به خانه جدیدی نقل مکان کند. خانه‌ای که او اجاره کرده بود در منطقه تخریب شده بود. صاحبخانه به لیو لی گفت: «هر سه خانه من در این کوچه تخریب شده‌اند، باید جای جدیدی برای اجاره پیدا کنی. اما حالا احتمالاً پیدا کردن یک جای بزرگ و مقرون به صرفه مثل خانه من سخت است.» لیو لی با خودش فکر کرد، اجاره مقرون به صرفه صاحبخانه نیمی از درآمدش را می‌بلعد، افراد ثروتمند طور دیگری صحبت می‌کنند. بهتر است نقل مکان کند، او اغلب مرخصی استعلاجی می‌گیرد، چون نمی‌داند مهربانی رئیسش قبل از اینکه او را رها کند چقدر دوام خواهد آورد. اگر بیکار است، پیدا کردن جایی برای اجاره کارگران با ماهی ۱.۵ میلیون کافی است. مستاجران محله نیز به تدریج در حال نقل مکان هستند.

لو لی غرق در حرکت گل‌های نیلوفر پیچ بود که ردیف‌های سبزیجاتی را که تا وسط کانال سرازیر شده بودند، پر کرده بودند. سرزندگی قوی این سبزی همیشه او را تحسین می‌کرد. از ردیف‌های کوچکی که همسایه‌ها از نزدیک ریشه‌ها چیده بودند، اکنون در امتداد کانال گسترش یافته بود و در شرف رسیدن به آن طرف ساحل بود. افکار خاموش او همچنان جریان داشت: "اما مهم نیست چقدر قوی باشد، باز هم به شکم مردم می‌رسد." دیروز صبح، او شنید که همسایه در ساحل دیگر به او اعتماد کرد و گفت: "وقتی نیلوفر پیچ به سمت من رشد کند، دیگر لازم نیست به بازار بروم. نیلوفر پیچ اکنون به یک دارایی مشترک در این منطقه مسکونی کنار رودخانه تبدیل شده است. هر خانواده‌ای که می‌خواهد آن را بخورد، فقط باید برای چیدن آن به کانال برود." او همچنین گفت که ساحل دیگر در حال تقلید از این ساحل برای پرورش سبزیجات است و فضای سبزی مشرف به کانال دارد.

***

باد از آن سوی کانال، وقتی لو لی فقط لباس خواب به تن داشت، به شدت می‌وزید و سینه‌ی همیشه سوزانش را بی‌حس می‌کرد. او با نوازش زخم‌هایی که روی سینه‌اش کشیده شده بودند، آرزو می‌کرد که صحنه‌ی آرام کنار کانال را بین آخر شب و اوایل صبح بشناسد. احتمالاً امسال مجبور نبود تمام شب گریه کند. این فضای آرام و تنها به اندازه‌ی دوران کودکی‌اش برایش آشنا بود. والدینش صبح زود از خواب بیدار می‌شدند تا به مزارع بروند، بدون اینکه فراموش کنند به لو لی خواب‌آلود یادآوری کنند: «برنج چسبناک توی سبد، یادت باشد وقتی به مدرسه می‌روی آن را برای خوردن بیاوری.» او صدای قدم‌های والدینش را می‌شنید که به تدریج در سکوت شب محو می‌شدند. حالا، بی‌خوابی اغلب لو لی را تحریک‌پذیر می‌کرد. بیمارستان خصوصی که برای انجام عمل جراحی روی یکی از سینه‌هایش به آن اعتماد داشت، نیز کمی از اعتمادش کاسته بود.

تنها پس از جراحی، لیو لی از شرکت بیمه درمانی مشاوره دریافت کرد. پزشک نیازی به بریدن یک طرف نماد زنانه او نداشت، آنها فقط نیاز داشتند تومور را از عضله سینه جدا کنند. علیرغم روحیه مبارزه‌جویانه لیو لی، که در بحث‌های بی‌شماری پیروز شده بود، بیمارستان فقط با بی‌تفاوتی اطلاعیه‌ای در پاسخ صادر کرد: "بیمارستان ما مسئولیت و اخلاق پزشکی خود را در این جراحی انجام داده است. ما روش درمانی بهینه را برای بیمار به کار گرفته‌ایم. امیدواریم بیمار همچنان روحیه خود را برای انجام مراحل بعدی با ما حفظ کند."

لیو لی نمی‌توانست از پس هزینه‌های جراحی پلاستیک بربیاید، بنابراین یکی از سینه‌های این دختر که در اوایل سی سالگی‌اش بود، پر از جای زخم بود. او که سعی می‌کرد فکر بازگشت به بیمارستان در هفته‌ی بعد برای درمان بیشتر را کنار بگذارد، برای یافتن حس آرامش به بیرون رفت، در را باز کرد و به سمت کانال رفت. گل‌های شبنم‌زده در باد تکان می‌خوردند. کاش او به لطافت گلبرگ گل بود. لیو لی هم یک گل بود، او هم یک گل بود. اما زندگی گل‌ها و چمن‌ها چقدر لطیف بود.

***

ابرهای تیره به تدریج کنار رفتند و لایه‌ای از ابرهای روشن در آسمان نمایان شد. صدای مغازه‌هایی که برای یک روز جدید آماده می‌شدند، لئو را که کنار صاحبش نشسته و چرت می‌زد، هیجان‌زده می‌کرد. سگ با التماس به لیو لی نگاه کرد و وقتی صاحبش سر تکان داد، به کوچه دوید. لئو در اولین روز حضورش در شهر برای درس خواندن، به اندازه لیو لی مشتاق و پرانرژی بود. دوچرخه قدیمی‌اش در شهر دنبالش می‌رفت. او هر روز فقط نودل فوری و برنج چسبناک می‌خورد، اما این دختر لاغر اندام قدرت این را داشت که از سالن سخنرانی دانشگاه در تو دوک تا بین تان و منطقه ۳ دوچرخه‌سواری کند تا برای تدریس کلاس‌های اضافی پول دربیاورد. در آن سن، او می‌دانست که چگونه نگران والدینش باشد که برای پرداخت شهریه و اقامتش سخت کار می‌کنند. حالا که والدینش پیر شده بودند، لیو لی جرات نمی‌کرد داستان‌هایی درباره بیماری‌اش تعریف کند، و همچنین جرات نداشت داستان‌هایی درباره شوهرش تعریف کند.

دیروز، مادر لیو لی تماس گرفت:

- خیلی وقته که شما دو نفر به پدر و مادرتون سر نزدین. چیکار می‌کردین؟ سرتون شلوغه؟ کی سرتون شلوغ نیست؟ بهم بگین. اگه زن نمی‌تونه بیاد خونه، شوهر باید بیاد خونه و حال پدر و مادرش رو بپرسه، درسته؟ بهش بگین تلفنی با من صحبت کنه. من همین الان بهش زنگ زدم، اما هنوز تلفن داره؟ چرا جواب نمی‌ده؟ شما دو تا، دیگه حرفی برای گفتن ندارم.

لو لی می‌دانست که مادرش، شوهرش و خودش را به خاطر نیامدن به خانه برای ملاقات سرزنش می‌کند، چون می‌ترسد فرزندش دیگر برایش مهم نباشد. والدینش می‌دانستند که سال‌هاست همه‌گیری ادامه دارد و اقتصاد رو به زوال است، بنابراین به او می‌گفتند که برای خانه پول نفرستد. مزارع و باغ‌ها مدت زیادی دست‌نخورده باقی مانده بودند، زیرا مردم آنها را طبق مد روز قطع و کاشته بودند. والدینش پیر بودند و نمی‌توانستند با تغییرات همراه شوند. در تمام این سال، زادگاهش دچار خشکسالی و نفوذ آب شور شد و والدینش بدون اینکه به او بگویند، پول زیادی برای خرید آب شیرین خرج کردند. وقتی روزنامه را می‌خواند، از اخبار مطلع بود اما جرات نمی‌کرد با خانه تماس بگیرد و بپرسد. خوشبختانه، درد زانوی پدرش از بین رفته بود و دیگر مجبور نبود برای رفتن به بیمارستان پول خرج کند. اما احتمالاً مجبور بود همیشه در مورد وضعیتش به والدینش بگوید، زیرا اگر بر اثر سرطان می‌مرد، والدینش تعجب نمی‌کردند.

لیو لی لئو را صدا زد، صبح شده بود. کناره کانال به لطف سبزه شبنم‌زده طبیعت، در نور خورشید صبح زود می‌درخشید. افرادی بودند که صبح زود برای ورزش از خواب بیدار می‌شدند، زمزمه صداها منظره آرام کناره کانال را از بین می‌برد. کناره کانال از خواب بیدار شد و صدای شلوغی را به گوشه کوچک و نادر طبیعت در شهر شلوغ و غبارآلود آورد. لئو از صبحی که کم‌کم شلوغ می‌شد هیجان‌زده بود، ناگهان جیغ زد و به خانه دوید.

شوهر لیو لی دم در ایستاده بود و سعی می‌کرد سگ هیجان‌زده را آرام کند. به او نگاه کرد و وقتی او نزدیک شد، خم شد.

- من باید برم، نمی‌تونم برم خونه. یه کم پول قرض گرفتم، تو بردار. وقتی بیشتر پول داشتم، برات پول بیشتری برای درمان می‌فرستم...

شوهرش پاکتی را در دست لیو لی گذاشت، بدون اینکه به او نگاه کند. او کلمه‌ای نگفت، برخلاف قبل، همیشه درباره کار، بازار، دوستان صحبت می‌کرد... او مثل قبل ساکت بود، هر دو خجالتی بودند، اما بیرون آوردن افکارشان از دهانشان سخت بود. بعد از یک سال جدایی، آن دو با هم غریبه شده بودند. هر دو در چشمان متعجب لئو، سگ، به پاهایشان نگاه کردند. او قبل از اینکه بتواند کلمات را ادا کند، مدتی لکنت زبان داشت:

- از اینکه به مسئولیت‌هایم در قبال شما عمل نکردم عذرخواهی می‌کنم. از زمان همه‌گیری کووید-۱۹، شرکت من ضرر کرده است. وقتی از خانه بیرون رفتم، شرکت را تعطیل کردم. برای فروش موجودی رفتم و سعی کردم تا کی دوام بیاورم. شجاعت تحمل این همه فشار را به یکباره ندارم. شجاعت این را ندارم که به شما بگویم ضعیف هستم، هرچند می‌دانم که از من بسیار ناراحت هستید. امیدوارم شما از من قوی‌تر باشید تا با این بیماری مبارزه کنید. هر وقت به من نیاز داشتید با من تماس بگیرید، تلفنم را دوباره روشن کرده‌ام.

او دوچرخه‌اش را به کنار کانال برد و مدتی آنجا ایستاد. از وقتی که او رفته بود، کنار کانال سرسبزتر و زیباتر شده بود. در حالی که به داربست کدو حلوایی که لیو لی دو صندلی بامبو کنارش گذاشته بود خیره شده بود، از چیزی پشیمان شد. عصرهای شنبه بیش از یک سال پیش، او و همسرش اغلب آنجا می‌نشستند تا از نسیم خنک لذت ببرند. ناگهان، با عجله سوار دوچرخه‌اش شد و با سرعت دور شد.

لیو لی پاکت پولی را که شوهرش برایش گذاشته بود محکم در دست گرفته بود، اشک از چشمانش سرازیر بود و با نگاه به هیکل او، فقط می‌خواست بگوید: «ممنون که شجاعت گفتن حقیقت را به من داشتی». لئو، سگ، نیز از صاحبش مراقبت می‌کرد تا اینکه ماشینش در کوچه کنار کانال ناپدید شد. او به طور مبهم صدای تلویزیون همسایه را شنید. لیو لی به لئو یادآوری کرد: «در حال حاضر، غرب به تدریج وارد اوج فصل سیل می‌شود. زندگی مردم در مزارع نیز به تدریج شلوغ‌تر می‌شود...»: «زود به خانه بیا تا بتوانم به مادربزرگ زنگ بزنم.»



منبع: https://thanhnien.vn/bo-kenh-dan-xa-truyen-ngan-cua-my-huyen-185241214192206799.htm

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

هر رودخانه - یک سفر
شهر هوشی مین در فرصت‌های جدید، سرمایه‌گذاری شرکت‌های FDI را جذب می‌کند
سیل تاریخی در هوی آن، از دید یک هواپیمای نظامی وزارت دفاع ملی
«سیل بزرگ» رودخانه تو بن، از سیل تاریخی سال ۱۹۶۴، ۰.۱۴ متر بیشتر بود.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

شهر ساحلی ویتنام در سال ۲۰۲۶ به برترین مقاصد گردشگری جهان تبدیل می‌شود

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول