Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

رویای صبح.

پس از تجربه نزدیک به مرگ، سانگ تصمیم گرفت به اینجا برگردد، به خانه‌ای که والدینش تمام عمرشان برای ساختنش سخت کار کرده بودند. خانه که در انتهای جاده واقع شده بود و علف‌های هرز انبوه آن را احاطه کرده بودند، زمین دو طرف آن فرو رفته و راکد بود. با نگاه کردن به خانه، غم و اندوه و ویرانی در آن احساس می‌شد، و حالا که والدینش رفته بودند، این غم بیشتر به چشم می‌آمد.

Báo Cần ThơBáo Cần Thơ07/12/2025

بیش از نیمی از ماه، سانگ در بیمارستان تنها بود، هیچ‌کس برایش غذا نمی‌آورد و حتی یک دوست هم به ملاقاتش نمی‌آمد، هرچند در مهمانی‌های مشروب‌خوری‌اش، سانگ همیشه دوستان زیادی را دعوت می‌کرد. سانگ همیشه به "بازیکن منصف" بودنش افتخار می‌کرد، همانطور که دوستان مشروب‌خوارش تعریف می‌کردند، بنابراین مهم نبود چقدر کار می‌کرد، سانگ به دوستانش اجازه می‌داد هر کاری که دوست دارند انجام دهند. او همچنین اغلب در مواقع خطر مانند یک "قهرمان" عمل می‌کرد تا دوستانش را نجات دهد. یک بار، او تا شب صبر کرد تا گاوی را که مادرش پرورش داده بود، بردارد و آن را به محله بعدی بفروشد تا پولی برای دادن به دوستش که بدهکار بود، به دست آورد. خانه در فصل بارندگی آنقدر چکه می‌کرد که حتی تخت خواب هم باید روی لگن قرار می‌گرفت، اما سانگ حاضر بود دو روز را صرف بالا رفتن از پشت بام دوستش کند تا به پدرش در بازسازی سقف ورق‌های آهنی موج‌دار کمک کند. این باعث شد مادر سانگ بیرون بایستد و به داخل نگاه کند و پسرش را ببیند که از بالا و پایین بالا می‌رود. او گیج شده بود و از خود می‌پرسید که آیا وقتی سانگ احیا شود، فرزند شخص دیگری را به خانه خواهد آورد یا نه...

هر وقت دوستان سنگ دچار مشکل می‌شدند، به سراغ سنگ می‌آمدند. بارها شب‌ها، والدین سنگ از صدای بلند در زدن «دوستان عزیزش» جا می‌خوردند و پسر «لعنتی» از جا می‌پرید، لباس‌هایش را می‌پوشید و فرار می‌کرد، حتی اگر آسمان غرش می‌کرد، اهمیتی نمی‌داد، چه برسد به نصیحت والدینش. اما، «اما» در زندگی نیز رایج است، وقتی سنگ بیمار و دچار مشکل بود، هیچ دوستی با «هی» به او پاسخ نمی‌داد. وقتی از او پرسیده می‌شد، یکی از خانه دور بود، یکی مشغول صحبت بود و دوستان صمیمی که گاو مادرش را برای فروش می‌بردند تا بدهی‌هایش را پرداخت کنند یا وقتی باران می‌بارید برای بازسازی سقف خانه‌اش بالا می‌پریدند، به دلایل مختلف در دنیا ناپدید می‌شدند.

بیرون، صدای شرشر آب رودخانه، شبیه صدای قدم‌های پدر سانگ بود که قایق را به تیرک لنگر می‌انداخت. روزی، آسمان به اندازه امروز گرفته و گرفته بود و پدرش با بارانی گشادی از اسکله رودخانه برگشت و یک رشته ماهی را که هنوز در کنار کوزه آب تکان می‌خوردند، انداخت. پدرش به سانگ گفت که آتش را روشن کند تا فرنی بپزد، در حالی که او با عجله ماهی را آماده می‌کرد. زمانی که پدر و پسر شام خود را هورت می‌کشیدند، هوا تاریک شده بود، سایه پدر سانگ روی دیوار افتاده بود، پشتش مانند میگو خمیده بود و باعث سوزش چشم‌های سانگ می‌شد. دیگ بخارپز فرنی ماهی نیز چند رگه دود از خود ساطع می‌کرد که باعث شد سانگ مخفیانه چشمان خیس خود را بمالد.

امشب، سنگ، در خانه‌ای که موریانه‌ها او را می‌جویدند، دراز کشیده بود و ناگهان آنقدر دلتنگ پدرش شد که بغض گلویش را گرفت، دلش برای قابلمه فرنی ماهی داغ که پدرش کمی فلفل روی آن پاشیده بود و چند ساقه گشنیز از کوزه آب چیده بود، تنگ شد. آن بالا، در آسمان پر از ستاره، روی ایوان نشسته بود و به جاده خاردار نگاه می‌کرد، پاهایش کف آجری ناهموار را لمس می‌کرد و به صدای باد رودخانه که از روی جاده می‌وزید گوش می‌داد، سنگ صدای پدرش را شنید که سیگار می‌کشید و زیر لب نصیحت می‌کرد که بعد از بازی زود به خانه بیاید، دنبال دوستانش در شهر نرود و زندگی‌اش را هدر ندهد. پیشانی پدرش چین افتاده بود، اما چشمانش و لبخندش به لطافت زمین بود.

آستانه‌ای که پدر سانگ برای پخت برنج حصیری پهن می‌کرد، حالا موریانه‌ها روی آن انباشته شده‌اند. وقتی مادر هنوز زنده بود، هر بار که سانگ غروب به خانه می‌آمد، می‌دید که مادر با عجله برنج آماده می‌کند، قابلمه برنج و ذرت تا درب قابلمه سرریز می‌شد، مادر می‌نشست و هر دانه ذرت را با بیل داخل کاسه‌اش می‌ریخت و کاسه برنج سفید را مثل پنبه به سمت پسر قدبلندش هل می‌داد که هر بار که از در رد می‌شد، مجبور بود خم شود. در هر وعده غذایی چند جوانه سیب‌زمینی شیرین آب‌پز آغشته به سس ماهی و یک ظرف ماهی خورشتی با برگ‌های زردچوبه بود که پدر سانگ مجبور بود آن را هم بزند. مادر کناری نشسته بود، وقت بیل زدن نداشت، عرق کرده بود اما با خوشحالی لبخند می‌زد، انگار که تمام خانواده ضیافتی ترتیب داده بودند. پدر می‌گفت، بعد از ازدواج، مادر آنقدر خوب پس‌انداز کرده بود که چهار سال بعد مقداری پول داشت که به او بدهد تا خانه‌ای بسازد، اما حالا موریانه‌ها در شرف فروپاشی بودند، بنابراین او فقط آرزو داشت کمی پول داشته باشد تا خانه‌ای محکم‌تر بسازد، اول اینکه وقتی سانگ ازدواج کرد، جایی برای استقبال شایسته از عروسش داشته باشد و دوم اینکه اجدادی که آنجا نشسته‌اند بتوانند به پایین نگاه کنند و احساس غرور کنند. اما تا پایان عمر آقای سانگ، این آرزو هنوز فقط یک رویای دور بود.

ماه کامل سایه‌اش را از پنجره‌ای که سانگ در آن چمباتمه زده بود، می‌افکند. ماه روی زمین پخش شده بود و هر شاخه و تیغه علف را با لایه‌ای سفید نقره‌ای می‌پوشاند. شب و باد او را احاطه کرده بودند، گویی می‌خواستند او را از زمین بایر بلند کنند. سایه‌های والدینش در ذهنش باقی مانده و چشمانش را کم‌نور کرده بودند. خروس‌ها بانگ زدند. بیرون، آسمان و زمین مانند مه بودند، باد از رودخانه می‌وزید و در مزارع و باغ، پشت سر تابستان، چند برگ موز پاره پاره در حال تکان خوردن بودند. سانگ ناگهان احساس سرما کرد. سرما هنوز ادامه داشت.

سنگ به یاد می‌آورد که هر چه پدرش بزرگتر می‌شود، تنهاتر می‌شود. هر بار که به خانه برمی‌گردد، سنگ پدرش را می‌بیند که به آرامی با عصایش به سمت اسکله می‌رود. پدرش به آرامی قدم می‌زند و با نگاهی متفکرانه به قایق‌هایی که در امتداد ساحل رودخانه پهلو گرفته‌اند، نگاه می‌کند. پدرش با حسرت به رودخانه نگاه می‌کند، مانند جوانی که به چشمان معشوقش نگاه می‌کند. رودخانه از تنداب‌های بی‌شمار به پایین دست جریان دارد. سایه پدرش متزلزل است، تنها در پهناوری، تنهایی بی‌شکلی که بی‌پایان به رودخانه می‌ریزد. پدرش بی‌حرکت ایستاده و فقط نگاه می‌کند. سپس آرام برمی‌گردد. در طول روزهای بیماری‌اش، پدرش فقط بی‌حرکت دراز می‌کشد، چیزی نمی‌گوید، چهره پژمرده‌اش دیگر چیزی را نشان نمی‌دهد. تخت آویز هنوز به آرامی تکان می‌خورد، پدرش با نگاهی خالی از پنجره کوچک به آسمان نگاه می‌کند، در نگاهش اضطراب آینده نامشخص سنگ موج می‌زند.

شب کم کم به صبح تبدیل شد. ستاره‌ها در هم تنیده بودند و نور آبی کم‌رنگی را در آسمان تاریک ساطع می‌کردند. سنگ دید که انگار صد هزار چشم به آن دوخته شده است. اما فقط یک چشم ظاهر شد و باعث شد سنگ با کتش از جا بپرد. سنگ به سمت رودخانه رفت. قایق پدرش هنوز به تیرکی که به صورت مورب در کنار رودخانه‌ای که بی‌پایان به سمت دریا، به سمت زندگی بی‌پایان، جریان داشت، لنگر انداخته بود. پیراهن قهوه‌ای سه ستونه روی تیرک هنوز آنجا بود. سنگ کورمال کورمال راهش را باز کرد. باد از میان پیراهنش می‌گذشت و صدای لرزانی ایجاد می‌کرد. هرگز چنین زمستان سردی از این باریکه زمین عبور نکرده بود. سنگ لبه پیراهنش را کشید تا گردنش را بپوشاند، که به سرفه خشک تبدیل شده بود. سنگ بیش از هر زمان دیگری فهمید که اکنون فقط اجاق هیزمی مادرش می‌تواند او را گرم کند، اجاقی که والدینش مرتباً روز و شب برای روشن نگه داشتن آتش به آن چوب اضافه می‌کردند.

سانگ هنوز آنجا ایستاده بود، چشمانش به قایقی که انگار روی آب بازی می‌کرد، دوخته شده بود. پشت مه، سانگ سایه مردی را دید که سخت در کنار تیرکی کار می‌کرد و طناب لنگر را در دست داشت و چشمانش به آب نگاه می‌کرد، انگار دنبال جایی کم‌عمق می‌گشت تا قایق به گل ننشیند. سانگ بی‌صدا فریاد زد: «بابا!» مرد به بالا نگاه کرد، پیشانی قوی‌اش هنوز چین داشت و لبخندش گرم و دوستانه بود. امواج با صدای بلند به هم می‌کوبیدند. مه از ساحل دیگر حرکت کرد و به سرعت از این ساحل گذشت و پتوی نازک و سبکی را روی سطح رودخانه پهن کرد. سانگ به سمت لبه آب رفت. پاهایش رودخانه را لمس می‌کردند، آنقدر سرد بود که بی‌حس شده بود، اما همچنان به جلو می‌رفت. آب به مچ پایش رسید. سپس زانوهایش. دست سانگ قایق را لمس کرد. تصویر پدرش ناگهان مانند مه ناپدید شد. سانگ بی‌حرکت ایستاد و سایه ماه را تماشا کرد که به آرامی عقب می‌رفت و در میان سنبل‌های آبی گیر می‌کرد. اشک‌های سانگ جاری شد.

صدای پدر، انگار از دوردست‌ها می‌آمد، زمزمه‌وار گفت: «برو خانه، پسرم! بگیر بخواب! اینجا شب‌ها هوا سرد است!»

در بالا، هزاران ستاره کوچک به بستر رودخانه‌ای که داشت به میلیون‌ها تکه تبدیل می‌شد، چشمک می‌زدند. سنگ انگار لبخند پدرش را می‌دید. پشت سر پدرش، مادرش نیز در آب غوطه‌ور بود و در حالی که صدف‌هایی را که در اعماق شن‌ها دفن شده بودند، جمع می‌کرد، به عقب راه می‌رفت. در ذهن سنگ، ناگهان اجاق هیزمی با چند زغال گداخته ظاهر شد، سینی برنج روی حصیر ایوان ظاهر شد. جایی بوی برنج جوشان، بوی ماهی خورشتی با زردچوبه که روی اجاق هیزمی در حال جوشیدن بود، به گوشش رسید. سنگ چشمانش را بست و نفسی کشید، دوباره بوی کاه، دود چوب و بوی علف بعد از باران را حس کرد. سنگ بغض کرد و صورتش را به پیراهن کهنه‌ای که پدرش روی سبد گذاشته بود، مالید، پیراهن سرد و خیس از شبنم شبانه بود، اما هنوز می‌توانست بوی عرق پدرش را حس کند، بویی که شاید حتی پس از چند دهه، سنگ هنوز نمی‌توانست فراموش کند. بوی عشق، بوی سختی...

سنگ اشک‌هایش را پاک کرد و در سکوت تصمیم گرفت. سنگ می‌ماند! او از نو شروع می‌کرد! وقتی پدر و مادرش ازدواج کردند، هیچ چیز نداشتند. سنگ حالا یک خانه داشت، یک خانه کوچک، اما هنوز هم خانه رویایی بسیاری از مردم بود. و در آنجا، تورهای ماهیگیری هنوز هر شب پر از ماهی و میگو بود. سنگ به اینجا برمی‌گشت تا نفس مزارع و نسیم رودخانه را استنشاق کند. سنگ مانند پدرش، مانند مردان قوی روستا، سخت کار می‌کرد. دیر یا زود، سنگ خانواده‌ای گرم مانند والدینش خواهد داشت، فرزندانی خواهد داشت که می‌دانند چگونه پدر و مادر خود را دوست داشته باشند، عاشق جایی که در آن به دنیا آمده‌اند باشند... سنگ قطعاً از نو شروع خواهد کرد!

خروس صبح بانگ زد. برای اولین بار از وقتی که پدر و مادرم رفته بودند، توانستم با آرامش بخوابم...

داستان کوتاه از VU NGOC GIAO

منبع: https://baocantho.com.vn/giac-mo-ve-sang-a195072.html


نظر (0)

لطفاً نظر دهید تا احساسات خود را با ما به اشتراک بگذارید!

در همان دسته‌بندی

هنرمند مردمی، شوان باک، «مجری مراسم» ازدواج ۸۰ زوج در خیابان پیاده‌روی دریاچه هوان کیم بود.
کلیسای جامع نوتردام در شهر هوشی مین با نورپردازی‌های زیبا به استقبال کریسمس ۲۰۲۵ می‌رود.
دختران هانوی برای کریسمس لباس‌های زیبایی می‌پوشند
روستای گل داوودی تت در گیا لای که پس از طوفان و سیل، حال و هوای بهتری پیدا کرده، امیدوار است که دیگر قطعی برق برای نجات گیاهان وجود نداشته باشد.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

کافی‌شاپ هانوی با صحنه کریسمس اروپایی‌مانندش، تب و تاب ایجاد می‌کند

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول

Footer Banner Agribank
Footer Banner LPBank
Footer Banner MBBank
Footer Banner VNVC
Footer Banner Agribank
Footer Banner LPBank
Footer Banner MBBank
Footer Banner VNVC
Footer Banner Agribank
Footer Banner LPBank
Footer Banner MBBank
Footer Banner VNVC
Footer Banner Agribank
Footer Banner LPBank
Footer Banner MBBank
Footer Banner VNVC