Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

پرتو آفتاب

هر بعد از ظهر، او دوچرخه قدیمی‌اش را رکاب می‌زد، چرخ جلو کمی به سمت راست منحرف می‌شد و در امتداد جاده‌ای که به پارک منتهی می‌شد، تلوتلو می‌خورد.

Báo Gia LaiBáo Gia Lai23/07/2025

پشت سرش، یک جعبه مقوایی بزرگ کج شده بود و با نوارهای لاستیکی فرسوده بسته شده بود و هر لحظه احتمال واژگون شدنش می‌رفت.

vetnang.png
تصویرسازی: ون تین

وقتی به رستوران رسید، صندل‌های کهنه‌اش را برای تعویض لنت‌های ترمز که مدت‌ها بود از کار افتاده بودند، استفاده کرد. داخل رستوران، رستوران پر از مشتری بود. خانم تین چاق با شور و شوق به این طرف و آن طرف می‌دوید و آنها را دعوت می‌کرد. با دیدن او، تلوتلوخوران بیرون رفت و یک کیسه پلاستیکی معطر را به دسته‌های ماشین آویزان کرد. «هی، امروز بال مرغ سوخاری با سس ماهی داریم.»

لبخندی زد. سوار دوچرخه شد و رکاب زد و رفت، هنوز صدایش را می‌شنید که پشت سرش صدا می‌زد: «یادت باشد امروز بعد از ظهر زودتر اجناس را تحویل بدهی!» برایش مهم نبود، خانم تین چاق همیشه این را به او می‌گفت، هیچ‌وقت او را زیاد منتظر نمی‌گذاشت.

با پیچیدن از گوشه خیابان، روی چمن جلوی پارک توقف کرد و نشست تا روی روزنامه غذا درست کند.

جرنگ جرنگ... صدای آشنای زنگوله‌ها از دوردست‌ها می‌آمد.

بدون اینکه سرش را بلند کند، فهمید که سگ پودل است، وقت پیاده‌روی بود. در این زمان، وقتی چراغ‌های خیابان نزدیک به روشن شدن بودند، سگ به پیاده‌روی می‌رفت. هر بار، سگ به او نزدیک می‌شد، مدتی دستش را بو می‌کرد و سپس می‌رفت. از کی تا حالا سگ و او ناگهان با هم دوست شده‌اند، صرف نظر از اینکه صاحبش همیشه پشت سرش می‌آمد.

به ندرت به خودش زحمت می‌داد که نگاهی به آن خانم بیندازد. امروز، به دلیلی، نگاهش به اطراف چرخید و روی او متوقف شد. با لباس ورزشی آبی و کفش‌های سفیدش، او خیلی سالم و برازنده به نظر می‌رسید. فقط با یک نگاه، سریع رویش را برگرداند و با حواس پرتی به خیابان شلوغ نگاه کرد.

او به آرامی صدا زد: «بریم، میت!»

سگ مطیع به جلو می‌دوید و پاهای عقبش بی‌وقفه به هم لگد می‌زدند. مرد به تاب خوردن موهای بلند و مرتب بسته شده‌اش نگاه کرد و ناگهان خنده‌ای شبیه آه سر داد.

آن تصویر هر بعد از ظهر برایش خیلی آشنا بود، اما امروز به نحوی باعث شد دوباره احساس جوانی کند. وقتی دبیرستانی بود، یواشکی متوجه دختری شد که روبرویش نشسته بود، موهایش هم بلند بود، بالا بسته شده بود و آن‌طور تاب می‌خورد.

سه سال بی‌صدا آن موها را بغل می‌کرد تا بخوابد، تا اینکه یک روز وقتی با بهترین دوستش در کلاس وارد بستنی‌فروشی شدند، آن موهای بلند را دید که تکان می‌خورد. از آن به بعد، هر وقت موی بلندی می‌دید، رویش را برمی‌گرداند و آهی آرام می‌کشید.

او نام صاحب پودل را نمی‌دانست و واقعاً هم برایش مهم نبود که بداند. فقط گاهی اوقات وقتی او پشت درختان بنفش لاگرسترومیا ناپدید می‌شد، او را صدا می‌زد. او پشت سرش زمزمه می‌کرد: «سونگ! میت امروز بعد از ظهر برای بیرون رفتن کمی دیر شده!»

روز بعد او او را با اسم دیگری که فقط به ذهنش رسیده بود صدا زد، «مای لی، تازه ساعت ۸ است، چرا میت را اینقدر زود می‌گذاری خانه برود؟!». روز بعد دوباره تماس گرفت، «دوین من...». او زمزمه کرد که به او مربوط است، او فقط رفت، به او مربوط است، به نظر بی‌ربط می‌آمد، تا اینکه یک روز...

آن شب، باران ناگهان بارید. رعد و برق آسمان را شکافت و او را از خواب پرید. نور چراغ‌های خیابان، نور کم‌رنگی را به داخل اتاق زیر شیروانی انداخت. او نشست، سیگاری روشن کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.

در میان باران سیل‌آسا، دختری که چتری زرد در دست داشت، این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید، گریه می‌کرد و صدا می‌زد: «میت! میت! کجایی؟!». چشمانش را مالید و به بیرون نگاه کرد.

خودش بود! خدای من! باورش نمی‌شد. در نیمه‌های یک شب طوفانی، او داشت به کجا فرار می‌کرد؟ بدون اینکه فکر کند، در را باز کرد و در حالی که فریاد می‌زد: «سونگ! سونگ!» به خیابان دوید.

او به سمت تقاطع دوید، سپس ناگهان ایستاد و به اطراف نگاه کرد. مدتی طول کشید تا جهت صدایی را که از درخت انجیر سیاه لخت می‌آمد، پیدا کند. از سرما می‌لرزید و به جلو رفت، چتر دیگر فایده‌ای نداشت زیرا لباس‌هایش خیس شده بود.

«به من زنگ زدی؟» جلوی او ایستاد، موهای بلندش به پیشانی‌اش چسبیده بود و آب از آنها می‌چکید، گونه‌هایش از سرما رنگ‌پریده و چشمانش پر از نگرانی و اضطراب بود.

«آه... امم... دیدم که زیر بارون می‌دویدی، و شب خیلی تاریک بود!»

او با ناامیدی فریاد زد: «من دنبال میت می‌گردم، او را دزدیده‌اند! می‌توانی کمکم کنی؟»

باران همچنان می‌بارید و در کمترین زمان، خیابان‌ها را آب فرا گرفت. مردم از آنجا می‌گذشتند و همه با کنجکاوی به دختری که چتری زرد در دست داشت و در کنار جاده گریه می‌کرد، نگاه می‌کردند. ناگهان، ذهنش به تابلوی لوازم حیوانات خانگی در انتهای این خیابان افتاد. هر بار که از آنجا عبور می‌کرد، گهگاه چند سگ با چهره‌های گیج می‌دید که در قفس‌های آهنی ایستاده بودند. ممکن است باشد! او با عجله وارد خانه شد تا بارانی پیدا کند و بپوشد، سپس او را به دنبال خود کشید و به سرعت در خیابان خلوت دوید.

در انتهای خیابان، باران تازه بند آمده بود. صاحب مغازه داشت وسایلش را جمع می‌کرد و آماده‌ی بستن مغازه می‌شد. بدون اینکه منتظر اجازه‌ی او شود، به سمت لانه‌ی سگ‌ها در انتهای مغازه دوید، جایی که سگی پشمالو و لرزان ایستاده بود و چهره‌اش به طرز رقت‌انگیزی گیج و مبهوت به نظر می‌رسید.

«میت! میت! بابامه عزیزم!» او به آرامی در قفس را تکان داد و صدای پدرش چنان واضح از آن بیرون آمد که حتی خودش را هم متعجب کرد.

به محض اینکه او را دید، سگ در را چنگ زد و دمش را تکان داد تا بیرون بیاید. او از قبل پشت سر او بود، چمباتمه زده بود و گریه می‌کرد: «میت... مامان!»

صاحب مغازه بی‌حرکت ایستاده بود و نظاره‌گر این تجدید دیدار عاطفی بود. خم شد تا در قفس را باز کند، سگ را بیرون آورد و به او داد.

«بله... خاله، ممنونم. امروز صبح مجبور شدم بیرون بروم و فراموش کردم در را ببندم، برای همین...» سگ را بغل کرد و گریه کرد، کلماتش بریده بریده بود، بعد از مدتی آرام گفت: «خاله... بگذارید پول باج را برگردانم.»

صاحب مغازه خم شد و سر سگ را نوازش کرد: «باشه، ببرش خونه! من هیچ باجی نمی‌گیرم! امروز بعد از ظهر، توی خانه نشسته بودم که مرد جوانی این سگ را آورد و گفت که دور کار می‌کند و نمی‌تواند از آن مراقبت کند، بنابراین می‌خواهد آن را بفروشد. وقتی دیدم سگ چقدر زیباست، فوراً موافقت کردم.»

او از صاحبش تشکر کرد، سگ را بغل کرد و برگشت. سگ بی‌صدا دنبالش رفت.

صبح زود، به محض اینکه دوچرخه‌اش را از در بیرون آورد، به آسمان نگاه کرد و در دل آرزو کرد که کاش امروز بعد از ظهر باران نمی‌بارید. از کی تا حالا عادت کرده بود منتظر بماند. منتظر صدای زنگوله سگش بود، منتظر سایه بود...

بعد از یک روز خسته کننده از حمل بار، به پارک رفت و روی چمن نشست. امروز بعد از ظهر دو وعده غذا خورد: یک سوسیس کبابی و یک قوطی آلو قرمز. منتظر لحظه ای بود که برایش بسیار شیرین به نظر می رسید.

و سپس، صدای جرینگ جرینگ آشنا به گوش رسید. میت او را از دور دید، او مانند تیری که از کمان رها شده باشد به سمتش دوید و سرش را به سینه‌اش مالید، انگار که بعد از مدت‌ها بهترین دوستش را ملاقات کرده باشد. در حالی که با اشک سگ را در آغوش گرفته و نوازش می‌کرد، سگ ظاهر شد.

کنارش نشست، بی‌توجه به خیابان و ترافیک نگاه می‌کرد و گهگاه لبخند می‌زد، انگار که چیز جالبی کشف کرده باشد.

«بخور بچه!» سوسیسی بیرون آورد و جلوی سگ گرفت. سگ بدون اینکه منتظر بماند تا او برای بار دوم سوسیس را تعارف کند، خم شد و آن را با لذت خورد. در حین خوردن دمش را تکان می‌داد و گاهی اوقات به او و سگ نگاه می‌کرد، انگار که می‌پرسید: «هی، چرا شما دو نفر چیزی به هم نمی‌گویید و فقط به من نگاه می‌کنید؟»

«بفرمایید، این از طرف سونگ است...» روی نوک پا راه رفت و جعبه‌ای آلوی قرمز رسیده به او داد.

کمی تعجب کرد، گیج شد، جعبه آلو را در دست گرفت و به آرامی گفت: «متشکرم! باید به خاطر کمکتان برای پیدا کردن میت، به شما هدیه‌ای می‌دادم...»

او با حواس پرتی به آسمان نگاه کرد. در بالا، یک جفت گنجشک در حالی که علف‌های خشک را حمل می‌کردند، بال می‌زدند و جیک‌جیک کنان به شاخه‌ای بلند رسیدند. او نیز آن دو پرنده را دنبال می‌کرد، گهگاه با احتیاط به او نگاه می‌کرد و سپس برای پنهان کردن لبخندش، رویش را برمی‌گرداند.

«اممم... اسم منو از کجا میدونی؟» ناگهان برگشت تا بپرسد.

«من... من هم نمی‌دانم... فقط حدس می‌زنم.»

«حدس بزن؟»

«اسم‌های زیادی را از روی اسمت حدس می‌زدم، اما نمی‌دانم چرا آن روز تو را سونگ صدا زدم. وقتی برگشتی، تعجب کردم.»

با چشمانی گشاده به او نگاه کرد. این دومین باری بود که او او را غافلگیر می‌کرد، بعد از آن باری که میت را در یک چشم به هم زدن پیدا کرده بود. آن شب، او شنید که او نامش را به درستی صدا زد، اما حال و حوصله نداشت از خودش بپرسد که او از کجا می‌داند. بعد از اینکه سوسیس را تمام کرد، سگ به او نزدیک‌تر شد و با محبت دستش را لیس زد.

«من الان دارم می‌رم، باید قبل از اینکه هوا تاریک بشه میت رو نشون بدم.» او در حالی که جعبه‌ای از آلوهای قرمز رسیده در دست داشت، بلند شد و با ظرافت سرش را کج کرد. «هر وقت من را به خانه‌تان دعوت کنید، کیک اسفنجی تخم‌مرغ نمکی درست می‌کنم تا از شما به خاطر کمکتان در پیدا کردن میت و همچنین دادن این جعبه آلو به من، تشکر کنم.»

او در سکوت نظاره گر ناپدید شدن هیکل او در میان جمعیت شتابزده بود.

شهر وارد فصل بارندگی شده بود، باران ناگهان می‌بارید و سپس بند می‌آمد و جوی‌های آب را که برگ‌های خشک را حمل می‌کردند، در خیابان به جا می‌گذاشت. او هنوز آنجا، روی چمن آشنا، نشسته بود و ملودی‌ای را که تازه به ذهنش رسیده بود، زمزمه می‌کرد. قلبش، بدون اینکه بداند چه زمانی، مانند برگی که از شکاف جاده جوانه می‌زند، وارد پرتوی گرم و ملایم نور خورشید شده بود.

طبق VU NGOC GIAO (baodanang.vn)

منبع: https://baogialai.com.vn/vet-nang-post561329.html


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

زیبایی مسحورکننده سا پا در فصل «شکار ابرها»
هر رودخانه - یک سفر
شهر هوشی مین در فرصت‌های جدید، سرمایه‌گذاری شرکت‌های FDI را جذب می‌کند
سیل تاریخی در هوی آن، از دید یک هواپیمای نظامی وزارت دفاع ملی

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

پاگودای تک ستونی هوا لو

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول