Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

برادر من!

Việt NamViệt Nam02/11/2023


بیماری وحشتناک سرطان در سن ۶۸ سالگی به زندگی او پایان داد، سنی که تازه بدهی‌هایش را به خانواده و فرزندانش پرداخت کرده بود و می‌توانست امیدوارانه از چند سال بازنشستگی آرام لذت ببرد. رویاهای او بی‌شمار بودند: رسیدگی به باغش، حفر استخر برای پرورش ماهی، ساختن کلبه‌ای کاهگلی که خواهر و برادرها، دوستان و نوه‌هایش بتوانند عصرها برای استراحت و تفریح ​​به آنجا بیایند.

13244056_1171105359587324_3601347342634301023_o.jpg

درختان میوه‌ای که او در باغ کاشته بود، میوه داده‌اند و نسل بعدی تازه شروع به جوانه زدن و گسترش شاخه‌هایشان کرده‌اند. به نظر می‌رسد برداشت بادام هندی امسال فاقد اوست، زیرا به اندازه زمانی که او زنده بود، میوه وجود ندارد. برکه‌ای که او کنده بود، اکنون ماهی‌های بزرگی دارد، اما کل مکان بسیار متروک و غم‌انگیز به نظر می‌رسد!

بعدازظهر، به مزارش رفتم و سه عود روشن کردم تا با دودشان به محراب گرما ببخشم. با نگاه به بشقاب انبه‌هایی که خواهرم تازه از باغ چیده بود تا به او تقدیم کند، با خودم فکر کردم: «این برای توست، برادر. به خانه بیا و از اولین میوه‌های فصلی که کاشته‌ای بچش - شیرین هستند یا ترش؟»

بعدازظهر بارانی شد، آسمان گرفته بود و باد غم‌انگیزی می‌وزید و لرزه بر اندام همه می‌انداخت. میز سنگی زیر درخت آلو، جایی که من و برادرانم و دوستان همسایه‌مان می‌نشستیم و گپ می‌زدیم، حالا خالی بود و فقط برگ‌های خشک آلو و گربه‌ای سیاه که در گوشه‌ای کز کرده بود، روی آن خودنمایی می‌کرد.

برادران و خواهران شما را به یاد دارند، دوستان شما را به یاد دارند، روستا شما را به یاد دارد. ما نام بای دن را به یاد داریم، و هر بار که او مست می‌کرد، می‌گفت: «عشق من از کوانگ نام». ما ذرت آب‌پزی را که از خانه به دوی دونگ می‌آورید تا به دوستانتان بدهید تا بخورند و تجدید دیدارهای کلاسی را جشن بگیرند، به یاد داریم. ما آن جشن‌های تت آخر هفته در کنار رودخانه دین، ماهی آب شیرین خورشتی با زردچوبه، خربزه ترشی که درست می‌کردید را به یاد داریم. ما بادام زمینی‌های برشته‌ای را که با اتوبوس از بین توان با خود آوردید، به یاد داریم، و ما تمام راه تا کوانگ نام نشستیم و آنها را خوردیم و تمام نکردیم.

او تحصیلات رسمی زیادی نداشت، اما بسیار با استعداد بود. با دیدن افرادی که سبد می‌بافتند، تنها با چند نگاه می‌توانست این کار را انجام دهد؛ با دیدن یک هنرمند که پرتره‌ای را نقاشی می‌کرد، کاغذ، خط‌کش و جوهر می‌خرید تا مانند یک نقاش حرفه‌ای نقاشی کند؛ و می‌توانست شلوار و پیراهن بدوزد و گلدوزی نیز انجام دهد. او همچنین در نوشتن نثر و زبان محاوره بسیار خوب بود.

اما او این کار را فقط برای سرگرمی انجام می‌داد، نه برای کار حرفه‌ای. شغل اصلی او کشاورزی بود، نوع واقعی کشاورزی، بدون هیچ تظاهری. او شش فرزند را از نوزادی تا بزرگسالی، در دوره یارانه، دوران سختی‌های اقتصادی بزرگ کرد و آنها را با کج بیل، مرغ‌های محلی، چند خوک، سیب زمینی، ذرت، لوبیا، بادام هندی... تغذیه کرد. حالا هر شش نفر خانواده‌های خود و زندگی پایداری دارند.

صحبت از سختی‌های بزرگ کردن بچه‌ها شد، هنوز هم دو حکایتی را که او هر وقت کمی مست بود برایم تعریف می‌کرد، به وضوح به یاد دارم. این داستان‌ها به همان اندازه دراماتیک بودند که داستان‌های خانم دائو در *چادا* اثر نگو تات تو.

حدود سال‌های ۱۹۷۸-۱۹۷۹، خانواده او در منطقه اقتصادی جدید تا پائو در کمون هوی خیم، بخش تان لین، استان توآن های (که اکنون بین توآن نام دارد ) زندگی می‌کردند. این منطقه که در سال ۱۹۷۶ تأسیس شد، عمدتاً توسط افرادی از استان‌های کوانگ نام و کوانگ تری اشغال شده بود. در دوره یارانه، با کشاورزی تعاونی، پرداخت مبتنی بر عملکرد، زمین‌های تازه توسعه نیافته و مسیرهای تجاری محدود، بیماری و کمبود غذا، به ویژه در فصل خشکسالی و سال نو قمری، شایع بود.

او تعریف کرد که در طول تعطیلات عید تت، خانواده پنج نفره‌اش چیزی برای سیر کردن نداشتند. تا بیست و چهارم تت، دیگر برنج یا سیب‌زمینی شیرین نداشتند. همسرش مجبور بود در محله بگردد و پول قرض کند، اما این پول فقط به آنها کمک می‌کرد تا گذران زندگی کنند، زیرا همه در فقر و تنگدستی بودند؛ چیز زیادی برای قرض دادن باقی نمانده بود. آنها مجبور بودند سختی را تحمل کنند و غذای خود را جیره‌بندی کنند. اما نگاه کردن به فرزندانشان که لباس‌هایشان پاره شده بود، قلبشان را شکست. عصر بیست و پنجم تت، این زوج با زانوهای خمیده نشستند و به این فکر کردند که چه چیزی می‌توانند بفروشند تا برای فرزندانشان لباس نو بخرند تا بتوانند عید تت را با دوستانشان جشن بگیرند.

بعد از کلی فکر کردن، تصمیم گرفت شلوار قدیمی‌اش، شلوار سبز خاکی که قبل از آزادسازی در دبیرستان می‌پوشید را بردارد. بعدها، بعد از ازدواج و نقل مکان به یک منطقه اقتصادی جدید و گذراندن روزهایش در مزارع، آن شلوار به یادگاری عزیزی تبدیل شد که در گوشه کمدش خاک می‌خورد. شلوارها از پشت پوشیده می‌شدند، اما چون به ندرت آنها را می‌پوشید، خیلی بد به نظر نمی‌رسیدند. دو پاچه شلوار را برید، درزها را باز کرد و آنها را پشت و رو کرد - وای، هنوز کاملاً نو بودند! او چراغی روشن کرد، با دقت اندازه گرفت، برید و با پشتکار تا صبح آنها را دوخت. بنابراین، در این تعطیلات تت، Ý Anh شلوار "نو" داشت - چه آسودگی خاطری، بار بزرگی از روی شانه‌هایش برداشته شد!

در مورد لباس برای دو دخترش، او با همسرش در مورد ایده فروش سگ در فونگ لام صحبت کرد تا پولی برای خرید لباس‌های جدید به دست آورد و اگر پولی باقی ماند، بتوانند مقداری آب‌نبات و تنقلات برای خوشحال کردن بچه‌ها بخرند.

راه دیگری نبود؛ دلم برای سگ ولگردی که سال‌ها به خانواده وفادار مانده بود، سوخت، اما چاره‌ای نداشتم!

سپیده دم بیست و هفتمین روز سال قمری، سگ را صدا زد تا به او غذا بدهد، برای آخرین بار او را نوازش کرد، سپس او را در آغوش گرفت و در قفسی گذاشت و به پشت دوچرخه قدیمی‌اش بست. جاده تا پائو به فونگ لام طولانی و طاقت‌فرسا بود؛ با نزدیک شدن تت، جاده‌های کوهستانی خلوت بودند. او قوز کرد و با سرعت رکاب زد تا به موقع به فونگ لام برای خریداران برسد. ظهر، خورشید می‌تابید و عرق از تنش جاری بود. درست پس از عبور از منطقه دوک لین، ناگهان احساس کرد که سرمایی از ستون فقراتش سرازیر می‌شود. او پیش‌بینی نکرده بود که در آن سوی مرز، یک ایست بازرسی بزرگ با مردانی با بازوبندهای قرمز در مقابلش ظاهر شود. او می‌دانست که اگر سگ را از ایست بازرسی عبور دهد، قطعاً مصادره یا مشمول مالیات خواهد شد و سپس با چه چیزی برای فرزندانش هدایای تت می‌خرید؟ آیا باید سگ را پس می‌گرفت؟ بعد از کلی فکر کردن، فریاد زد: «چقدر احمقانه! این سگ منه. باید ولش کنم بره بیرون. از خونه خیلی دور شده؛ حتماً دنبالم میاد.» بدون هیچ تردیدی، موتورسیکلتش را پارک کرد، قفس را باز کرد، سگ را آزاد کرد، سیگاری پیچید و با آرامش از قفس گذشت و سگ دمش را تکان می‌داد و دنبالم می‌آمد.

او که به سختی از خطر جان سالم به در برده بود، با دوچرخه از ایستگاه دور شد، سپس دوچرخه‌اش را کنار جاده پارک کرد و منتظر رسیدن سگ ماند. سگ که با دیدن صاحبش خیالش راحت شده بود، دمش را تکان داد و سرش را به دامان صاحبش فشرد. در این لحظه، احساس آسودگی ناشی از فرار از خطر تقریباً از بین رفته بود و جای خود را به احساسی وصف‌ناپذیر از پشیمانی و غم داده بود. در حالی که سگ را نوازش می‌کرد و به آرامی آن را به قفسش برمی‌گرداند، اشک در چشمانش حلقه زده بود، درست همانطور که سحرگاه در خانه انجام داده بود. در راه بازار پونگ لام با سگ، او مانند مردی جن‌زده بود که برای دو فرزندش با لباس‌های پاره و سگ وفاداری که سال‌ها با او بود، سوگواری می‌کرد. تنها زمانی که کسی پیشنهاد خرید سگ را داد، تصمیم گرفت فوراً آن را بفروشد تا به این وضعیت دلخراش پایان دهد. خریدار سگ را برد؛ سگ به او نگاه کرد، او به سگ نگاه کرد و اشک از چشمان هر دوی آنها جاری شد.

در آن سال نو قمری، بچه‌هایش لباس‌های نو و چند آبنبات چوبی داشتند. اما او غم و اندوهش را تا روز مرگش با خود حمل کرد!


منبع

نظر (0)

لطفاً نظر دهید تا احساسات خود را با ما به اشتراک بگذارید!

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

نمای نزدیکی از کارگاه ساخت ستاره LED برای کلیسای جامع نوتردام.
ستاره کریسمس ۸ متری که کلیسای جامع نوتردام در شهر هوشی مین را روشن می‌کند، به طور ویژه‌ای چشمگیر است.
هوین نهو در بازی‌های SEA تاریخ‌ساز شد: رکوردی که شکستن آن بسیار دشوار خواهد بود.
کلیسای خیره‌کننده‌ای در بزرگراه ۵۱ برای کریسمس چراغانی شد و توجه همه رهگذران را به خود جلب کرد.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کارها

کشاورزان در روستای گل سا دِک مشغول رسیدگی به گل‌های خود هستند تا خود را برای جشنواره و تِت (سال نو قمری) ۲۰۲۶ آماده کنند.

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول