Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

Độc lập - Tự do - Hạnh phúc

دنبال گل درخت پنبه می‌گردی…

Báo Đại Đoàn KếtBáo Đại Đoàn Kết17/04/2024


11(2).jpg
گذر از فصل گل پنبه. عکس: دوک کوانگ.

اگرچه زمان، امروز هر روز آن خاطره را از ما دورتر می‌کند. اگرچه پیر شدن بدن بیولوژیکی می‌تواند به تدریج باعث شود مغز انسان همه چیز را فراموش کند. اگرچه دنیا تغییر می‌کند، زندگی فراز و نشیب دارد...

عجیب است که هر چه بیشتر در فراز و نشیب سرنوشت فردا زندگی می‌کنیم، زیبایی خاطرات گذشته بیشتر می‌درخشد. شاید به این دلیل که آنها همیشه خاطرات زیبایی هستند که در خاطرات حافظ زنده می‌شوند. و هر بار که زنده می‌شوند، با نوستالژی و عشق بیشتر برجسته می‌شوند.

یک بار پاییز گذشته، نه در میانه فصل گل‌ها، ناگهان دلم برای درختان کاپوک روستایم تنگ شد. این دلتنگی با غم و حسرت برای دو درخت کاپوک در وسط روستا آمیخته بود که بسیار پیر و بیمار بودند و اهالی روستا مجبور بودند آنها را قطع کنند تا از اضطراب مردمی که از آنجا عبور می‌کردند، بکاهند.

اسم پسر من گائو است. این اسمی است که خاطرات شیرینی از دو درخت کاپوک در وسط روستا را برای من زنده می‌کند. وقتی هر روز از دوران کودکی‌ام، والیبال بازی می‌کردم و زیر درختان کاپوک طناب می‌پریدم. وقتی هر فصل گل مارس بود، کلاهم را برمی‌داشتم و می‌رفتم تا گل‌های کاپوک افتاده را جمع کنم. وقتی هر فصل برنج بود، زیر درختان کاپوک می‌نشستم و منتظر می‌ماندم تا گاری برنج خواهرم برگردد تا به او کمک کنم گاری را از روی پل آجری قوسی عبور دهد. و وقتی عاشق شدم، برای معشوقم از روستا، رودخانه، اسکله سنگی، پل‌ها و دو درخت کاپوک تعریف کردم...

در فرهنگ عامه اغلب گفته می‌شود «خدای درخت انجیر هندی، روح درخت کاپوک». مردم باستان معتقد بودند که هر روستا/هر سرزمین توسط یک خدا محافظت می‌شود، بنابراین مکان‌هایی که سرزمین مقدس محسوب می‌شدند، معابدی برای پرستش خدایان نگهبان داشتند.

در خانواده‌ها، معمولاً محرابی برای خدایان محلی وجود دارد. یا اگر نه، هر بار که سالگرد مرگی وجود دارد، در دعایی برای اجداد، همیشه جمله آغازین این است: "من در برابر خدایان محلی تعظیم می‌کنم...". در طول مراسم کلنگ‌زنی یا هنگام نقل مکان به خانه جدید، اولین دعا همیشه "من با احترام در برابر خدایان محلی تعظیم می‌کنم..." است، حتی اگر ندانیم خدایان محلی خاص چه کسانی هستند. یعنی خدایان همیشه در آگاهی مردم ساکن هستند. "سرزمین یک خدای محلی دارد، رودخانه یک خدای رودخانه دارد"، "همه چیز روح دارد". در روستاهایی که معبد جداگانه‌ای برای پرستش خدایان ندارند، اما یک خانه مشترک برای پرستش خدای قیم دارند، که شخصی است که در تأسیس روستا، ساخت دهکده‌ها و انتقال حرفه اجداد نقش داشته است؛ یا معبدی برای پرستش قدیسان یا چهره‌های تاریخی که تا سطح قدیسان مورد احترام هستند، مردم هنوز هم معتقدند که خانه/معبد مشترک نیز خدایان را می‌پرستد.

روحیه مردم هنگام رفتن به خانه/معبد عمومی برای تقدیم نذورات و دعا همیشه شامل معانی زیر است: پرستش خدایان، پرستش قدیسان، پرستش خدای قیم روستا... و در دعا، همه خدایان/قدیسان با نام و بی نام، در تاریخ و غیر آن، همیشه فراخوانده می‌شوند، حتی وقتی خانه/معبد عمومی یک شخصیت تاریخی را با نام خاصی پرستش می‌کند، مردم معمولاً فقط به طور کلی فریاد می‌زنند "من در برابر قدیسان و خدایان تعظیم می‌کنم"...

اما همیشه و تقریباً در هر روستایی، در کنار خانه‌های اشتراکی که خدایان/مقدسین یا روح نگهبان روستا را می‌پرستند، مردم حداقل یک درخت انجیر هندی می‌کارند. در نهاد قدیمی روستا، معمولاً یک رودخانه، یک خانه اشتراکی، یک درخت انجیر هندی و یک چاه وجود داشته است. علاوه بر معنای درخت انجیر هندی برای منظره و سایه، مطمئناً وقتی درخت رشد می‌کند و به یک درخت باستانی تبدیل می‌شود، همه فکر می‌کنند که این درخت مکانی است که مقدسین/خدایان برای اقامت به آنجا می‌آیند...

در مورد درخت کاپوک چطور؟ چرا به آن «روح درخت انجیر هندی، شبح درخت کاپوک» می‌گویند؟ فرهنگ عامه اغلب از ارواح می‌ترسد، پس چرا مردم در روستاها، در امتداد رودخانه‌ها و در اسکله‌های قایق درخت کاپوک می‌کارند؟ من اغلب به این فکر می‌کنم، شاید به خاطر خاطرات. خاطرات حاوی تصاویر زیبای زیادی هستند که خاطرات زیادی را زنده می‌کنند و در عین حال چیزهای مبهم و مقدس را به یاد می‌آورند. در خانواده من، افرادی که کمترین عکس را از آنها نگه می‌دارم پدربزرگ و مادربزرگم هستند. چون پدربزرگم وقتی من هنوز کوچک بودم، فقط پنج یا شش سال داشتم، فوت کرد. مادربزرگم با عمویش زندگی می‌کرد و به ندرت در خانه بود.

اما یادم می‌آید مادربزرگم یک بار به من گفت هر وقت از کنار یک خانه‌ی اشتراکی یا یک بتکده رد می‌شوم، باید سرعتم را کم کنم و کمی سرم را خم کنم. از وقتی کوچک بودم، یادم بود که بتکده‌ها و معابد مکان‌های مقدسی هستند و همیشه وقتی به آنجا می‌رفتم، روی نوک پا راه می‌رفتم و مردد بودم، بنابراین بدون هیچ توضیحی، می‌دانستم که چرا باید سرعتم را کم کنم و کمی سرم را خم کنم.

اما مادربزرگم همچنین به من گفت که وقتی از کنار درخت انجیر هندی یا درخت کاپوک رد می‌شوم، قبل از اینکه برای تحسین آن به بالا نگاه کنم، باید کمی سرم را خم کنم. مادربزرگم می‌گفت چون درخت انجیر هندی محل سکونت خدایان است، درخت کاپوک محل سکونت ارواح ظالم، سرگردان و سرگردان است. حالا فکر می‌کنم، مردم درختان کاپوک می‌کارند، آیا برای این است که ارواح ظالم، سرگردان و سرگردان جایی برای پناه گرفتن داشته باشند؟ مردم از ارواح می‌ترسند، اما شاید اگر می‌ترسیم، باید به آنها احترام بگذاریم، به آنها احترام بگذاریم تا ترس خود را کاهش دهیم و باور کنیم که اگر به ما احترام گذاشته شود، ارواح مشکلی ایجاد نمی‌کنند...

وقتی بچه کوچکی بودم، فقط حدود دو یا سه سال داشتم، مادربزرگم چادری داشت که در ورودی روستا، زیر یک درخت پنبه بزرگ، نوشیدنی و آب‌نبات‌های کوچک می‌فروخت. در کنار آن درخت پنبه، رودخانه وین گیانگ قرار داشت که از کاخ دوم می‌گذشت و به هان کونگ تین ترونگ، در توک ماک امروزی، می‌رسید، جایی که معبد تران قرار داشت و پادشاهان و ژنرال‌های سلسله تران در آن پرستش می‌شدند. روبروی آن درخت پنبه، یک مدرسه فنی و حرفه‌ای نام دین در طول دوره تخلیه بود. بعدها، وقتی مدرسه به لوک ها منتقل شد، آن مکان به یک مدرسه ابتدایی برای کلاس‌های اول و دوم نسل ما تبدیل شد.

فقط یک بار یادم می‌آید، مادربزرگم مرا به مغازه برد. کلبه کاهگلی روی چهار تیرک ساخته شده بود، دو تا در ساحل و دو تا در رودخانه. مغازه‌اش فقط یک تخت تاشوی کوچک داشت که روی آن یک قوری چای سبز، شیشه‌های آب‌نبات بادام‌زمینی، آب‌نبات کنجدی، آب‌نبات سوسیس، چند موز و چند صندلی گذاشته بودند.

او مرا در چادر نشاند و به من آب‌نبات بادام‌زمینی داد. اما من آن درخت برنج را خیلی خوب به یاد دارم. این تصویری بوده که از آن زمان، در تمام دوران کودکی و بزرگسالی با من بوده است. هر وقت دوستانم مرا مسخره می‌کردند، به سمت درخت برنج می‌دویدم، صورتم را در تنه آن پنهان می‌کردم و گریه می‌کردم. در آن زمان، از خدایان یا ارواح نمی‌ترسیدم، فقط آن تنه بزرگ درخت را به عنوان تکیه‌گاه می‌دیدم، می‌توانستم چشمان دیگران را که مرا در حال گریه می‌بینند پنهان کنم. درست کنار درخت برنج، یک اسکله سنگی خنک وجود داشت. فصلی که درختان برنج شکوفه می‌دادند، فصل بارانی اواخر بهار نیز بود، جاده گلی بود. ما آن اسکله سنگی را داشتیم تا هر بار که به کلاس می‌رفتیم، پاهایمان را بشوییم و گل و لای را از شلوارمان بشوییم.

آن روز، نمی‌دانم حافظه‌ام چطور کار می‌کرد، یا شاید حافظه‌ام می‌خواست فیلمی با حرکت آهسته و خارج از کنترل من بسازد، اما در حالی که دو درخت پنبه در وسط روستا را از دست داده بودم، مطمئن بودم که در حاشیه رودخانه‌ای در ابتدای روستا که قبلاً مدرسه ابتدایی‌ام آنجا بود، هنوز یک درخت پنبه وجود دارد...

صبح، مشتاقانه به جاده روستا رفتم، با تا آشنا شدم و پرسیدم کجا می‌روم، گفتم، می‌خواهم از درخت پنبه در ورودی روستا عکس بگیرم. تا گفت، دیگر درخت پنبه‌ای وجود ندارد. مدت‌ها پیش، مردم یک جاده بتنی در امتداد رودخانه ساختند. من مبهوت شده بودم، باور نمی‌کردم. به وضوح هنوز درخت پنبه را می‌دیدم که روی چمن بسیار بزرگی ایستاده بود، و اسکله سنگی سبز، رودخانه در آن بخش عریض‌ترین اما بسیار ملایم بود.

من آنقدر مطمئن بودم که اخیراً درخت کاپوک را دیده‌ام. این اطمینان آنقدر زیاد بود که تا به خودش شک کرد. خانه‌اش نزدیک درخت کاپوک بود. تا تأیید کرد که درخت کاپوک هر روز از ورودی روستا عبور می‌کرد، و روستاییان مدت‌ها پیش مراسمی برای خدای درخت برگزار کرده و درخت کاپوک را بریده بودند، زیرا شاخه‌هایش کرم زده بود، که نشان می‌داد درخت خواهد شکست و می‌تواند برای کودکان خطرناک باشد. با این حال من هنوز شک داشتم. تا گفت، آن درخت کاپوک را خیلی واضح به یاد دارم، مادربزرگت زیر درخت یک مغازه چای باز کرده بود.

پدربزرگش قدبلند، لاغر و خوش‌قیافه بود. درست است. او پسرعموی من بود اما سه سال از من بزرگتر بود، بنابراین حتماً آن کلبه را بیشتر از من به یاد دارد. او که در ورودی خانه‌اش ایستاده بود، می‌توانست هر روز تمام منظره درختان کاپوک را ببیند. اما من هنوز نمی‌توانستم ناپدید شدن درختان کاپوک را بپذیرم. جفت درختان کاپوک من در وسط روستا ناپدید شده بودند و حالا آنها درختان کاپوک در ورودی روستا بودند.

بلکه گفتم: «خواهر، اینجا بنشین، من تو را می‌برم تا درخت پنبه را پیدا کنی.» من فقط آنجا ایستاده بودم، مبهوت، رودخانه وین گیانگ هنوز آنجا بود، مدرسه به طرز چشمگیری بازسازی شده بود، دیگر مثل گذشته یک ردیف خانه که فقط برای چند کلاس ابتدایی کافی بود، نبود، حالا یک مدرسه بزرگ شامل مدارس ابتدایی و متوسطه بود، فقط درخت پنبه من رفته بود...

وقتی دید حواسم پرت است، گفت: «من را ببر تا یک درخت پنبه دیگر، آن هم کنار همین رودخانه، پیدا کنم.» آفتاب اواخر پاییز هنوز آنقدر تند بود که گونه‌هایم را می‌سوزاند. ما خلاف جهت آفتاب به سمت غرب روستا رفتیم و در ابتدای روستای نات ده دنبال درخت پنبه گشتیم. فصل گل دادن نبود، درخت پنبه تازه و سبز روی رودخانه فصل خشک منعکس شده بود، تقریباً تا ته خشک شده بود. آن هنوز بخش طولانی از رودخانه وین گیانگ بود.

رودخانه‌ای باستانی با قایق‌هایی در کناره‌هایش، اسکله‌های سنگی بزرگی که با زحمت در امتداد ساحل رودخانه برای لنگر انداختن قایق‌ها ساخته شده بودند، اکنون به گودالی کوچک تبدیل شده‌اند. «دنیا از گودالی به تپه‌ای تبدیل می‌شود» (شعری از نگوین بین خیم)، «در یک لحظه، دریا و مزارع توت تغییر می‌کنند» (له نگوک هان - آی تو وان)، جای تعجب نیست که درختان پنبه در روستای من پیر شدند و سپس ناپدید شدند...

از من با درخت پنبه عکس بگیر. قول می‌دهم وقتی فصل گل‌های درخت پنبه رسید، برگردی، تو را دوباره به دیدن درختان پنبه ببرم...

حالا فصل شکوفه دادن درختان پنبه است، به تو قولی بدهکارم. می‌دانم که هنوز خاطرات و آرزوهای زیادی دارم، برای روستا، درختان پنبه و رودخانه‌ها...



منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

Y Ty با رنگ طلایی فصل برنج رسیده درخشان است
خیابان قدیمی هانگ ما برای استقبال از جشنواره نیمه پاییز «لباس خود را تغییر می‌دهد»
تپه سیم بنفش سوئی بون در میان دریای شناور ابرها در سون لا شکوفا می‌شود.
گردشگران به Y Ty هجوم می‌آورند و غرق در زیباترین مزارع پلکانی شمال غربی می‌شوند.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

No videos available

اخبار

نظام سیاسی

محلی

محصول