Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

پنبه آفتاب‌دوست

Việt NamViệt Nam07/06/2024

او یک گل وحشی قرمز پر جنب و جوش از جنگل آورد و آن را جلوی خانه کاشت. در نگاه اول، شبیه گل آفتابگردان و تا حدودی شبیه گل صد تومانی به نظر می‌رسید، اما اینطور نبود. این گیاه به شیوه‌ای عجیب‌تر رشد می‌کرد. برای آن، نور خورشید منبع ضروری انرژی، کلید زندگی و تغذیه‌کننده‌اش بود. به طرز عجیبی، آفتاب شدید ویتنام مرکزی فقط باعث درخشندگی بیشتر گل می‌شد، لبه‌هایش به رنگ قرمز گلگون درمی‌آمد، در حالی که گل‌های دیگر پژمرده می‌شدند. او آن را «گل تشنه آفتاب» نامید. او لبخند زد و موافقت کرد، انگار که این طبیعی‌ترین چیز در جهان است. بله، «گل تشنه آفتاب»، مانند نیلوفر آبی یا آفتابگردان وحشی. یک نام بسیار جنوبی. و مثل همیشه، او بدون هیچ قید و شرطی، بدون هیچ اعتراضی، با خواسته‌های او موافقت کرد.

پنبه آفتاب‌دوست

تصویرسازی: LE NGOC DUY

قطاری که در طول فصل سال نو قمری به سمت جنوب می‌رفت، جمعیت کمی داشت. البته، اکثر کارگران در ابتدای سال، زادگاه خود را برای کار در جنوب ترک می‌کنند و در پایان سال برای پیوستن به خانواده‌هایشان به خانه برمی‌گردند، بنابراین بلیط قطار برای مسیر جنوب-شمال باید ماه‌ها قبل رزرو شود، در حالی که مسیر شمال-جنوب جمعیت کمی دارد. بنابراین، فروشنده بلیط با گرمی به او لبخند زد: «می‌توانی سوار هر واگنی شوی، روی هر صندلی که دوست داری بنشینی. اگر خسته‌ای، به واگن خواب‌آلود برو و بخواب؛ به هر حال افراد زیادی در قطار نیستند.»

انتخاب او برای سفر با قطار تصادفی نبود؛ این پایان ارتباطش با این سرزمین و مردمش بود. مدت‌ها پیش، در همین ایستگاه قطار، او به‌طور اتفاقی به او سلام کرده بود و داستان عشق آنها آغاز شد. این سرزمین، پر از آفتاب و باد، کشوری را با مردمی با روحیه ویتنام جنوبی به او نشان می‌داد که به خاطر طبیعت جوانمردانه‌شان شناخته می‌شدند.

سپس، او عاشق شد، او عاشق خورشید، باد، عشقی که در هر تار و پود وجودش نفوذ می‌کرد، گویی می‌توانست آن را در آغوش بگیرد و نوازش کند. او عاشق هر منطقه‌ای با نام‌های غم‌انگیز جنگ‌زده‌اش، هر درد جدایی در امتداد رودخانه‌ی آرام، هر گل مینا وحشی کنار جاده بود... او چنان عشق می‌ورزید که گویی هرگز قلبش را این‌گونه باز نکرده بود. و اکنون، در این لحظه‌ی گذار بین آسمان و زمین، هنگامی که مردم دوباره به هم می‌پیوندند، کشتی ماموریت خارق‌العاده‌ی خود را به پایان رسانده و او را مانند چرخه‌ای از تناسخ به جنوب بازگرداند. او آن را سرنوشت می‌نامد.

سوت قطار، قبل از اینکه با صدای غرشی آهسته دور شود، با صدای بلند و کشیده‌ای به صدا درآمد. گروهی که خداحافظی می‌کردند، در دوردست‌ها محو شدند و البته او جزو آنها نبود. این اولین باری بود که او را در این ایستگاه می‌دید، پس آیا نباید برای آخرین بار او را بدرقه می‌کرد؟ اما احتمالاً حالا داشت بچه‌ها را به مدرسه می‌برد و آنها در مورد چیزی بحث می‌کردند. بزرگتر تاریخ را دوست داشت، کوچکتر ادبیات را، بنابراین او اغلب مجبور بود میانجیگری کند.

شب قبل از سوار شدن به قطار، او به خانه‌ی او رفت - منطقه‌ای روستایی نه چندان دور از شهر. خانه‌ی سه اتاقه با سقف کاشی‌کاری شده در میان انبوهی از درختان میوه قرار داشت. او مدتی با او در آنجا زندگی کرده بود، اما در نهایت مجبور شد به خانه‌ی قدیمی‌اش در شهر بازگردد تا زمان بیشتری را به تمرین معنوی خود اختصاص دهد. او علاقه‌ی زیادی به جمع‌آوری درختان میوه و کاشت آنها در سراسر باغ خود داشت.

راستش را بخواهید، او یک بار می‌خواست او را در مسیری که انتخاب کرده بود راهنمایی کند، اما احساس می‌کرد که او بیش از حد احساساتی است و نمی‌تواند احساسات خودش را کنار بگذارد، بنابراین منصرف شد. او تعریف کرد که چگونه در کودکی یک قوطی برنج را حمل می‌کرد و تقریباً یک کیلومتر می‌دوید تا آن را به یک زن گدا بدهد. یک بار، در یک سفر کاری، آخرین سکه‌اش را به یک مادر فقیر در یک روستای کوهستانی که دچار مشکل شده بود، داد و در راه بازگشت، ماشینش در وسط جاده بنزین تمام کرد و مجبور شد از دوستانش کمک بخواهد.

سپس او درگیر دغدغه‌های زندگی روزمره شد. این مرد رها کردن همه چیز، چه برسد به خودش، را دشوار می‌یابد. او مسیر انتخابی خود را آغاز کرد و یاد گرفت که نگاه متفکرانه و سرزنش‌های زیرکانه او را نادیده بگیرد. به تدریج، او بیشتر و بیشتر از مسیر زندگی زناشویی دور شد و تمام انرژی خود را روی فرزندان متمرکز کرد، درست همانطور که او در نظر داشت.

او گوشه‌ای خلوت را برای تماشا انتخاب کرد. شام در داخل خانه سرو می‌شد و او به وضوح می‌توانست صدای "بابا" خواندن دختر کوچکش، صدای به هم خوردن قاشق‌ها و کاسه‌ها و صدای چرخش پنکه برقی را بشنود. پسر بزرگش عادت داشت صرف نظر از اینکه هوا آفتابی باشد یا سرد، از پنکه استفاده کند. او شنید که به کسی می‌گوید غذایش را برایش بیاورد. او دوباره به ترفندهای قدیمی‌اش دست زده بود. وقتی آنها ازدواج کرده بودند، دختر اغلب از غذا خوردن پشت میزش، که یک علت شایع بیماری بود، به او شکایت کرده بود. پس از طلاقشان، او با دختر کوچکشان در اینجا زندگی می‌کرد و دختر هنوز هم گاهی اوقات برای او پیام می‌فرستاد و این موضوع را به او یادآوری می‌کرد.

معلم به او گفت: «ولش کن.»

استاد گفت که در زندگی قبلی‌اش خدمتکار کاخ بوده است. تصادفاً، هر شب در خواب، خودش و شاهزاده خانم را می‌دید که توسط گروهی از مردم تعقیب می‌شوند. سپس استاد گفت که او سرنوشتی از پیش مقدر شده دارد، که باید تزکیه معنوی را تمرین کند، رها کند، تمام بستگانش و تمام آیین‌های پرستش اجداد را رها کند. قبل از ملاقات با استاد، زندگی را بیش از حد پر دردسر می‌دانست. چرا درگیر خشم، حرص و طمع و نفرت زندگی روزمره شود و سپس رنج را بپذیرد؟ چرا چنین زندگی‌ای داشته باشد؟

او یک بار اعتراف کرد که خانه‌دار نیست. نمی‌خواست زمان زیادی را به آن شغل بی‌ارزش اختصاص دهد. همین امر در مورد زندگی خانوادگی نیز صدق می‌کرد. این باعث می‌شد فرد در مواجهه با دنیایی بی‌کران احساس ناچیزی کند.

معلم به او گفت: «باید خودت را آزاد کنی.»

شخصی از او خواست تا قبل از انتشار، در ویرایش مجموعه‌ای از اشعارش کمک کند. اشعار او همیشه عمیقاً آشفته و مملو از احساس تعهد به زندگی و مردم بودند و بنابراین فاقد ظرافت خاصی بودند.

او به نویسنده گفت: «عزیزم، باید رها کنی، تنها در این صورت آرامش خاطر خواهی یافت.» نویسنده در حالی که حقیقت را می‌دانست اما مطمئن بود که نمی‌تواند این کار را انجام دهد، به فکر فرو رفت. نویسنده آهی کشید و گفت: «وای، چرا همه باید اینقدر رنج بکشند؟»

یکی گفت: «تقریباً توی تونل هستیم. به کوه های وان نگاه کن، زیبا نیست؟» قطار، مثل یک مار پیتون غول‌پیکر، محکم دور گردنه کوه پیچیده بود. در این پیچ نفس‌گیر، همه سرنشینان لحظه‌ای نادر را داشتند تا کاملاً از شکل قطار طولانی که از میان ابرها عبور می‌کرد، تحسین کنند.

سپس لوکوموتیو سوت خود را به صدا درآورد و سپس با سرعت وارد تونل تاریک شد. تاریکی داشت تک تک واگن‌های قطار را در خود فرو می‌برد.

با قلبی سنگین آهی کشید و گفت: «کالسکه‌ام تقریباً اینجاست.» نگاهی به اطراف و مناظر انداخت؛ خورشید پرتوهای گرم خود را از میان ابرهای شناور بر فراز قله‌های کوه می‌تاباند.

به نظر می‌رسید زمان از حرکت ایستاده است؛ او بین دو نیمه‌ی جهان گیر افتاده بود و تا چند ثانیه‌ی دیگر، به دنیای تاریکی فرو می‌رفت. در این لحظه، ناگهان اشتیاق عمیقی برای «گل تشنه‌ی آفتاب»، گلی که خودش نامش را گذاشته بود، احساس کرد.

مین آن


منبع

نظر (0)

لطفاً نظر دهید تا احساسات خود را با ما به اشتراک بگذارید!

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

نمایش نور خیره‌کننده در دریاچه هو گوم را تحسین کنید.
حال و هوای کریسمس در شهرهای هوشی مین و هانوی پر جنب و جوش است.
نگاهی به مجموعه‌ای از آثار معماری در شهر هوشی مین با سیستم روشنایی ۵۰ میلیارد دونگ ویتنامی بیندازید.
گردشگران بین‌المللی از فضای پر جنب و جوش کریسمس در هانوی شگفت‌زده می‌شوند.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کارها

جمعیت زیادی برای جشن گرفتن کریسمس زودهنگام به کلیسای جامع هجوم آوردند.

امور جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول