Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

حرفه پدرم.

باک جیانگ - وقتی جنگ تمام شد، من شش ساله بودم. تا آن زمان، بسیاری از سربازان بازگشته بودند. خانه من نزدیک ایستگاه قطار بود. هر روز صبح، آنها را می‌دیدیم که از قطار پیاده می‌شدند، کوله پشتی بر پشت، و صورت‌هایشان رنگ و رو رفته. چند روز بعد، آنها برای کار به آژانس دیگری در منطقه نقل مکان می‌کردند یا کارگر یا باغبان می‌شدند، اما هنوز لباس نظامی سبز خود را به تن داشتند. پدرم هنوز مفقود بود. هنوز اعلامیه فوت نرسیده بود، بنابراین من و مادرم هنوز کورسوی امیدی داشتیم، هرچند هر روز مضطرب بودیم. امیدوار بودیم پستچی گاری‌اش را جلوی خانه ما نگه ندارد.

Báo Bắc GiangBáo Bắc Giang21/06/2025

یک صبح زود پاییزی، وقتی داشتم از ایستگاه قطار به سمت مدرسه می‌رفتم، کیف چرمی یک بزرگسال را روی کمرم انداخته بودم، کلاه حصیری سرم بود و لی لی کنان رد می‌شدم، سربازی را دیدم که از ایستگاه بیرون می‌آمد. با دیدنش، با صدای بلند فریاد زدم: «سلام سرباز!» ناگهان، فقط به من خیره شد و پرسید:

- اون صفحه فلزی رو چطور گیر آوردی؟

با خونسردی جواب دادم:

پدربزرگم گفت که پدرم در یکی از سفرهایش به خانه، آن را جا گذاشته است. اما من نمی‌دانم پدرم کی برمی‌گردد!

تصویر گویا.

با شنیدن این حرف، عمویم بدون هیچ حرفی، محکم در آغوشم گرفت و من را بو کرد، که آنقدر مرا ترساند که اشک از چشمانم سرازیر شد. درست همان موقع، مادرم که پشت سر ما راه می‌رفت، برای خرید نان در ورودی ایستگاه توقف کرد و به سمتم دوید، اما ناگهان کیف دستی‌اش با صدای بلندی به زمین افتاد. زانوهایش مثل رشته فرنگی سست شده بودند و فقط اشک‌های حلقه‌های تیره زیر چشمانش، که از شب‌های بی‌خوابی زیادش ناشی شده بود، مثل جویبار جاری بود... پدرم به طور غیرمنتظره‌ای به این شکل برگشته بود.

آن لحظه انگار همین دیروز بود، یک خانواده جوان که پس از جنگی پر از سختی اما در عین حال گرما، دوباره دور هم جمع شده بودند. از آن به بعد، پدرم عاشق من شد. هر روز صبح زود بیدار می‌شد تا مداد نیمه‌تمام من را تراش کند تا بتوانم آن را به مدرسه ببرم. مادرم تا دیروقت بیدار می‌ماند و پیراهن سفید پسرعمویم را طوری تغییر می‌داد که با هیکل لاغر من جور دربیاید. دوران کودکی من پر از خنده بود، اما هنوز هم یک حسرت بزرگ وجود دارد که چرا پدرم هرگز مرا به مدرسه نبرد.

«پدرم سرش شلوغ است. شغلش ایجاب می‌کند که همیشه دور از خانه باشد.» این توضیح را بارها در طول دوران کودکی‌ام از مادرم شنیده‌ام. چرا پدرم ساعت ۷ سر کار نمی‌رفت و ساعت ۵ بعد از ظهر مثل بقیه‌ی پدرهای کلاس درس تمام نمی‌کرد؟ یا اینکه مرا دوست نداشت، یا به مادرم اهمیت نمی‌داد؟ هزار سوال از این قبیل داشتم. یک بار، وقتی کلاسم داشت تمام می‌شد، ابرهای تیره جمع شدند، آسمان تاریک شد، رعد غرید و باران شدیدی بارید. همه همکلاسی‌هایم را والدینشان با چتر از کلاس بیرون بردند، اما من در گوشه‌ای از کلاس نشسته بودم. ترسیده و دلم برای خودم سوخت، چون می‌دانستم مادرم در راه رفتن به روستا است، فقط دعا می‌کردم که پدرم بیاید و من را از باران و باد محافظت کند.

اما پدرم نیامد و من تنها، خیس از عرق، زیر باران به خانه برگشتم. آن شب تب داشتم و گریه می‌کردم چون از دست او عصبانی بودم. مادرم دیر به خانه آمد، پیشانی‌ام را لمس کرد، سپس با عجله یک کاسه فرنی داغ درست کرد، آن را جلوی من گذاشت و گفت: «پدرت و همکارانش در منطقه سیل‌زده کار می‌کنند؛ ما نمی‌دانیم زنده‌اند یا مرده.» از آن لحظه به بعد، هر جا که می‌رفتم از خودم مراقبت می‌کردم و دیگر پدرم را سرزنش نمی‌کردم...

***

در پایان سال آخر دبیرستان، تمام کلاس ما در مورد انتخاب رشته و دانشگاه صحبت می‌کرد. کسانی که سریعاً فرصت‌ها را در رشته‌هایی با چشم‌انداز شغلی خوب به دست می‌آوردند، در حالی که کسانی که عملکرد تحصیلی ضعیف‌تری داشتند، به رشته‌های کم‌نمره چسبیده بودند تا «از مردود شدن جلوگیری کنند». من بی‌خبرترین بودم، با اینکه نمراتم بد نبود و هیچ‌کس مرا در مسیری راهنمایی یا نصیحت نمی‌کرد.

معلم کلاس درس آرام پرسید: «پدرت چه کار می‌کند؟ متاسفم، اما من در این شغل تازه‌کار هستم.» روزی را که برای اولین بار به آنجا آمد، به یاد دارم. کسی به من گفت که او در حین خدمت در سپاه داوطلبان جوانان زخمی شده و جای زخم بلندی روی بازویش باقی مانده است، به همین دلیل جرات پوشیدن پیراهن آستین کوتاه را ندارد. ترکش یک گلوله خوشبختی ساده یک زن را از او گرفته بود. شاید به همین دلیل بود که او همیشه به دختران نوجوانی مثل ما عشق و محبت نشان می‌داد.

به او نگاه کردم:

- ببخشید خانم، پدرم روزنامه‌نگاری در مرکز استان است.

- خب، دوست داری اون حرفه رو دنبال کنی؟

- ببخشید خانم، پدرم همیشه در سفر است، حتماً خیلی خسته است!

- می‌بینی، بعضی‌ها حتی وقتی فقط نشسته‌اند و هیچ کاری نمی‌کنند، از خستگی شکایت دارند. خستگی به خاطر بی‌معنی بودن زندگی. عزیزم، ما باید به زندگی به عنوان جوهره‌اش نگاه کنیم...

به‌طور غیرمنتظره‌ای، آن کلمات در آن بعدازظهر ماه مارس زندگی من را تغییر داد. تصمیم گرفتم برای تحصیل در رشته روزنامه‌نگاری درخواست بدهم و راه پدرم را ادامه دهم. زمان به‌سرعت گذشت و وقتی دیپلمم را گرفتم، پدرم بازنشسته شده بود. روزی که پس از قبولی در آزمون ورودی، کار جدیدم را شروع کردم، سردبیر مرا به اتاق کوچکی در انتهای ساختمان راهنمایی کرد و گفت: «اینجا دفتر پدرت است. اگر بخواهی، می‌توانم تو را به ادامه کار او بگمارم...»

از آن روز به بعد، من کاری را که پدرم ناتمام گذاشته بود ادامه دادم. مناطق روستایی که از آنها بازدید می‌کردم پر از آفتاب و باد بود. معلوم شد که برای امرار معاش، مردم مجبور بودند به شدت عرق بریزند، به زمین بچسبند و هر دانه برنج و هر سیب‌زمینی را جمع کنند. پاهایشان مانند ریشه‌های درخت به صخره‌ها چسبیده بود، با این حال همیشه لبخند بر لبانشان بود. آنها نگران زشت یا زیبا بودن ماشین‌هایشان، بلند یا کوتاه بودن خانه‌هایشان نبودند؛ درها همیشه باز بودند، قفل دروازه‌ها باز بود و یک فنجان چای سبز و یک بسته تنباکو برای خوشامدگویی به همسایگان تعارف می‌شد و فضا را پر از خنده و گرمای روح جمعی می‌کرد...

یک بار، برای نوشتن مقاله‌ای در مورد وضعیت ساخت جاده‌های بین جوامع محلی به آن منطقه رفتم. همکارانم در آنجا به من گفتند که آقای جان سرسختانه از جابجایی یک خانه کوچک چوبی برای تعریض جاده خودداری می‌کند. علاوه بر این، محل مورد نظر در یک پیچ تند قرار داشت. وقتی برای ملاقات با او و مقامات به آنجا رفتیم، صاحب خانه همکاری نکرد. وقتی داشتیم آنجا را ترک می‌کردیم، ناگهان متوجه نوشته‌ای شدم که روی تیرهای سقف حک شده بود. به طور غریزی از آن عکس گرفتم. آقای جان با دیدن این صحنه، متأثر شد و تعریف کرد: «آن سال، همسرم تازه فوت کرده بود، حتی قبل از اولین سالگرد مرگش، که طوفانی آمد و خانه‌مان را ویران کرد. من ویران شده بودم. در بوته‌ها پنهان شدم و سیگار کشیدم، بی‌توجه به قشقرق‌های فرزندانم و خوک‌هایی که در طویله از گرسنگی جیغ می‌زدند. یک روزنامه‌نگار به من کمک کرد تا دوباره روی پاهایم بایستم و به من قدرت غلبه بر آن را داد. من هم دنبالش رفتم و هر تیر و تکه چوب را برداشتم. او خستگی‌ناپذیر کار می‌کرد، صرف نظر از آب و هوا. او قلمش را زمین گذاشت، مثل یک صنعتگر واقعی یک قلم و اره برداشت و به من خانه‌ای داد...»

بعد از گفتن این حرف، کمد را باز کرد و یک کوله پشتی قدیمی بیرون آورد که داخلش فقط یک کلاه لبه‌دار با سوراخ گلوله بود:

- می‌بینی؟ این یه زخم جنگیه، به خاطر همین هیچی یادم نمیاد...

من نگاه می‌کردم و حس می‌کردم که جای زخم گلوله در ذهن سربازان می‌چرخد. در خانه، هنگام پختن شام، من و مادرم درباره شغل پدرم به عنوان روزنامه‌نگار صحبت می‌کردیم. مادرم سبزیجات را زمین گذاشت، عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و به آرامی گفت:

- به دلیل احساس گناه مداوم، پدر و پسر تصمیم گرفتند آن حرفه را دنبال کنند. شنیده‌ام که در گذشته، گروهان در طول عقب‌نشینی خود از یک خبرنگار جنگی محافظت نکرده است.

آن شب، وقتی روی عکس زوم کردم تا دوباره آن را ببینم، پدرم از خواب بیدار شد، بلند شد تا چای درست کند، با چشمانی تنگ به صفحه کامپیوتر نگاه کرد و فریاد زد:

- تو که الان رسیدی؟

بله، پدر.

شهودم به من گفت: آیا ممکن است پدرم همان روزنامه‌نگاری باشد که خانه را برای آقای جان ساخته است؟ پدرم فنجان چای‌اش را زمین گذاشت و با صدایی پر از احساس، ماجرا را تعریف کرد:

- آن سال، در تاریکی شب، پدرم و رفقایش نمی‌توانستند صورت سرباز را ببینند. آنها فقط خونی را که از پشت گردنش جاری بود و اینکه دیگر تکان نمی‌خورد، به یاد دارند. آنها مجبور به عقب‌نشینی شدند، اما فقط توانستند دفترچه خبرنگار را بگیرند. بعدها، وقتی پدرم آن جای زخم را دید، همیشه فکر می‌کرد که جای زخم همان سرباز است. این زخم باعث شد که او بخشی از حافظه‌اش را از دست بدهد، به همین دلیل است که عمو جان همیشه آنچه را که متعلق به گذشته است، گرامی می‌دارد.

بعد از اینکه دوباره با پدرم ملاقات کردیم، عمو جان با خوشحالی موافقت کرد که خانه کوچک چوبی را به ما منتقل کند. در اعماق وجودم معتقدم که چه خبرنگار آن سال‌ها به اندازه کافی خوش شانس بوده باشد که زنده بماند یا نه، مسیری که من و پدرم انتخاب کرده بودیم هنوز بسیار شاد و مایه افتخار بود.

داستان‌های کوتاه از بویی ویت فونگ

منبع: https://baobacgiang.vn/nghe-cua-cha-toi-postid420379.bbg


نظر (0)

لطفاً نظر دهید تا احساسات خود را با ما به اشتراک بگذارید!

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

کلیساهای خیره‌کننده را تحسین کنید، یک مکان فوق‌العاده جذاب برای ورود به این فصل کریسمس.
«کلیسای جامع صورتی» ۱۵۰ ساله، در این فصل کریسمس به زیبایی می‌درخشد.
در این رستوران فو در هانوی، نودل فو خودشان را با قیمت ۲۰۰۰۰۰ دونگ ویتنامی درست می‌کنند و مشتریان باید از قبل سفارش دهند.
حال و هوای کریسمس در خیابان‌های هانوی پر جنب و جوش است.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کارها

ستاره کریسمس ۸ متری که کلیسای جامع نوتردام در شهر هوشی مین را روشن می‌کند، به طور ویژه‌ای چشمگیر است.

امور جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول