Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

آتش هرگز خاموش نمی‌شود

داستان کوتاه: تانگ هوانگ فی

Báo Cần ThơBáo Cần Thơ09/11/2025


تین ساعت ۳ بامداد پیام را دریافت کرد. مادرش برای جراحی اورژانسی در بیمارستان بستری شد. او بلافاصله با اتوبوس به زادگاهش برگشت. آسمان شهر آن روز در مه صبحگاهی مه آلود بود و ساختمان‌های بلند از پشت شیشه ماشین برق می‌زدند. «چرا تصمیم گرفتی بمانی؟» این سوال بیش از بیست سال ذهن تین را مشغول کرد. مادرش به آرامی به او گفت: «چون به زندگی در اینجا عادت کرده‌ام.»

در بیمارستان ایالتی، تین با نگاهی به مادرش که با صورتی رنگ‌پریده بی‌حرکت روی تخت بیمارستان افتاده بود، از اتفاقات اطرافش بیشتر آشفته شد. او قصد داشت مادرش را پس از عمل جراحی به شهر برگرداند تا راحت‌تر از او مراقبت کند.

بعدازظهر همان روز، وو، کدخدای روستا، با صدایی پر از غم به دیدارشان آمد: «معلم، لطفاً خوب باشید. بچه‌ها در کلاس منتظر شما هستند...» پس از دهه‌ها تدریس در این مدرسه کوهستانی، مادر تین به بخش جدایی‌ناپذیر روستا تبدیل شده بود. وقتی کدخدای روستا، وو، این را گفت، چشمانش با غمی خفیف به سمت تین خیره شد.

آن شب، در بیمارستان، تین نمی‌توانست بخوابد. به مادرش نگاه کرد و به عشقش به تدریس فکر کرد، عشقی که سال‌ها مانند آتشی روح او و بسیاری از کودکان در ارتفاعات زادگاهش را گرم کرده بود. اما حال مادرش دیگر مثل قبل خوب نبود. چطور می‌توانست به او اطمینان دهد که تحت درمان است؟ پزشک گفت که روح بیمار بسیار مهم است. اگر ذهن در آرامش نباشد، بدن نیز در آرامش نخواهد بود.

بعد از مدت زیادی فکر کردن، گفت: «مامان، من به روستا برمی‌گردم تا جای تو را در کلاس بگیرم.» مادر دست تین را گرفت: «نه، تکلیف کار و دانش‌آموزانت چه می‌شود؟» «از مدرسه‌ای که در آن تدریس می‌کنم می‌خواهم که موقتاً ترتیب برگشتنم به روستا را بدهد تا جای تو را در کلاس بگیرم تا وقتی که دوباره خوب شوی. تمام تلاشم را می‌کنم.» تین با اطمینان لبخند زد.

***

روزی که تین به جای مادرش در روستا به مدرسه رفت، دانش‌آموزان مادرش را دید که بیرون ایوان ایستاده و منتظر بودند، چشمانشان گشاد و مشتاق. روزهای بعد، تین با صدای خروس‌ها از خواب بیدار شد، مهی را که کوه‌ها و جنگل‌ها را پوشانده بود تماشا کرد، سپس درس‌هایش را برای کلاس آماده کرد. بدون صدای بوق ماشین‌ها، روحش به طرز عجیبی آرام بود. وعده‌های غذایی ساده با دانش‌آموزانی که دور زندگی می‌کردند و مجبور بودند در مدرسه شبانه‌روزی بمانند، به او احساس راحتی می‌داد. بعد از ظهرها، زیر درخت انجیر می‌نشست و ورقه‌ها را خط می‌زد، در حالی که دانش‌آموزان در دوردست بازی می‌کردند. شب‌ها، به آسمان پرستاره نگاه می‌کرد. در روستا، غرق در فضای کوه‌ها و جنگل‌ها، خواب عمیقی می‌دید.

مهم نبود چقدر در خانه سرش شلوغ بود، به مدرسه می‌رفت و با دانش‌آموزان مادرش ملاقات می‌کرد، اما هرگز به اندازه الان کار مادرش را درک نکرده بود. او تصویر خودش را از سال‌ها پیش در تک تک دانش‌آموزان کوچکش می‌دید. برخی مجبور بودند ساعت‌ها با وجود جاده لغزنده و پاهای گل‌آلود تا کلاس پیاده بروند. برخی حتی برای رفع گرسنگی برنج سرد می‌آوردند. در هر شرایطی، چشمانشان شفاف و لبخندشان در آفتاب ترد بود. و تین عشق بیشتری به شغلی که در مسیر مادرش دنبال می‌کرد، احساس می‌کرد.

آخر هفته، تین برای دیدن مادرش به شهر رفت. مادرش تازه از یک بیماری سخت بهبود یافته بود و هنوز خسته بود. با این حال، وقتی تین از درس خواندن و لحظات آرامش‌بخش روستا برایش تعریف کرد، چشمانش از شادی برق زد.

فکر می‌کردم زندگی به این شکل آرام خواهد بود. اما یک ماه بعد از عمل جراحی، بیماری مادرم عود کرد. این بار خیلی بدتر بود. تین از بیمارستان تماس تلفنی دریافت کرد و همان شب با عجله به شهر رفت. مادرم روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و دست پسرش را محکم گرفته بود، دیگر قدرت نداشت چیزی به او بگوید. تین خم شد و به مادرم گفت: «من به تدریس در روستا ادامه خواهم داد، باشه مامان؟»...

***

مراسم تشییع جنازه در روستا برگزار شد. همه اهالی روستا آمده بودند. شاگردان مادر، از بزرگسال گرفته تا دانشجو، دور تابوت نشسته بودند و با هق هق داستان‌هایی از عشق معلم به شاگردانش تعریف می‌کردند. تین کنار تابوت ایستاده بود. نمی‌توانست گریه کند. درد خیلی زیاد بود، جایی در سینه تین حبس شده بود و نمی‌توانست راهی برای خروج پیدا کند.

بعد از مراسم خاکسپاری، تین وسایل مادرش را مرتب کرد. یک جعبه چوبی قدیمی حاوی عکس، نامه و یک دفتر خاطرات بود. تین با دستانی لرزان آن را باز کرد.

«...امروز، یتیمی به نام تین به روستا برگردانده شد. پدر و مادرش در یک تصادف رانندگی جان باختند. او فقط پنج سال داشت، چشمانش قرمز بود اما گریه نمی‌کرد. با نگاه کردن به او، خودم را در گذشته دیدم. تصمیم گرفتم او را به سرپرستی بگیرم، با اینکه می‌دانستم فقیر هستم. به یاد آوردم که چگونه پدرم توآن مرا به سرپرستی گرفت، خواندن و نوشتن را به من آموخت و خانه‌ای پر از محبت به من هدیه داد. پدرم وقتی هجده ساله بودم از دنیا رفت. حالا، وقتی به تین نگاه می‌کنم، می‌خواهم همان کاری را که پدرم برای من انجام داد، برای او انجام دهم.»

تین از خواندن دست کشید و انگار نفسش بند آمد. سال‌هایی که فکر می‌کرد همه چیز را در مورد زندگی‌اش فهمیده، در نهایت فقط یک لایه نازک از حقیقت بودند. صفحه را ورق زد، دستانش می‌لرزید.

«...دانش‌آموزانم به من گل دادند. آنها گل‌های وحشی بودند که از حاشیه جنگل چیده شده بودند، اما من آنقدر خوشحال بودم که گریه کردم. آنها حتی کارت‌هایی درست کردند و روی آنها نوشتند: «معلم، دوستت دارم.»

«...تین از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد، اما در آن زمان من بیمار بودم و نتوانستم در مراسم شرکت کنم. او عکسی از خودش با لباس فارغ‌التحصیلی فرستاد. من تنها در این خانه نشسته بودم، به عکس نگاه می‌کردم و گریه می‌کردم. او بزرگ شده است. آینده‌ای روشن خواهد داشت. او همیشه از من می‌پرسید که چرا با او به شهر برنگشتم. اما چگونه می‌توانم توضیح دهم؟ اینجا، من معنا پیدا می‌کنم. من پدر توان را در هر کودکی می‌بینم. من خودم را در تین می‌بینم. امیدوارم روزی، تین بفهمد...».

تین دفتر خاطرات را به سینه‌اش چسباند. سپس گریه کرد. گریه کرد چون حالا می‌فهمید، اما مادرش دیگر آنجا نبود.

***

تین درخواست کرد که رسماً در مدرسه‌ای که مادرش دهه‌ها به آن پیوسته بود، تدریس کند. کلاس درس هنوز همان اتاق کوچک بود، با عکسی از مادرش که در حال لبخند زدن به همراه دانش‌آموزانش روی دیوار آویزان بود. روزی که کارش را در شهر تمام کرد و اولین کلاس را پس از مراسم خاکسپاری مادرش تدریس کرد، دانش‌آموز کوچکی از او پرسید: «معلم، آیا برای همیشه اینجا تدریس خواهی کرد؟» تین لبخندی آرام زد، سر دانش‌آموز کوچک را نوازش کرد، سپس از پنجره باز به کوه‌ها و جنگل‌ها با درختان سبز و آسمان پوشیده از پرتوهای درخشان نور خورشید نگاه کرد. «درست است، من اینجا می‌مانم تا بزرگ شدن سالم تو را تماشا کنم، بتوانم بخوانم، بنویسم، چیزهای خوب زیادی بدانم، تا بتوانی به مدارس بزرگتری بروی، چیزهای بیشتری یاد بگیری...».

منبع: https://baocantho.com.vn/ngon-lua-khong-tat-a193672.html


نظر (0)

No data
No data

در همان دسته‌بندی

جی-دراگون در طول اجرایش در ویتنام، با استقبال پرشور تماشاگران مواجه شد.
یک طرفدار زن با لباس عروس در کنسرت جی-دراگون در هونگ ین شرکت کرد
مجذوب زیبایی روستای لو لو چای در فصل گل گندم سیاه
برنج جوان مِی تری (Me Tri) در آتش می‌سوزد و با ریتم کوبنده‌ی هاون برای محصول جدید، غوغا می‌کند.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

نمای نزدیک از تمساح مارمولک در ویتنام، که از زمان دایناسورها وجود داشته است

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول