Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

عاشق صدای مرغ‌های آن روزها هستم

Báo Đại Đoàn KếtBáo Đại Đoàn Kết13/02/2024


تونگ.jpg
نقاشی: تان چونگ.

در ماه دسامبر، شب تاریک و ظلمانی بود و سرما آنقدر شدید بود که هر خانه‌ای مجبور بود از غروب درهای خود را ببندد. در داخل خانه، بوی عود سیاه و عطر گریپ فروت زرد روی محراب، فضا را دنج کرده بود، به نظر می‌رسید که تت جایی، خیلی نزدیک، در حال آمدن است. من زیر پتوی نخی ضخیم پنهان شدم و با خوشحالی گردنم را بیرون آوردم تا به صحبت‌های پدر و مادرم که در مورد آماده‌سازی تت صحبت می‌کردند گوش دهم.

در دوران کودکی‌ام، پاهایم همیشه در زمستان به دلیل سرمازدگی قرمز و متورم می‌شدند. چه باران نم‌نم می‌بارید و چه پوست خشک و ترک‌خورده، ما هنوز با دمپایی‌های نازک خود به مدرسه می‌رفتیم. سرما پاهایمان را بنفش می‌کرد و دستانم آنقدر بی‌حس می‌شد که حتی نمی‌توانستم خودکار را در دست بگیرم.

هر شب قبل از خواب، پاهایم را در آب نمک گرم با زنجبیل له شده خیس می‌کردم تا خارششان تسکین پیدا کند. بنابراین، یک جفت کفش کتانی رویای من بود، زیرا کفش به کاهش تورم، درد و خارش کمک می‌کرد. مادرم می‌گفت وقتی عید فطر نزدیک باشد، وقتی مرغ‌ها را فروخت، یک جفت کفش نو برایم می‌خرد.

خانواده من فقط دوازده مرغ برای تت دارند که دو سوم آنها مرغ و تعداد کمی خروس هستند. جوجه‌ها از تخم‌های جوجه‌های زیبا و سالم بهار انتخاب می‌شوند و تا پایان سال بزرگ و قوی می‌شوند. مادرم قصد دارد تعدادی از آنها را بفروشد تا برای خرید پول به دست آورد و بقیه را به عنوان مولد برای فصل بعد و برای تت استفاده کند.

برای مراسم شب سال نو، مردم به خروس‌هایی با پرهای زیبا، دم‌های بلند، تاج‌های بلند، صورت‌های قرمز و به خصوص پاهای تپل و متناسب نیاز دارند. من هر روز با دقت ذرت جمع می‌کنم و کاساوا را می‌شکنم تا به آنها غذا بدهم تا سیر شوند. پرهای خروس‌ها صاف و گرد مانند میوه‌های سیم هستند و باعث می‌شوند کفش‌های برزنتی‌ام درست جلوی چشمانم به نظر برسند. همه در محله می‌دانند که خانه من یک دسته خروس دارد زیرا صبح‌ها صدای خروس‌هایشان خیلی بلند است و پنهان کردن آن صدای خروس غیرممکن است. پدرم به من گفت که در ماه دسامبر با دقت مراقب باشم و شب‌ها بررسی کنم که آیا دروازه به درستی بسته شده است یا خیر.

هوا هنوز تاریک بود، صدای قوقولی قوقوی مرغ‌ها در محله مرا از خواب بیدار کرد. خروس‌های توی مرغدانی هم یکی‌یکی بیدار شدند و با صدای بلند به دیگر مرغ‌ها پیوستند. قوقو بلندتر و بلندتر می‌شد و بی‌صبرتر می‌شدم، مشتاق بودم که صبح زودتر از راه برسد. آنقدر بی‌قرار و بی‌قرار بودم که مادرم که کنارم دراز کشیده بود، مجبور شد اصرار کند که دوباره بخوابم، چون هنوز تا سپیده دم خیلی مانده بود. صدای مرغ‌ها از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر ادامه داشت، اول خیلی کم بود اما کم‌کم در تمام محله پخش شد.

در آن سال‌ها، مرغ‌ها دارایی ارزشمندی بودند که می‌توانستند با کفش یا لباس‌های نو برای ما معاوضه شوند. همچنین می‌توانستند با گوشت خوک، شاخه‌های بامبو، لوبیا سبز، شراب، مربا و غیره معاوضه شوند. پرورش مرغ‌ها می‌توانست بدون نیاز به پنهان کردن، اعلام یا پرداخت مالیات کشتار مانند پرورش خوک، فروخته یا خورده شود.

جوجه‌هایی که برای تت بزرگ می‌شوند، همیشه با دقت مراقبت می‌شوند، بعدازظهرها خوب غذا می‌خورند و سپس در لانه قفل می‌شوند تا زود بخوابند، دور لانه حصار کشیده شده تا باد را مسدود کند، صبح‌ها باید صبر کنیم تا شبنم‌ها پاک شوند و بعد آنها را آزاد کنیم. همه اینها برای این است که جوجه‌ها سالم بمانند و در روزهای سرد زمستان به سرعت رشد کنند و بیمار نشوند. در شب‌های سرد، پاهایم مثل دو چوب بستنی است، با اینکه در یک پتوی گرم پیچیده شده‌ام. اغلب فکر می‌کنم که جوجه‌ها پرهای ضخیم و گرمی دارند، اما پاهای برهنه من به اندازه پاهای خودم متورم نیست.

img-5470.jpg
نقاشی: تان چونگ.

صبح‌های مه‌آلود، وقتی می‌دیدم مادرم بلند می‌شود تا برنج بپزد و برای رفتن به بازار آماده شود، من هم همیشه بلند می‌شدم. هوا آنقدر سرد بود که به آشپزخانه می‌رفتم و با خیال راحت در بستر گرم کاهی کز می‌کردم. آتش اجاق گاز باعث می‌شد پاهایم بعد از یک شب طولانی درد و خارش، حال بهتری داشته باشند.

دراز کشیده بودم و به شعله‌های زیبای رقصان ته دیگ نگاه می‌کردم و سایه‌ی بزرگ مادر را که روی دیوار آشپزخانه سوسو می‌زد، می‌دیدم، گوش دادن به صدای تق‌تق آشنا آنقدر لذت‌بخش بود که گاهی تا دم کشیدن برنج دوباره چرت می‌زدم. جوجه‌ها، بعد از مدتی که با هم قارقار کردند، حتماً گردن‌هایشان را خسته کرده بودند و فکر می‌کردند هنوز هوا خیلی تاریک است، بنابراین دوباره می‌خوابیدند.

صبح‌ها اغلب دندان‌هایم را مسواک می‌زنم و صورتم را با پوست نارگیل بخارپز می‌شورم، چون از آن برای برداشتن آب داغ از قابلمه چدنی بزرگ روی اجاق گاز استفاده می‌شود.

بوی دود کاه که هنوز در بخار باقی مانده بود و آن صبحانه‌های گرم اما ساده، همیشه حس خاصی نسبت به زمستان در من ایجاد می‌کرد. مرغ‌ها یک قابلمه داغ سبوس ذرت مخلوط با سبزیجات داشتند، مادرم می‌گفت که آنها همچنین غذای گرم می‌خورند تا در برابر سرما مقاومت کنند. هر بار که غذا خوردنشان تمام می‌شد، چینه‌دانشان بزرگ می‌شد، به یک طرف کج می‌شد و ظاهری خنده‌دار پیدا می‌کرد. مرغ‌ها هر روز بزرگتر می‌شدند و به گردی شاه‌توت بودند.

سپس روزهای آخر سال فرا رسید، روز بازار نزدیک بود. چون به کفش‌های گرم فکر می‌کردم، خوابم نمی‌برد و خوشحال بودم که دیگر پاهایم ورم نخواهند کرد. نزدیک سحر که صدای مادرم را از آشپزخانه شنیدم، با عجله به آشپزخانه رفتم.

عجیب اینکه، صدای تق‌تق یا قارقار مرغ‌های توی مرغدانی را مثل همیشه نشنیدم. نم نم باران می‌بارید و از میان چراغ زرد برق به حیاط نگاه کردم که دیدم دروازه چوبی خانه‌ام کاملاً باز است. پدر و مادرم وحشت‌زده بیرون دویدند و متوجه شدند که در مرغدانی هم باز است. مرغ‌ها ناپدید شده بودند و بیرون در مرغدانی چیزی دراز و سیاه مثل مار بود. پدرم چراغ قوه‌ای بیرون آورد و دید که یک تکه سیب‌زمینی آبی است، از آن نوع که اغلب برای پختن سبوس برای خوک‌ها استفاده می‌شود، که روی آتش کباب شده بود تا نرم شود.

معلوم شد که دیشب، دزدی از دیوار بالا رفته تا مرغ‌ها را بگیرد. دیوار فقط می‌تواند جلوی آدم‌های درستکار را بگیرد، اما آدم‌های بد می‌توانند به راحتی از آن بالا بروند. پدرم گفت که این افراد در دزدیدن مرغ تخصص دارند. آنها سیب‌زمینی‌های شیرین را کباب می‌کنند تا مثل مار نرم شوند و سپس سیب‌زمینی‌های شیرین را به داخل لانه مرغ‌ها می‌رانند. مرغ‌ها فکر می‌کردند مار است و آنقدر ترسیده بودند که بی‌حرکت ایستادند و جرات تکان خوردن یا صدا دادن نداشتند.

هوا تاریک بود، مرغ‌ها چیزی نمی‌دیدند، بنابراین مجبور بودند بی‌سروصدا گیر افتادن را بپذیرند. دزد دروازه را باز کرد و بدون اینکه خانواده‌ام چیزی بدانند، رفت. در آن زمان، من برای مرغ‌ها احساس تاسف نکردم، فقط به‌شدت ترسیده بودم، در ذهنم دزد را به‌عنوان یک روح عجیب و ترسناک تصور می‌کردم.

وقتی هوا روشن شد، متوجه شدم که در گوشه‌ای از لانه، دو مرغ کوچک‌تر دراز کشیده‌اند و آنقدر ترسیده‌اند که جرات نمی‌کنند به حیاط فرار کنند.

کفش‌های گرمم را هم فراموش کردم، با این فکر که اگر دزدی بیاید و من را تنها در خانه پیدا کند، احتمالاً مرا می‌برد و در گونی می‌اندازد تا بفروشد. بعد به مرغ‌های بیچاره فکر کردم که گردنشان درست قبل از انداختن در گونی پیچانده شده بود تا با صدای جیغشان صاحب خانه را بیدار نکنند.

شب‌های بعد از آن خالی‌تر از همیشه بودند، نبود خروس‌ها خوابم نمی‌برد. تاریکی و خش‌خش‌های ترسناک بیرون، مرا به کودکی ترسو تبدیل کرده بود.

با اینکه مادرم هنوز برایم کفش‌های نو می‌خرید، هر بار که آنها را می‌دیدم، به جوجه‌های بیچاره فکر می‌کردم. مدام فکر می‌کردم اگر آنقدر بلند قارقار نمی‌کردند، شاید دزد از حضورشان باخبر نمی‌شد و جوجه‌ها به این شکل بی‌رحمانه گیر نمی‌افتادند. آنها به جوجه‌های زیبایی با بال‌های پری تبدیل می‌شدند و شب سال نو روی محراب به نمایش گذاشته می‌شدند.

من در آن شب‌های سرد آخر سال از صدای مرغ‌ها دور بوده‌ام و واقعاً فراموش شده‌ام. اما به نظر می‌رسد چیزهایی که قدیمی و در گذشته دفن شده‌اند، گاهی اوقات خیلی اتفاقی برمی‌گردند. درست مثل امشب، صدای ضعیف مرغ‌ها از جایی دور طنین‌انداز می‌شود و باعث می‌شود بفهمم که هنوز منتظرش هستم، مثل روزهای قدیم که منتظر بهار بودم...



منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان دسته‌بندی

هر رودخانه - یک سفر
شهر هوشی مین در فرصت‌های جدید، سرمایه‌گذاری شرکت‌های FDI را جذب می‌کند
سیل تاریخی در هوی آن، از دید یک هواپیمای نظامی وزارت دفاع ملی
«سیل بزرگ» رودخانه تو بن، از سیل تاریخی سال ۱۹۶۴، ۰.۱۴ متر بیشتر بود.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

شهر ساحلی ویتنام در سال ۲۰۲۶ به برترین مقاصد گردشگری جهان تبدیل می‌شود

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول