Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

تت در قلب

Việt NamViệt Nam01/01/2024

آخرین بعدازظهر سال، فرودگاه پر از رفت و آمد مردم بود. بوسه‌های خداحافظی و آغوش‌ها، قلبم را از هیجان بی‌قرار می‌کرد. فصل پرواز جدیدی آغاز شده بود. خوشحال بودم چون در قلبم تت داشتم...

تت در قلب

مامان یه درخت زردآلوی هوئه صاف و کشیده دوست داره، مثل همونی که جلوی خونه مادربزرگشه... عکس از اینترنت.

مامان داشت روی اجاق گاز ترشی درست می‌کرد که تلفن زنگ خورد. از طبقه سوم دویدم پایین و داد زدم:

- داداش، خونه‌ای؟ مامان. خونه‌ای؟

مامان جواب نداد، فقط از آشپزخانه بیرون رفت. تلفن هنوز روشن بود. صدای برادر های از پشت تلفن اشک آلود به نظر می‌رسید:

- احتمالاً نمی‌تونم بیام خونه، مامان. ناراحت نباش.

مادر با عصبانیت گفت: «من ناراحت نیستم.» «شما بچه‌ها حالا دیگر بزرگ شده‌اید، می‌توانید هر جا که می‌خواهید پرواز کنید. من نمی‌توانم شما را کنترل کنم.»

گوشی را برداشتم، به برادرم اشاره کردم که گوشی را قطع کند، سپس آرام به سمت باغ رفتم. در باغ کوچک، درخت زردآلویی که تقریباً به بلندی سقف بود، زود شروع به شکوفه دادن کرده بود. برادرم قبل از رفتنش این درخت زردآلو را برای تت کاشته بود. طبیعی بود که مادرم ناراحت باشد. 5 سال از آخرین باری که برادرم به سرزمینی بیگانه رفته بود، می‌گذشت.

مادرم دیگر نمی‌توانست کار کند، با حواس‌پرتی نشست، پیش‌بندش شل شده بود، دستانش می‌لرزید در حالی که یکدیگر را در هم می‌فشرد، انگار که سعی داشت جلوی هق‌هق گریه‌اش را بگیرد. برخلاف بقیه‌ی مادرها، حرف‌های مادرم پر از احساسات پنهان بود.

در واقع، او توسط مادرم به دنیا نیامده بود. مادرش هنگام تولد او در سن ۱ سالگی بر اثر بیماری جدی درگذشت. مادرم تعریف می‌کرد که در آن سال‌ها، با دیدن اینکه پدرش به تنهایی فرزندش را بزرگ می‌کند، معلم جوان مهدکودک نمی‌توانست کمک نکند. گاهی اوقات منتظر می‌ماند تا پدرم دیر بیاید، گاهی برادرم را به خانه می‌برد تا او را حمام کند و به او غذا بدهد، و سپس وقتی پدرم به سفرهای کاری می‌رفت، او را در خانه‌اش می‌گذاشت تا بچه‌ها را بزرگ کند تا خیالش راحت باشد. مادرم، از دختری هجده یا بیست ساله، ناگهان به یک مادر جوان تبدیل شد. برخی از افرادی که از این وضعیت خبر نداشتند، داستانی در مورد اینکه مادرم به طور تصادفی فرزندی به دنیا آورده و به یک مادر مجرد تبدیل شده است، ساختند و باعث شدند بسیاری از مردم خجالت بکشند و برای فهمیدن این موضوع به خانه نیایند. اما صرف نظر از این، به نظر می‌رسید مادرم و برادرم نوعی ارتباط جدایی‌ناپذیر دارند. حتی تا روزی که بزرگ شدم، پس از این همه سال، هنوز نمی‌دانستم که برادرم توسط مادرم به دنیا نیامده است.

ما سال‌ها به همین منوال زندگی کردیم تا اینکه پدرم فوت کرد. یک سال بعد، او به مادرم اعلام کرد که قصد دارد در خارج از کشور اقامت کند. وقتی این خبر را دریافت کرد، مادرم چنان شوکه شد که گویی چیز بزرگی را از دست داده است و زبانش بند آمد.

یادم می‌آید، آن سال برادر دومم یک درخت مای خرید. درخت مای درست همانطور بود که مادرم تصور می‌کرد و آرزو می‌کرد: «وقتی خانه جدید تمام شود، یک درخت مای در این گوشه حیاط می‌کارم.» در آن زمان، من حرفش را قطع کردم: «چی، درخت‌های مای زیادی در خیابان هست؟» «نه، من آن درخت مای را دوست ندارم، فقط یک درخت هوئه مای صاف مثل آن که جلوی خانه مادربزرگم است می‌خواهم.» مادرم این را گفت، اما من فراموش کردم. مادرم همیشه حسرت چیزهای قدیمی را می‌خورد. من مادرم را خیلی خوب درک نمی‌کردم، به اندازه کافی حساس نبودم که احساساتش را وقتی به یاد زادگاهش می‌افتاد، درک کنم. اما برادر دومم می‌دانست، از روزی که مادرم با پدرم ازدواج کرد، پدربزرگ و مادربزرگم دختری مثل مادرم را که «مزایا و معایب را نمی‌دانست» از ورود به خانه منع کرده بودند. در آن زمان، مادرم فقط می‌توانست او را بغل کند و با صدای بلند بگوید: «من به دست آورده‌ام، اما از دست نداده‌ام»!

مادرم چشمانش را ریز کرد و به شاخه لاغر زردآلو که هفته پیش برگ‌هایش ریخته بود نگاه کرد و با تردید پرسید: «چرا امسال اینقدر جوانه‌های زردآلو کم است، تو؟» چون چشمانش خوب نمی‌دید، با تردید پرسید.

- دیر شکوفا می شود، مامان - صدا زدم.

- چند روز پیش که برگ‌ها ریختند، غنچه‌های کوچک زیادی دیدم. احتمالاً بعد از عید تت به زیبایی شکوفه خواهند داد.

مادرم آهی کشید و گفت: «خب، هر وقت که بخواهد گل می‌دهد.» با شما بچه‌ها، هر فصلی برای من بهار است.

تت در قلب

با بچه ها، هر فصلی برای من بهار است... عکس: Hoang Anh Hien.

بی‌صدا لبخند زدم و با ترحم به مادرم نگاه کردم. نمی‌توانستم نیت برادرم را برایش فاش کنم، بنابراین سعی کردم جلوی خودم را بگیرم. با نگاه به مادرم، اشک‌هایم سرازیر شد. مادرم نگران هر چیز کوچکی برای برادرم بود، هر دقیقه، هر ثانیه منتظرش بود، اما او هنوز برنگشته بود.

آرام به ترشی‌هایی که مادرم داشت ترشی می‌انداخت نگاه کردم و آهی کشیدم:

- تو خونه، برادرم این غذا رو بیشتر از همه دوست داره، مامان!

- بله - مامان ساکت بود - چه فایده ای دارد که خارجی باشی وقتی حتی نمی توانی غذای ساده ای تهیه کنی.

- یا... - هیجان زده بودم - هفته آینده پرواز دارم به آلمان و برمی‌گردم، با من می‌آیی دیدنش؟

- گفتی رفتن به خارج از کشور مثل رفتن به بازاره. اگه می‌خوای بری باید با دقت آماده بشی.

- مامان، خیلی راحته. تو چند ماه پیش برای ویزای دیدار خانواده اقدام کردی. با این ویزا، اجازه داری ۶ ماه وارد آلمان بشی و حداکثر ۹۰ روز بمونی. خیلی وقته رفتی اونجا، اما هی عقب میندازیش...

- اما من هنوز آماده نیستم.

- اونجا همه چی دارن، اما فقط غذاهایی که مامانم میپزه منو هوس میکنه، مامان.

- در مورد من... من عید را تنها می‌گذرانم.

- نگران من نباش مامان - بغلش کردم و لبخند زدم - تا وقتی که تو خوشحالی، منم خوشحالم.

مادرم با عصبانیت گفت: «تو مثل یه پرنده‌ای، دیگه واقعاً نمی‌دونم به چی تو امید داشته باشم.» اما حالا دست‌ها و پاهایش سریع شده بودند.

- بذار برای سو یه کم آئو دای سنتی بخرم که برای تت بپوشه. دخترای ویتنامی همه جا باید لباس سنتی داشته باشن تا یاد سرزمین مادریشون، پدرش و خانواده‌اش بیفتن، بالای یه سال که میره نمیذارن بره خونه مادربزرگش، فقط پشت تلفن به هم نگاه می‌کنن.

مادرم را با خرید و تدارکات شلوغش تنها گذاشتم. انگار می‌خواست تمام طعم‌های سنتی تت را جمع کند و برایش بیاورد، با اینکه با دقت به او گفته بودم چه چیزهایی می‌تواند بیاورد و چه چیزهایی نمی‌تواند.

برادر های دوباره تماس گرفت. صدای مامان هیجان‌زده بود:

- هی پسرم، تو پس‌فردا به خانه‌ات پرواز می‌کند، من برایش چند هدیه تت می‌فرستم.

- مامان، لازم نیست اینقدر سخت کار کنی - برادرم دستش را تکان داد.

- مامان جعبه‌ها را چید - مامانم گوشی را برگرداند تا جعبه‌های با دقت چیده شده را به برادرم نشان دهد - ۳ جعبه، عزیزم، مامان همه آنها را علامت زده، یادت باشد وقتی رسیدی آنجا با دقت بررسی کنی.

- مامان عادل نیست!

نگاهی دزدکی به صفحه انداختم، به برادرم نگاه کردم و چشمک زدم. برادرم سریع انگشتش را بالا آورد تا به من علامت بدهد که رازش را فاش نکنم. فقط مادرم چیزی نفهمید و رو به من کرد و گفت:

- باید ازدواج کنی، از اینکه به یکی وابسته باشی خسته نمیشی؟

- من ازدواج نمی‌کنم. مامان خیلی سخته. آیا ازدواج کردن باعث میشه زن و بچه‌ام رنج بکشن؟ - اینو گفتم و مامانم رو بغل کردم - من فقط با تو می‌مونم!

مادرم آهی کشید و گفت: «خب، اشکالی ندارد.» با شغلی که نیاز به سفر دارد، اشکالی ندارد که کمی دیر ازدواج کند. سن سگ مثل سن پرنده است، قبل از اینکه بتواند یک بان چونگ را تمام کند، پرواز می‌کند و می‌رود.

گفتم: «سال دیگه ازدواج می‌کنم و میام پیش تو زندگی می‌کنم مامان.» و بعد چمدانم را از در بیرون بردم.

- مامان، ناراحت نباش. زود برمی‌گردم!

- من می‌تونم از خودم مراقبت کنم، نوبت تو نیست که نگران باشی.

مامان این را گفت و پشت در ایستاد و تماشا کرد تا اینکه قیافه‌ام ناپدید شد. مدت زیادی، ما آنقدر غرق کارمان بودیم که متوجه نشدیم مامان در خانه‌ای زندگی می‌کند که برای دوست داشتنش زیادی بزرگ است. مطمئناً، در قلب مادرم، همیشه نوعی خلأ وجود داشت که نمی‌خواست ما نگرانش باشیم، بنابراین از آن اجتناب می‌کرد.

تت در قلب

فرودگاه شلوغ در بعدازظهرهای پایان سال... عکس: Vietnamnet.

از روزی که برادر دومم خانه را ترک کرد، مدام با من تماس می‌گرفت تا به من یادآوری کند که به مادرم توجه کنم. او همچنین متوجه شده بود که تصمیمش مادرم را ناراحت کرده است. من در مورد عشق او به مادرم شکی ندارم، اما کلماتی که به من گفت نمی‌توانستند به طور کامل به مادرم بیان کنند و در عوض فقط سوالات مبهمی بودند. او مدت‌ها بود که می‌خواست مادرم را برای زندگی با خودش بیاورد، اما هر بار که این را مطرح می‌کرد، مادرم او را پس می‌زد. سرانجام به این تصمیم غیرمنتظره رسیدیم.

- مامان، هنوز نرسیدی؟

- ماشین تقریباً به فرودگاه رسیده، اما تو، چرا به من گفتی بروم خانه و حالا باعث می شوی عجله کنم؟

پرسیدم: «ناگهانی بود مامان. در را قفل کردی؟»

- باشه، همه رو می‌فرستم خونه عمه‌ات.

- خوبه...

مامان گفت: «آفرین به تو.» و گوشی را گذاشت.

فرودگاه در آخرین بعدازظهر سال پر از جمعیت بود. بلیط مامان به صورت الکترونیکی بررسی شده بود، تنها کاری که باید انجام می‌داد عبور از گیت امنیتی بود. دلم برای مامان سوخت، او تمام عمرش را برای فرزندانش سخت کار کرده بود و حالا، در روز دیدارمان، هنوز هم نمی‌توانست نگران این و آن نباشد.

- مامان... مامان - وانمود کردم که بیخیالشم - مامان، خیلی خوشحالم!

مادرم، نیمی گریه می‌کرد، نیمی می‌خندید، مشتی به پشتم زد:

- شما بچه‌ها این کار را کردید، باید چند روز قبل به من اطلاع می‌دادید تا می‌توانستم هدایای بیشتری برای نوه‌هایم آماده کنم!

- این یه هدیه خیلی بزرگه. برادرم گفت فقط به مامان نیاز داره، داشتن مامان یعنی داشتن تت - مامانم رو بغل کردم - بعد از این همه سال دوری از مامان، برادرم دیگه طاقت نداره، مامان.

مادرم وقتی این را شنید گریه کرد. دلش پر از اشتیاق و هیجان شد و سریع راه افتاد، انگار برادرم منتظرش بود.

منتظر ماندم تا هواپیما بلند شود و بعد با اخم به برادرم زنگ زدم:

- من فقط بهت اجازه دادم مامانمو قرض بگیری.

برادرم خندید و گفت: «تو خیلی بامزه‌ای.» - «مامان حالا مال سو شده، هیچکس نمی‌تونه ازش جداش کنه.»

- چقدر حیله‌گرانه - گفتم و خندیدم.

فرودگاه در آخرین بعدازظهر سال مملو از جمعیت بود. بوسه‌های خداحافظی و آغوش‌ها باعث می‌شد از هیجان بی‌قرار شوم. فصل پرواز جدیدی آغاز شده بود. خوشحال بودم چون تت را در قلبم داشتم.

تران کوین نگا


منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

حفظ روحیه جشنواره اواسط پاییز از طریق رنگ‌های مجسمه‌ها
تنها روستای ویتنام را در بین ۵۰ روستای زیبای جهان کشف کنید
چرا فانوس‌های پرچم قرمز با ستاره‌های زرد امسال محبوب هستند؟
ویتنام برنده مسابقه موسیقی Intervision 2025 شد

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

No videos available

اخبار

نظام سیاسی

محلی

محصول