Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

در امتداد رودخانه وام کو

نوه بزرگتر دوست دخترش را به خانه آورد تا با خانواده‌اش آشنا شود. مشخص بود که آنها برای اولین بار همدیگر را ملاقات می‌کنند، اما... آقای بابان به طرز عجیبی احساس آشنایی کرد. بعد از پرس و جو، فهمید که این دختر تائو، نوه خانم های مویی، دوست قدیمی‌اش است که مدت‌ها او را ندیده بود.

Báo Long AnBáo Long An18/07/2025

عکس مصور (AI)

آفتاب صبح زود ملایم بود.

نوه بزرگتر دوست دخترش را به خانه آورد تا به خانواده معرفی کند. مشخص بود که آنها تازه برای اولین بار همدیگر را دیده بودند، اما... آقای بابان به طرز عجیبی احساس آشنایی کرد. او پرسید و فهمید که این دختر تائو، نوه خانم های مویی، دوست قدیمی‌اش است که مدت‌ها ندیده بود. با شنیدن نام دوست قدیمی‌اش، کمی در درونش احساس خوشحالی کرد، اما ناگهان به چیزی فکر کرد، تنش گرفت و سعی کرد آرام به نظر برسد و پرسید، اما صدایش از سیم گیتار هم لرزان‌تر بود:

- پدربزرگ و مادربزرگت این روزها چطورند؟

تائو لحظه‌ای مکث کرد اما همچنان مودبانه پاسخ داد: او هنوز سالم است، اما او مدت‌ها پیش فوت کرده است. بدیهی است که وقتی صحبت‌های او تمام شد، او نفس راحتی کشید. آقای با بان می‌دانست که پیر شده است، های مویی هم پیر بود، افراد مسن، زندگی و مرگ اجتناب‌ناپذیر بودند، اما جایی، در اعماق قلبش، هنوز امیدوار بود که او هنوز سالم باشد.

با فکر کردن به های مویی، به فکر رابطه‌ی از هم پاشیده‌ی دوران جوانی‌اش، احساس کرد روحش سرگردان است، چشمانش تار شد، نگاه مبهمش سنبل‌های آبی شناور را دنبال می‌کرد، گویی به آرامی در جاده‌ی وسیع خاطرات قدم می‌زد. او گفت که های مویی و او از کودکی یکدیگر را می‌شناختند، خانه‌های هر دوی آنها کنار رودخانه‌ی وام کو بود که در تمام طول سال پر از موج بود. در آن زمان، مردم هنوز رنج زیادی می‌کشیدند، هر خانه‌ای که غذای کافی داشت و گرسنه نمی‌ماند، مرفه محسوب می‌شد...

آسمان تازه داشت روشن می‌شد، مه هنوز در آسمان غلیظ بود، پرتوهای نارنجی نور از شرق به نازکی نخ گلدوزی روی پارچه‌ی خواب خاکستری-مشکی تیره بودند. بابان، کودکی که در خانواده‌ای متولد شده بود که کاغذ برنج تولید می‌کردند، از امروز مجبور بود صبح زود بیدار شود تا به والدینش در خشک کردن کاغذ برنج کمک کند.

این مرحله سنگین یا دشوار نیست، اما برای کودکی که هنوز در سن خوردن و خوابیدن است، خیلی خوشایند نیست. بابان کاغذ برنج را روی طاقچه پهن کرد، خواب‌آلود، خمیازه‌کش، با آب دهان از چشم‌ها و بینی‌اش انگار کسی پرده‌ها را کشیده بود، تمام کردنش تلاش زیادی برد. وقتی آخرین کاغذ برنج از دست کودک رها شد، به ایوان دوید، از تخت آویز بالا رفت و در حالی که خرناس می‌کشید، دراز کشید.

تا وقتی که خورشید طلوع نکرد و پرتوهای خاردارش روی صورتش نیفتاد، بابان از خواب بیدار نشد. چشمانش را مالید، کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه کشید، سپس چشمانش را باز کرد، رنگش پریده بود و ده‌ها کاغذ برنج را دید که باد آنها را در حیاط پخش کرده بود، برخی به طور خطرناکی روی چمن‌ها و شاخه‌های درختان افتاده بودند، برخی به طور خطرناکی روی سنبل‌های آبی نشسته بودند یا روی امواج دورتر و دورتر می‌شدند، تعداد کمی که هنوز روی داربست‌ها بودند نیز توسط آفتاب خشک شده بودند.

وقتی مادرش از بازار برگشت، بان از قبل کتک خورده بود. کتک خوردن آنقدر او را آزار می‌داد که احساس می‌کرد دنیا دارد روی سرش خراب می‌شود، اما قبل از اینکه بتواند جیغ بزند، صدای خنده بلندی از حصار شنید. بان از میان پرده اشک، به وضوح دید که دختری کوتاه قد و تیره پوست با موهایی به رنگ پوست نارگیل، روی درخت گواوا کنار حصار ایستاده است و به اینجا نگاه می‌کند، دهان بی‌دندانش را نشان می‌دهد و مثل میمون لبخند می‌زند. او می‌دانست که او موئی است، دختر همسایه مزاحمی که همین چند وقت پیش به آنجا نقل مکان کرده بود. از آن به بعد، بان از موئی متنفر شد.

از آن زمان، بان دهه‌هاست که به دنبال «انتقام» از مووی است، اما بارها موفق نشده است. سال به سال، «کینه» بیشتر و بیشتر روی هم انباشته شده است. سال‌های زیادی است که آنها مانند سایه‌ها به یکدیگر چسبیده‌اند، احساساتشان مانند آب رودخانه وام است، بی‌تفاوت به نظر می‌رسند اما مواج، آرام اما در حال جوشش، به ظاهر محدود اما قادر به تشخیص ساحل نیستند، چه مدت است که سهل‌انگاری کرده‌اند، به گذشته نگاه می‌کنند، بدون اینکه بدانند چه زمانی سرریز شده‌اند.

با این حال، در هجده سالگی، درست پس از پایان مدرسه، مویی با عجله به بان گفت که باید ازدواج کند. بان گفت بله، مویی، اگر می‌خواهی ازدواج کنی، پس ازدواج کن. بان نیز آماده شد تا از او درخواست ازدواج کند. پس از صحبت، هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه کردند، سپس به رودخانه‌ای که در نور خورشید می‌درخشید نگاه کردند، کلمات تبریک ناخوشایند و غیرقابل هضم بودند، مانند جویدن سیب‌زمینی شیرین، سپس... سرشان را پایین انداختند و پشتشان را کردند و هر کدام راه خود را رفتند.

یک بار به عقب برگردیم، بیش از نیم قرن است که دیگر هرگز همدیگر را ندیده‌ایم.

پیش از روزی که خانواده شوهر مویی برای بردن او بیایند، بان ناپدید شد و در تاریکی شب، به دنبال ارتش آزادی‌بخش، آنجا را ترک کرد و تنها یک نامه تبریک و یک خودنویس که شخصاً حکاکی کرده بود، برای مویی باقی گذاشت.

سال‌ها بعد، کشور در صلح بود، بان هم برگشت، موهایش تازه شروع به خاکستری شدن کرده بود، دست‌ها و پاهایش تقریباً کامل شده بودند، فقط دو انگشت نداشتند. با نگاهی به والدین، خواهر و برادرها و خانه‌ای که هنوز آنجا بودند، فهمید که از خیلی از مردم شادتر است. تنها چیزی که باعث پشیمانی‌اش می‌شد این بود که در آن سوی حصار فقط علف‌های وحشی و علف‌های هرز سبز وجود داشت. تمام خانواده‌ی موئی از آنجا نقل مکان کرده بودند. والدینش گفتند که خانه‌ی کوچک کمی پس از رفتن بان از آنجا نقل مکان کرده است. بان می‌خواست در مورد عروسی موئی بپرسد، اما حرفش را قورت داد. تقریباً ده سال گذشته بود، حتی اگر دلتنگ و کسل‌کننده بودند، بالاخره سر و سامان می‌گرفتند.
گذشته را فقط می‌توان رها کرد، دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده است.

چند سال بعد، بان ازدواج کرد، وقتی پسرش هشت ساله بود، والدینش نیز او را به نزد پدربزرگ و مادربزرگش بردند. او هنوز با خانواده‌اش در کنار رودخانه زندگی می‌کرد و همان شغل را داشت، سپس پسرش بزرگ شد، ازدواج کرد و بچه‌دار شد. اکنون با بان از سن «کو لای هی» گذشته و تبدیل به «آقای با» شده است که منتظر است تا نوه بزرگش را در آغوش بگیرد، مادربزرگش چندین سال است که فوت کرده است، به نظر می‌رسد خاطرات قدیمی به خواب رفته‌اند. اما ناگهان «نوه عروس آینده» ظاهر شد، خاطرات گذشته دوباره زنده شدند و مانند امواج در قلبش غلتیدند.

نمی‌دانم اگر دوباره همدیگر را ببینیم، او را خواهد شناخت؟

بیش از شش ماه بعد، مین و تائو ازدواج کردند. در روز عروسی، او این فرصت را داشت که پا به خانه خانم های موی بگذارد. از صبح زود، او از خواب بیدار شد، کت و شلوار شیک غربی پوشیده بود، موهایش را به عقب شانه کرده بود و یک گل رز به سینه‌اش سنجاق کرده بود، شبیه یک جنتلمن. عروسش به او نگاه کرد، دهانش را پوشاند و به آرامی لبخند زد، در حالی که پسرش با اخم او را اذیت می‌کرد:

- شما سه نفر قصد دارید با خانم های ازدواج کنید؟

بابان در جواب پوزخندی زد.

مراسم عروسی ادامه داشت، جاده طولانی نبود اما پر از انتظار بود.

وقتی روی صندلی اصلی نشست، هنوز او را ندید. مراسم تمام شده بود، اما او هنوز او را ندیده بود. حتماً سرش شلوغ بوده و به عروسی برادرزاده‌اش نیامده. کمی عصبانی بود. اما روز شادی بود، بنابراین نمی‌توانست زیاد حرف بزند. در حالی که حواسش پرت بود، نگاهی به مین و همسرش انداخت که با احترام در محراب خانوادگی عود تقدیم می‌کردند.

و با این حال... لبخند آشنایی را در خاطرم دیدم. لبخندی که در پرتره‌ای که او برایش کشیده بود، نقش بسته بود. نقاشیِ کمی رنگ‌پریده، بی‌صدا پشت شیشه افتاده بود.

او خیلی جوان است!

معلوم شد که تائو نوه برادر کوچکترش است. در مورد او، او نه شوهر داشت و نه فرزند. در آن سال، پس از بهانه آوردن برای جدایی از پدربزرگش، او بی‌سروصدا به دنبال برادر کوچکترش به ارتش آزادی‌بخش پیوست. مادربزرگ تائو با صدایی بسیار مغرور گفت که از روزی که خواهر شوهرش، خانم های موئی، به ارتش پیوست تا زمانی که او از نبردهای شدید عبور کرد، او و رفقایش همچنان سوگند محکم خود مبنی بر «مصمم به دفاع از گو دائو»، دفاع از سرزمین، دفاع از مردم، دفاع از کشور، دفاع از میهن خود را حفظ کردند.

پس از شکست در سال مائو تان، دشمن با مجموعه‌ای از سلاح‌های سنگین که به میدان نبرد آورده شده بود، جنگ را به اوج خود رساند و با حملات شدید، مشکلات زیادی را برای مردم و سربازان ما ایجاد کرد. او جان خود را در یک نبرد "مقاوم" فدا کرد تا بیشتر نیروهای ما بتوانند به پایگاه تان دوک عقب‌نشینی کنند. تنها یادگارهای باقی مانده، یک پرتره در خانه و یک خودنویس با نام حک شده او بود که همیشه در پیراهنش دست نخورده نگه داشته می‌شد.

او و او، بدون اینکه به یکدیگر بگویند، هر دو تصمیم گرفتند که از ندای کشور پیروی کنند. پس از این همه سال، او بالاخره احساساتش را به او ابراز کرد. روزی که او سقوط کرد، جنگ هنوز در جریان بود و آنچه او آرزویش را داشت هنوز دیده نشده بود. اما او قبلاً با دقت به دنبال او گشته بود، یک بار برای دهه‌ها.

مراسم تمام شد، دستش را دراز کرد تا عودی را روی محراب روشن کند، دوباره پشتش را کرد، مطمئناً روزی دوباره او را ملاقات می‌کرد.

بیرون، نور خورشید به رنگ عسل طلایی بود و لایه‌ای ملایم روی برگ‌های سبز نارگیل می‌ریخت. با نگاه به تازه عروس و داماد که دست در دست هم در مقابل نور خورشید راه می‌رفتند، انگار خودش و او را در تصویر دیگری می‌دید.

رودخانه وام، امواج هنوز به آرامی به هم می‌خورند.../.

دانگ فوک نات

منبع: https://baolongan.vn/ben-dong-vam-co-a198977.html


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

امروز صبح، شهر ساحلی کوی نون در مه «رویایی» است
زیبایی مسحورکننده سا پا در فصل «شکار ابرها»
هر رودخانه - یک سفر
شهر هوشی مین در فرصت‌های جدید، سرمایه‌گذاری شرکت‌های FDI را جذب می‌کند

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

فلات سنگی دونگ وان - یک «موزه زمین‌شناسی زنده» نادر در جهان

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول