Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

مسابقه داستان کوتاه «وعده غذایی شبانه» نوشته جیا هان

بعد از ساعت ۸ شب، خانه‌های کنار جاده ولایت، دیگر درهایشان را برای استراحت بسته بودند و هیچکس در جاده نبود.

Báo Thanh niênBáo Thanh niên17/10/2025

در این منطقه که با مزارع و زمین‌های بایر احاطه شده است، تنها چند خانه پراکنده وجود دارد و جاده‌ها به درستی روشن نیستند، بنابراین مردم مدت‌هاست که عادت دارند زود به خانه بروند و بعد از این ساعت بیرون نروند. در این زمان، در دو طرف جاده، فقط صدای جیرجیرک‌ها در شب شنیده می‌شود. رنگ زرد چراغ‌های قدیمی خیابان به این صحنه‌ی نگران‌کننده می‌افزاید.

در آن سکوت، فقط خانه آقای تین هنوز روشن بود. برادرزاده‌اش که معمولاً در رستوران به او کمک می‌کرد، امروز مجبور بود تا دیروقت کار کند و زودتر از نیمه‌شب به خانه برمی‌گشت. بنابراین امشب، فقط آقای تین مشغول تمیز کردن میزهای رستوران برنج شکسته‌اش بود. از زمان بازنشستگی‌اش، کار کمی برای انجام دادن داشت و دست و پایش می‌خارید و به آن عادت نداشت. بنابراین ایده افتتاح یک رستوران شبانه برای افرادی که اغلب تا دیروقت در جاده استانی کار می‌کردند، به ذهنش رسید؛ جاده‌ای که ایستگاه اتوبوس اصلی استان را به بخش‌ها و روستاها متصل می‌کرد. فرزندان و نوه‌های آقای تین، اگرچه نمی‌فهمیدند که چرا او می‌خواهد درگیر شود، اما با دیدن اینکه او همیشه آنها را اذیت می‌کند، مجبور شدند تسلیم شوند و به او در ساخت آن رستوران کوچک کمک کنند تا او را خوشحال کند.

از رستورانی که تنها بیش از ۴۰ متر مربع وسعت دارد، نور سفید خالص LED به شدت در گوشه‌ای از خیابان می‌درخشد و مگس‌ها و پروانه‌ها را به خود جذب می‌کند تا در آنجا جمع شوند. صدای ترق تروق زغال در حال سوختن، هرچند بسیار کوچک، به تدریج جایگزین سکوت لرزان شب می‌شود و بوی معطر مخلوط با بوی دود، گویی می‌خواهد حال و هوای کسانی را که مجبورند شب‌ها در این جاده پرسه بزنند، آرام کند. آقای تین جلوی اجاق زغال ایستاده و با فراغت خاطر اولین دسته گوشت را کباب می‌کند و چند آهنگ قدیمی را زمزمه می‌کند. در چنین صحنه‌ای در اواخر شب، به نظر می‌رسد که او تنها کسی است که هنوز بیدار است.

حدود نیمه‌شب، وقتی آخرین مشتری تازه رفته بود، ناگهان باران شروع به باریدن کرد. باران ناگهان بارید، لحظه‌ای پیش نم‌نم می‌بارید و چند دقیقه بعد شدت گرفت. باران آنقدر شدید بود که به داخل مغازه هم پاشید، آقای تین مجبور شد سریع تمام چیزهایی را که روی ایوان بود به داخل ببرد و سریع در را ببندد تا جلوی باد را بگیرد. پیراهنش نیمه‌خیس بود، موهایش هم خیس شده بود. نمی‌توانست برادرزاده‌اش را صدا کند، نمی‌توانست مطمئن باشد که مغازه را می‌بندد و می‌خوابد، بنابراین مجبور شد روی یک صندلی پلاستیکی نزدیک در دراز بکشد، سیگاری روشن کند و به صحنه سفید نگاه کند، مغازه را تماشا کند و منتظر بماند تا برادرزاده‌اش به خانه بیاید...

آقای تین از میان باران، صدای شرشر آب از چرخ‌های موتورسیکلت را شنید که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. او به سرعت به سمت در برگشت و به بیرون نگاه کرد. در واقع، یک موتورسیکلت به سمت خانه‌اش در حرکت بود. باد و باران دوباره به صورتش خورد، دیدش را تار کرد و باعث شد نتواند چیزی را به وضوح ببیند. آقای تین نمی‌توانست ببیند چه کسی رانندگی می‌کند. مطمئن بود که برادرزاده‌اش است. با چشمانی نیمه‌باز و نیمه‌باز به آن سمت برگشت و فریاد زد، صدایش در صدای باران گم شد:

- تو خونه تو این بارون چیکار می‌کنی؟ زود بیا تو، حالت بد شده!

با شنیدن فریاد او، صاحب ماشین کمی جا خورد اما همچنان با تشکر وارد رستوران شد. آقای تین نیز به سرعت در را برای پسرک باز کرد تا ماشینش را داخل ببرد. درست پس از باز کردن در برای لحظه‌ای، باران تمام کف رستوران را خیس کرده بود. یک کیف دستی خیس با صدای "تق" از ماشین به زمین افتاد، اسناد داخل آن خیس و پراکنده بودند و به کاشی‌های مرمر چسبیده بودند و باعث شدند کف رستوران حتی اسفناک‌تر به نظر برسد.

Cơm đêm - Truyện ngắn dự thi của Gia Hân - Ảnh 1.

تصویرسازی: هوش مصنوعی

آقای تین سریع در را بست، چند بار صورتش را پاک کرد، سپس نگاه دقیق‌تری به شخصی که تازه وارد مغازه‌اش شده بود، انداخت. تنها در آن لحظه بود که متوجه شد شخصی که تازه وارد مغازه‌اش شده بود، برادرزاده‌ای که منتظرش بود، نیست. مرد جوانی بود که به عنوان راننده‌ی بخش فناوری کار می‌کرد، احتمالاً همسن برادرزاده‌اش. هیکلش لاغر به نظر می‌رسید، پوستش از مدت‌ها ماندن در معرض باران و آفتاب، سیاه شده بود. بی‌وقفه می‌لرزید، چون از قبل از ورود به خانه، باد و باران او را خیس کرده بود. بارانی‌اش خیلی کهنه و از چند جا پاره به نظر می‌رسید و لباس‌هایی که داخل خانه پوشیده بود، تکه‌های بزرگی از خیسی روی بدنش نشسته بود. دندان‌هایش گاهی اوقات از سرما به هم می‌خوردند. به محض اینکه دوچرخه‌اش را پارک کرد، مرد جوان رو به آقای تین کرد و به او لبخند زد، در حالی که با عجله کیف و انبوهی از کاغذهایش را حمل می‌کرد، صدایش نمی‌توانست قدردانی‌اش را پنهان کند:

- خیلی ممنونم! خوشبختانه گذاشتی بمونم، وگرنه بارون منو با خودش میبرد! نمیدونم چطور شد که شب، وسط جاده داشتم رانندگی میکردم، بارون سیل آسا میومد، وقت نکردم ماشین رو نگه دارم تا یه بارانی بپوشم! اگه تو نبودی، امشب خراب میشدم!

آقای تین با شنیدن این کلمات، در درونش نیز احساس شادی کرد و با خنده‌ای بلند که تقریباً صدای باران بیرون را در خود غرق کرد، به پسر پاسخ داد. او گفت:

- نه، نه، نه! نیازی به تشکر نیست! به هر حال رانندگی در این آخر شب امن نیست، ضمناً باران و باد هم می‌بارد! باید مدتی در مغازه من بمانی و صبر کنی تا باران بند بیاید و بعد بروی.

متشکرم، آقا!

مرد جوان با خوشحالی پاسخ داد و سپس پشت میزی در گوشه مغازه نشست. آقای تین پیشنهاد داد که چند لباس برای تعویض به او قرض بدهد، زیرا می‌ترسید که با لباس‌های خیس بیمار شود، اما پسر با احتیاط امتناع کرد و فقط یک حوله برای خشک کردن سرش قرض گرفت، در حالی که ژاکت خیسش را روی دوچرخه آویزان کرده بود. انبوه کتاب‌هایی که با خود آورده بود نیز جلوی پنکه ایستاده قرار داده شده بود تا خشک شوند. آقای تین متوجه شد که اگرچه پسرک چشمانش را به تلفنش دوخته بود، اما گهگاه نگاهی به چرخ دستی غذا می‌انداخت. دنده کبابی‌های قبلی، اگرچه دیگر داغ نبودند، اما هنوز عطر ماندگاری داشتند. چشمان پسرک با اشتیاق آشکاری روشن شد. او گفت:

- پسرم، چیزی می‌خوری؟ می‌بینم که این موقع شب بدون اینکه چیزی بخوری، داری با تاکسی موتوری رانندگی می‌کنی، برای سلامتی‌ات خوب نیست. هر چه می‌خواهی بخوری، من برایت تهیه می‌کنم، این را به عنوان یک خوراکی من در نظر بگیر!

- بله... بله، خیلی ممنون. درسته که از دیشب چیزی نخورده‌ام... - مرد جوان کمی جا خورد، انگار که لو رفته باشد. وقتی این حرف را شنید، دیگر نتوانست چیزی را پنهان کند، فقط لبخند تصنعی زد و با صدای آهسته پاسخ داد - پس لطفاً بگذارید غذای معمولی را سفارش بدهم، پوست سرخ‌شده خوک را نیاورید، باشه؟

- به زودی!

او با خوشحالی پاسخ داد، سریع بشقاب و کاسه‌ی سس را برداشت، سپس به سرعت برنج را با قاشق برداشت و مواد لازم را برای ریختن در بشقاب برداشت. تنها در عرض چند دقیقه، یک بشقاب برنج داغ از فر بیرون آمد، با تمام رنگ‌ها و عطرهای برنج، گوشت، تخم‌مرغ، خیار، خیارشور و یک کاسه سس ماهی با طعم مخصوص رستورانش.

وقتی بشقاب جلوی مرد جوان گذاشته شد، همانطور که انتظار داشت، پسر با چشمانی گشاد و گیج به بشقاب نگاه کرد، سپس با لکنت زبان به او نگاه کرد و به آرامی پرسید: «بله، عمو...». آقای تین از «شوخی» خود راضی شد، لبخندی زد و چند بار به شانه مرد جوان زد و گفت و خندید:

- تو به من گفتی که غذای معمولی بدون پوست سرخ‌شده‌ی خوک بخورم. غذای معمولی من این شکلیه! این غذا، غذای مورد علاقه‌ی منه! خوب بخور تا انرژی برای دویدن داشته باشی، باشه؟

انگار که بخواهد ثابت کند حرف‌هایش شوخی نبود، حتی یک قاشق و چنگال برایش برداشت، آنها را پاک کرد، در دستش گذاشت، کاسه سس ماهی را نزدیکش گذاشت و به او اشاره کرد که سریع غذا بخورد. مرد جوان که تحت تأثیر سخاوت آقای تین قرار گرفته بود، از او بسیار تشکر کرد و بشقاب برنجش را مانند کسی که مدت زیادی غذای کامل نخورده بود، خورد.

آقای تین با نگاهی به ظاهرش، به یاد برادرزاده‌اش افتاد که دیگر با او تماس نگرفته بود. یک فنجان چای سرد دیگر برای مرد جوان آورد، برای هر دوی آنها یک لیوان ریخت و چند سوال از او پرسید. به تدریج، مرد جوان نیز به تدریج از رویکرد کنجکاوانه او پیروی کرد. آقای تین از طریق داستانش می‌دانست که خانه‌اش در یک کمون جزیره‌ای در استان همسایه است. چون او به مدرسه می‌رفت، به اینجا نقل مکان کرد، در طول روز به مدرسه می‌رفت و شب‌ها برمی‌گشت تا کارهای شبانه را انجام دهد، زیرا به گفته خودش، "چانه زدن برای کارهای شبانه آسان‌تر است." شب‌هایی بود که او تا ساعت ۲ یا ۳ بامداد رانندگی می‌کرد و سپس به پانسیون خود برمی‌گشت و حدود ساعت ۶ صبح برای رفتن به مدرسه از خواب بیدار می‌شد.

از او پرسید که آیا از این زندگی خسته‌کننده نمی‌ترسد؟ مرد جوان، نیمی شوخی و نیمی شکایت، گفت: «هنوز خسته‌کننده است، اما خیلی خوشحالم که هنوز می‌توانم به مدرسه بروم! الان فقط به دانشگاه می‌روم، اما در آینده می‌توانم به دانشگاه منتقل شوم و یک کارگر ماهر شوم که خیلی بهتر خواهد شد. گذشته از این، اگر در جامعه امروزی سخت درس نخوانیم، اوضاع هرگز بهتر نخواهد شد!»

آن دو مدام درباره این و آن گپ می‌زدند. هر چه آقای تین بیشتر با او صحبت می‌کرد، بیشتر به برادرزاده‌اش فکر می‌کرد. به نظر می‌رسید بچه‌هایی مثل او و برادرزاده‌اش رنج‌های مشترکی دارند که شاید او قبلاً هرگز متوجه آنها نشده بود...

باران کم کم بند آمد و وقت رفتن مرد جوان فرا رسید. وقتی می‌خواست دوچرخه‌اش را بردارد، آقای تین با عجله به داخل خانه دوید، یک بارانی نو و سالم بیرون آورد و آن را در دستش گذاشت و گفت: «بفرمایید، این بارانی را به شما می‌دهم، باید آن را بپوشید. بارانی شما خیلی قدیمی است. اگر بعداً دوباره باران ببارد، مثل قبل خیس نمی‌شوید. این را هدیه‌ای از طرف من در نظر بگیرید، اگر در آینده اتفاقی افتاد، فقط سری به مغازه بزنید و با من صحبت کنید، باشه؟» مرد جوان با خوشحالی بارانی را از دستش گرفت و مدام تشکر کرد تا اینکه سوار دوچرخه‌اش شد و رفت. حالا که باران تقریباً بند آمده بود، آقای تین به سختی میز و صندلی‌های تا شده را به ایوان برد.

ناگهان، یک اعلان از تلفنش آمد، پیامی از برادرزاده‌اش بود. معلوم شد که قبلاً باران می‌باریده، جایی که نتوانسته بود با او تماس بگیرد، سیگنالش قطع شده بود و حالا برادرزاده‌اش برایش پیامک فرستاده بود تا به او اطلاع دهد که در شُرُف بازگشت است. آقای تین با خواندن پیام برادرزاده‌اش، مخفیانه خوشحال شد، اما ناگهان به مکالمه‌اش با مرد جوان فکر کرد، احساس کرد چند چیز در قلبش تکان می‌خورد... بعد از لحظه‌ای تردید، در جواب به برادرزاده‌اش پیامک داد: «هی، می‌خواهی به مدرسه برگردی؟»

Cơm đêm - Truyện ngắn dự thi của Gia Hân - Ảnh 2.

منبع: https://thanhnien.vn/com-dem-truyen-ngan-du-thi-cua-gia-han-185251015212202648.htm


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

جوانان در زیباترین فصل برنج سال برای بازدید به شمال غربی می‌روند
در فصل «شکار» نیزار در بین لیو
در میان جنگل حرا کان جیو
ماهیگیران کوانگ نگای پس از صید میگو، روزانه میلیون‌ها دونگ به جیب می‌زنند.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

کام لانگ وونگ - طعم پاییز در هانوی

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول