Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

زیر کوه‌ها

خورشید داشت غروب می‌کرد که با دسته‌ای هیزم بر دوش از کوهستان به خانه برگشتم.

Báo Sài Gòn Giải phóngBáo Sài Gòn Giải phóng07/09/2025

خانه من در دامنه کوه است، سقف کاشی‌کاری شده قهوه‌ای تیره با نوک درختان در هم می‌آمیزد. باریکه‌ای از دود از آشپزخانه کوچک به هوا برمی‌خیزد. می‌دانم که مادرم از باغ برگشته و تازه اجاق گاز را روشن کرده تا برنج بپزد. نمی‌دانم امشب چه می‌پزد. یک قابلمه ماهی آب‌پز با خیارشور، یا کمی شکم خوک آب‌پز با مقدار زیادی آلو چینی، بسیار لطیف، کمی سوخته و بسیار معطر. معده خالی‌ام شروع به قار و قور می‌کند در حالی که جنگل با بادی که شروع به لرزیدن کرده، پر سر و صداست.

دانه‌هایی را که برای اولین بار از زمین جوانه زدند به یاد دارم. آنها همیشه سبز بودند، از ضعف و غرور بی‌پایان می‌لرزیدند. آنها از میان خرده‌های سنگین زمین عبور کردند و هنگامی که باران‌های خنک از آسمان باریدند، پدیدار شدند.

من اغلب پدر و مادرم را تا باغ دنبال می‌کردم. وقتی هنوز بچه بودم، مادرم می‌گفت: «صندل‌هایت را بپوش چون باغ خارهای زیادی دارد.» اما من نمی‌خواستم صندل بپوشم چون از حس خاک نرم و مرطوبی که به آرامی پاهایم را در آغوش می‌گرفت، لذت می‌بردم. پدرم اولین کسی بود که بیل را به زمین کوبید و برادرم آواز خواند. او همیشه هر بار که به باغ می‌رفت، آواز می‌خواند. به نظر می‌رسید باغ تمام دنیای شگفت‌انگیز ما است. باغ ما به جنگل متصل بود و فقط با پرچینی از درختان کاساوا از هم جدا می‌شد. درختان باغ و جنگل هر دو سرسبز بودند، با این تفاوت که درختان جنگل بدون هیچ نظمی رشد می‌کردند. آنها آزادانه رشد می‌کردند، آزادانه به ارتفاع بالا می‌رسیدند، آزادانه سایه خود را می‌گستراندند و سنجاب‌ها با دم‌های پرزدارشان آزاد بودند که بدوند، بپرند و بالا بروند.

زیر درخت بزرگ ساپودیلا نشستم و دانه‌ها را تماشا کردم. باد بهاری در گوش‌ها و گونه‌هایم می‌وزید. همیشه فکر می‌کردم که هر درختی در باغ، هر برگی و هر گلی، شادی و غم را می‌شناسد.

برادرم ناگهان آواز خواندن را متوقف کرد، کنار من نشست و زمزمه کرد:

- هی، من همین الان یه دسته پرنده قرمز دیدم.

چرخیدم:

- واقعاً؟

یک دستش را جلوی دهانش گرفت و با دست دیگرش اشاره کرد. خدای من، صدها تا از آنها آنجا بودند. قرمز بودند. همه‌شان قرمز بودند. مثل میوه‌های رسیده روی نوک درختان نشسته بودند.

دیدم که پدرم دست تکان داد و ما روی نوک پا به خانه برگشتیم و باغ را برای پرندگان گذاشتیم. من و برادرم روی ایوان می‌نشستیم و آرام پرندگانی را که روی درختان جوانه زده نشسته بودند، تماشا می‌کردیم. هر سال با هم منتظر این لحظه بودیم. پدرم می‌گفت: زمین خوب پرندگان را جذب می‌کند. این به این معنی بود که ما در «سرزمین خوب» زندگی می‌کردیم.

پدرم از میدان نبرد دین بین فو بازگشت و سبک زندگی، تفکر و نظم یک سرباز را با خود به همراه آورد. ما توسط یک سرباز بزرگ شدیم. او همیشه در مورد ارزش صلح صحبت می‌کرد. «فرزندانم، از اینکه در صلح به دنیا آمده و بزرگ شده‌اید، سپاسگزار باشید. از سرزمین پدری به خاطر اینکه به ما اجازه داده است طبیعت زیبا را ببینیم، سپاسگزار باشید.»

سال‌های زیادی گذشت، ما آنجا را ترک کردیم و گاهی اوقات پدر و مادرم را برمی‌گرداندیم. خانه قدیمی دیگر آنجا نیست، اما برادرم یک باغ بسیار بزرگ در کنار رودخانه دارد، سبزیجات پرورش می‌دهد، ماهی، مرغ، اردک پرورش می‌دهد... سه نسل از خانواده‌اش اینجا زندگی می‌کنند. از جنگل کنار خانه، فرزندانم را به رودخانه دعوت کردم. این رودخانه برایم آشناست، انگار همیشه در درونم جریان دارد، یا انگار سال‌هاست که همیشه در آن غرق بوده‌ام. قدیمی‌ها می‌گفتند، اول نزدیک بازار، دوم نزدیک رودخانه. در واقع، تا الان، زندگی ساکنان کنار رودخانه‌ها همیشه دلپذیر، آرام، ساکت و هماهنگ است. در باغی که با نرده‌ها احاطه شده، پنج یا هفت اردک منقار خود را به داخل گودال فرو می‌کنند. برادرم گفت که چند روز پیش باران شدیدی در بالادست آمد، سطح آب بسیار بالا بود. این اردک‌ها روی رودخانه شناور بودند، به داخل گودال کنار باغ رفتند و برای ماندن در آنجا بالا آمدند. حتماً یک دسته اردک از خانه کسی در آنجا بوده که شب هنگام آب آنها را برده است.

در کنار باغ، رودخانه‌ای در هنگام غروب با تمام زیبایی میلیون‌ها ساله‌اش دیده می‌شود. اینجا، روی این رودخانه، این ساحل، ساحل دیگر، همه چیز آشناست، از جمله دختران مرد که مزارع را آتش می‌زنند. البته، آنها احتمالاً فرزندان، حتی نوه‌های آن دختران از گذشته‌های دور هستند، اما چرا احساس می‌کنم آنها دختران مرد پیر هستند؟ دهه‌هاست که مردم مرد پشت کوه، دور از شهر، دور از مردم کین، زندگی می‌کنند، به این سمت رودخانه باید با قایق رفت. آن روز، وقتی از آنجا رد می‌شدم، دیدم که آنها یک قلاب سنگ را به شاخه خنک درختی می‌بندند که در آن کودکی به آرامی خوابیده بود. من و برادرانم گاهی اوقات برای جمع‌آوری کاساوا برای پرورش دام به آنجا می‌رفتیم. ما دو نفر از اوایل بعد از ظهر می‌رفتیم، کندن را تمام می‌کردیم و آن را به پای کوه می‌آوردیم تا بتوانیم از رودخانه عبور کنیم و به موقع به خانه برسیم، اما خورشید قبلاً غروب کرده بود. و با اینکه خیلی دیر شده بود، کودک هنوز در قلاب سنگی که از شاخه درخت آویزان بود، وول می‌خورد. از داخل آویز، چشمان گرد شده‌اش به بیرون نگاه می‌کردند و دهانش له له می‌زد. سپس روزی که بزرگ شود، در کمترین زمان، اولین قدم‌هایش نیز بالا رفتن از پله‌ها خواهد بود.

در آن روزها، اغلب روی تپه درست پشت خانه‌ام می‌ایستادم و به طرف مقابل نگاه می‌کردم و رشته‌کوه‌هایی را می‌دیدم که یکی پس از دیگری روی هم انباشته شده بودند، هر کوه بلندتر از کوه قبلی، بدون اینکه بدانم انتهای آن کجاست. در طول تابستان، خورشید از صبح تا بعد از ظهر شدید می‌تابید. هر فرد، هنگام رفتن به محل کار در مزارع، یک برگ نخل می‌برید. آنها برگ نخل را در مزرعه می‌کاشتند تا در برابر خورشید سایه ایجاد کند و هر جا که فرد حرکت می‌کرد، برگ نخل بلند می‌شد و در آنجا کاشته می‌شد. صبح‌ها، برگ نخل شرق را می‌پوشاند و بعد از ظهر، برگ‌های نخل غرب را. برگ‌های نخل هر از گاهی حرکت می‌کردند و مرا به یاد مورچه‌هایی می‌انداختند که تکه‌های غذایی را که برای بدنشان خیلی بزرگ بود، حمل می‌کردند. فکر می‌کردم چون نمی‌توانستم هیچ انسانی را ببینم، فقط برگ‌های نخل را می‌دیدم که هر از گاهی در دامنه کوه قرمز تغییر مکان می‌دادند. وقتی خورشید غروب می‌کرد، علف‌ها خشک می‌شدند، آنها را به صورت توده‌هایی جمع می‌کردند و شروع به سوزاندن آنها می‌کردند. هنگام غروب، آتش‌های قرمز در سراسر دامنه کوه شعله‌ور بودند. گاهی اوقات آنها با قایق از رودخانه عبور می‌کنند و چیزی حمل می‌کنند - مرغ، تخم‌مرغ یا ماهی صید شده از رودخانه، یا ذرت، سیب‌زمینی، کاساوا... تا سریع بفروشند و سپس روغن، نمک، مونوسدیم گلوتامات، صابون بخرند. آنها به ندرت لبخند می‌زنند، در برقراری ارتباط به زبان کین مشکل دارند، صادق و ساده هستند و نمی‌دانند چگونه چانه بزنند.

CN4 truyen ngan.jpg
تصاویر تولید شده توسط هوش مصنوعی

به برادرزاده‌ام گفتم که اجازه دهد او هم با من از رودخانه عبور کند. او با صدای تق‌تق قایق را بیرون کشید. و ما به سمت بالادست رودخانه رفتیم و در حالی که خورشید غروب کرده بود، اما هوا هنوز برای مدت طولانی روشن بود، به آن طرف رودخانه رفتیم. در گذشته، پدرش اجازه می‌داد من با کلک از رودخانه عبور کنم، حالا به خواهر و برادرهایش اجازه می‌دهد با قایق موتوری از رودخانه عبور کنند. من دوران کودکی‌ام را در فرزندانم نمی‌بینم و شاید برایشان دشوار باشد که خود را اینجا، در زمان حال، اما غرق در خاطرات کودکی مادرشان بیابند. اما به نوعی ما هنوز هم با هم در ارتباط هستیم، فرزندان زمان حال و فرزندان چهل سال پیش.

ما ساکت بودیم، تا حدی به این دلیل که صدای موتور قایق در مقایسه با سکوت رودخانه که در زیر صخره‌های بلند غرق شده بود، خیلی بلند بود، و تا حدی هم به این دلیل که نمی‌خواستیم کلمه‌ای حرف بزنیم.

قبلاً باور داشتم که رودخانه احساسات دارد، گاهی خشمگین، گاهی مهربان. حتی باور داشتم که قلب دارد - قلبی گرم و مرطوب که روزی در کف دستم جا می‌شود، مثل یک ماهی کوچک وول می‌خورد و آب می‌پاشد. البته، بعد آنجا را ترک کردم. رودخانه را ترک کردم با این آگاهی که همیشه در تابستان پر سر و صدا خواهد بود، وقتی روزهای سرد زمستان صخره‌های خشک را جارو می‌کند، ساکت. اما چیزی که بیشتر از همه تصور می‌کردم کودکی بود که روی رودخانه خشک ایستاده و ریشه‌های کاساوا را در دست دارد و به پایین دست نگاه می‌کند.

دختران مرد هنوز برنگشته بودند، آتش‌ها هنوز قرمز بودند، بوی معطر دود از ساقه‌های لوبیای در حال سوختن به مشام می‌رسید.

منبع: https://www.sggp.org.vn/duoi-nhung-ngon-nui-post811928.html


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

صبح پاییزی در کنار دریاچه هوان کیم، مردم هانوی با چشمانی خندان به یکدیگر سلام می‌کنند.
ساختمان‌های بلندمرتبه در شهر هوشی مین در مه فرو رفته‌اند.
نیلوفرهای آبی در فصل سیل
«سرزمین پریان» در دا نانگ مردم را مجذوب خود می‌کند و در بین 20 روستای زیبای جهان قرار دارد.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

باد سرد «خیابان‌ها را لمس می‌کند»، هانویی‌ها در آغاز فصل از یکدیگر دعوت می‌کنند تا به خانه‌هایشان سر بزنند

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول