Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

گونه‌ها و یک جفت کبوتر

Việt NamViệt Nam28/12/2023


نمی‌دانم از چه زمانی، روی داربست گل کاغذی جلوی خانه، یک جفت کبوتر چاهی آمدند تا لانه بسازند. یک روز، صدای جیک‌جیک جوجه‌ها را شنیدم و دنبالشان رفتم تا لانه کوچک و قشنگی را که در میان شاخ و برگ پنهان شده بود، پیدا کنم. مامان به من گفت بگذارم بماند، فراری‌اش نده، حیف است. بنابراین از آن به بعد، خانواده پرنده کوچک با خانواده من زندگی کردند.

مادرم، نمی‌دانست که آیا از ترس رفتن پرندگان است یا از اینکه دلش برای کار سخت پرندگان می‌سوزد، هر روز صبح برنج می‌خرید و در حیاط پخش می‌کرد، سپس در را می‌بست و از شکاف کوچکی در آنها را تماشا می‌کرد. یک بار، زود از خواب بیدار شدم و متوجه رفتار عجیب مادرم شدم. تعجب کردم و از او پرسیدم که چه کار می‌کند. او مرا ساکت کرد و گفت که آرام صحبت کنم، آنها وحشت می‌کنند. آنها چه کسانی هستند؟ من با کنجکاوی از شکاف در نگاه کردم و یک جفت قمری را دیدم که در حالی که به اطراف نگاه می‌کردند تا مراقب باشند، به برنج نوک می‌زدند. آه، معلوم شد که یک جفت پرنده روی داربست گل هستند. مادرم با دقت و مجذوبانه تماشا می‌کرد، انگار که در حال تماشای یک اجرای موسیقی بود. افراد مسن اغلب لذت‌های خودشان را دارند که جوانانی مثل من نمی‌توانند آنها را درک کنند. من این را برای خودم اینگونه توضیح دادم و کاملاً فراموش کردم.

chim-cu-lua.jpg

یک روز، موقع غذا خوردن، مامان اعلام کرد که یک توله جدید دارند. من تعجب کردم و از مامان پرسیدم: اوه، یادم نمی‌آید که سی ما باردار بوده باشد. مامان با خشم به من نگاه کرد: من نگفتم سی، گفتم دو تا قمری. آه، پس این خانواده پرندگان روی داربست گل جلوی خانه است. من با لحنی شیطنت‌آمیز گفتم: پس چند تا جوجه دارد، مامان؟ به طور غیرمنتظره‌ای، مامان به من گفت که سه جوجه دارد. جوجه اول دو تا داشت، جوجه بعدی سه تا، نمی‌فهمم چرا این جوجه فقط یکی دارد، شاید مامان به اندازه کافی به آنها غذا نداده بود. بعد مامان زیر لب غرغر کرد و حساب کرد که باید دفعات غذا دادنشان را بیشتر کنند یا شاید مواد مغذی کافی نداشتند، بنابراین مجبور شدند به غذای پلت روی بیاورند. من فقط سرم را تکان دادم، هم از روی دلسوزی و هم از روی خنده، از روی دلسوزی برای مامان که تنها در خانه بود و حوصله‌اش سر رفته بود و از پرندگان به عنوان یک لذت مراقبت می‌کرد، و چیزی که خنده‌دار بود این بود که مامان طوری رفتار می‌کرد که انگار آن پرندگان فقط حیوانات خانگی هستند.

من کاملاً آن پرندگان را فراموش کرده بودم. من معمولاً چیزهایی را که مهم نیستند فراموش می‌کنم. علاوه بر این، تمام روز مشغول کار هستم و ذهنم برای به خاطر سپردن چیزهای بی‌اهمیت را ندارد. همچنین کاملاً فراموش کرده بودم که مادرم دارد پیر می‌شود. اما افراد مسن مانند برگ‌های زرد روی درخت هستند، هیچ‌وقت نمی‌دانی چه زمانی می‌افتند.

مامان هیچ‌وقت به من یادآوری نمی‌کند که پیر شده است.

مامان هیچ‌وقت از من نپرسید، عصبانی نشد یا برای چیزی سرزنشم نکرد.

مامان همیشه لبخند می‌زد و داستان‌های خنده‌داری را که از همسایه‌ها شنیده بود، تعریف می‌کرد. لبخندش به من آرامش می‌داد. بی‌تفاوت به داستان‌هایش گوش می‌دادم، گاهی حتی در سکوت او را به خاطر داشتن این همه وقت آزاد سرزنش می‌کردم. مامان اصلاً نمی‌دانست من به چه چیزی فکر می‌کنم، یا اگر هم می‌دانست، آن را نادیده می‌گرفت. وقتی افراد مسن دیگر سالم نیستند، اغلب چیزهایی را که باب میلشان نیست نادیده می‌گیرند تا نگرانی‌هایشان را کاهش دهند. مامان اغلب می‌گفت اگر نمی‌توانید شادی پیدا کنید، باید غم را نادیده بگیرید.

اما پسر کوچک مادرش معنای عمیق این ضرب‌المثل را درک نمی‌کرد. او هنوز غرق در کار بود و حتی وقتی تقریباً چهل ساله بود، هنوز عروس پیدا نکرده بود تا با مادرش باشد. او صرفاً فکر می‌کرد که داشتن عروس لزوماً سرگرم‌کننده نیست و اگر این دو با هم کنار نیایند، دعوا می‌کنند و سردردهای بیشتری خواهند داشت. او صرفاً فکر می‌کرد که دادن پول ماهانه به مادرش برای خرج کردن، خرید شیر و خرید غذاهای خوشمزه برای تغذیه او کافی است. او نمی‌دانست که مادرش مخفیانه به فرزندان برادر و خواهر دومش غذای مقوی می‌دهد زیرا آنها فرزندان زیادی داشتند و از نظر مالی در مضیقه بودند و وقتی پیر می‌شدند، غذای مقوی نمی‌خوردند، فقط بچه‌ها برای رشد به غذا نیاز داشتند.

وقتی پسر کوچکم متوجه تنهایی و افکار عمیق من شد، دیگر در کنارش نبودم. مادرم در حالی که روی تخت بیماری دراز کشیده بود، مدام به خواهر و برادرهایش یادآوری می‌کرد: آیا کسی تا به حال به پرندگان غذا داده است؟ آنها آنقدر فقیر هستند که گرسنه‌اند. مادرم نمی‌دانست که از وقتی من بیمار شده‌ام، پرندگان کوچک به جای دیگری نقل مکان کرده‌اند. شاید آنها گرسنه بودند یا به این دلیل که افراد بیشتری به خانه رفت و آمد می‌کردند و سر و صدا بیشتر می‌شد، بنابراین ترسیدند و رفتند. مادرم باور کرد که فرزندانش همانطور که او به آنها گفته بود، روزی دو بار به آنها غذا داده‌اند. بنابراین قبل از اینکه چشمانش را ببندد، پسر کوچکم به او یادآوری کرد که یادش باشد به پرندگان برای من غذا بدهد، نگذار آنقدر فقیر باشند که گرسنه باشند.

پسر هنوز مشغول کارش بود، حتی به لانه کوچک پرنده فکر نمی‌کرد. او فقط دلش برای مادرش تنگ شده بود، برای غذاهای خوشمزه‌ای که می‌پخت. هر بار که روی محراب عود روشن می‌کرد و به عکس مادرش نگاه می‌کرد، احساس غم می‌کرد. وعده‌های غذایی خانوادگی کمتر شده بود، او معمولاً قبل از بازگشت به خانه برای غذا خوردن به رستوران می‌رفت.

تا اینکه دوست دخترش را برای ملاقات به خانه آورد و شنید که می‌گوید به نظر می‌رسد لانه‌ی پرنده‌ای روی داربست گل وجود دارد و صدای جیک‌جیک جوجه‌ها را شنید، ناگهان به یاد آن دو کبوتر و نصیحت مادرش افتاد. او به سرعت به دنبال کیسه‌ی کوچک برنجی که مادرش در گوشه‌ی کمد نگه داشته بود، گشت. بیش از نیمی از کیسه باقی مانده بود. او یک مشت برنج برداشت و آن را به حیاط انداخت، سپس با بستن در و دزدکی نگاه کردن به تقلید از مادرش، به سمت پایین شیرجه زد تا غذا بخورد و در حالی که به اطراف نگاه می‌کرد تا مراقب باشد، به برنج نوک می‌زد. دوستش خندید و زمزمه کرد: «تو چه سرگرمی عجیبی داری.» تنها آن موقع بود که به یاد آورد که مادرش را هم همینطور تصور کرده بود. او همچنین قامت خمیده و رفتار پرشور او را در حالی که به خوردن آن دو پرنده نگاه می‌کرد، به یاد آورد. اشک در چشمانش حلقه زد و پسر به آرامی صدا زد: «مامان!»


منبع

برچسب: شخص پیر

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

تای هونگ، قهرمان کار، مستقیماً مدال دوستی را از ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، در کرملین دریافت کرد.
در مسیر فتح فو سا فین، در جنگل خزه‌های پریان گم شده‌ام
امروز صبح، شهر ساحلی کوی نون در مه «رویایی» است
زیبایی مسحورکننده سا پا در فصل «شکار ابرها»

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

امروز صبح، شهر ساحلی کوی نون در مه «رویایی» است

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول