همین که به تت فکر میکنم، کلی خاطره از خانه قدیمی، از مادرم، از غذاهای تت گذشته، مثل عطری که در طول سالها تخمیر شده باشد، درِ شیشه خاطرات را باز میکند، به آرامی پخش میشود و در روحم نفوذ میکند، به ذهنم میآید. به آرامی چشمانم را بستم، نفس عمیقی کشیدم و در آن عطر گرم اما دور، طعمی آشنا و دلانگیز حس کردم. آن بوی سوسیس تت مادرم بود.
معمولاً حدود بیست و هشتم تت، بعد از اینکه من و خواهرم سبد گوشت خوکی را که شرکت تعاونی از حیاط خانه اشتراکی به ما داده بود، حمل میکردیم، پدرم روی پلهها مینشست و سبد گوشت را به قسمتهای زیادی تقسیم میکرد. از گوشت بدون چربی که تقسیم میشد، پدرم همیشه حدود نیم کیلو را برای قرار دادن در یک کاسه سرامیکی نگه میداشت و سپس مادرم را صدا میزد و میگفت: "این گوشت برای تهیه سوسیس خوک است، خانم." بنابراین مادرم کاسه گوشت، تخته برش کوچکی که در آشپزخانه آویزان بود و چاقوی تیز را میآورد و در حیاط مینشست. من و خواهرم شروع به پچ پچ کردیم و دنبال مادرم رفتیم تا تماشایش کنیم. مادرم کاسه سرامیکی را که خواهرم تازه بیرون آورده بود، چرخاند، تیغه چاقو را به کف کاسه مالید، چند بار آن را از این طرف به آن طرف چرخاند، سپس گوشت را به چند قطعه برش داد و گوشت بدون چربی تازه را به برشهای قرمز روشن برش داد. دستان مادرم چابک و دقیق بود. وقتی کار تمام شد، تمام گوشت را در کاسه سرامیکی با سس ماهی و مونوسدیم گلوتامات خواباند.
در حالی که پدرم گوشت مزهدار شده را در کاسه در هاون روی ایوان میریخت، مادرم رفت تا پیازچههای تمیز شده را خرد کند و آنها را روی یک سبد کوچک گذاشت تا آبشان گرفته شود. در یک لحظه، پیازچهها که بیشتر از ریشه گرفته شده بودند، به قطعات کوچک خرد شدند. برشهای پیاز سفید و سبز روشن مانند باران روی تخته برش خشخش میکردند و قطرات تند آب را به چشمانم میپاشیدند. سپس صدای کوبیدن گوشت پدرم نیز قطع شد. مادرم کاسه سفالی حاوی گوشت بدون چربی را که آنقدر کوبیده شده بود تا نرم و صاف شود و به یک توده ضخیم و صورتی روشن تبدیل شود، برداشت و پیازچههای خرد شده را اضافه کرد. مادرم به من گفت که سبد توفوی شسته و آبکش شده را که روی ایوان بود برایش بیاورم. او دوازده لوبیا را در کاسه سفالی ریخت و به آرامی آن را با هاون چوبی چرخاند تا توفو خرد شود و آن را با کاسهای از مخلوط سفید شیری مخلوط کرد که با رنگ سبز پیازچههای نازک ورقه شده تزئین شده بود.
بالاخره آتش روی اجاق روشن شد. چوبهای خشک، ترکخورده و آفتابخورده از کاه آتش گرفتند و آشپزخانهی ماه دسامبر را گرم کردند. آتش ترق تروق میکرد. یک تابه چدنی سیاه، براق از دوده، روی اجاق گذاشته شد. مادرم تکهای چربی سفید سفتشده را از ظرف سفالی برداشت و روی سطح تابه پخش کرد و به لایهای از چربی آبکی تبدیل شد.
مادرم و خواهرم نشسته بودند و کوفتهها را شکل میدادند. مادرم خیلی ماهر بود، هیچکدامشان نشکست. هر کوفته به بزرگی یک کلوچه کرهای بود و هنوز جای انگشتش روی آن باقی مانده بود. وقتی داشت آن را شکل میداد، مادرم آن را داخل چربی میریخت. ماهیتابه چربی جلز و ولز میکرد و ذرات ریز چربی به اطراف پرتاب میشد. مادرم اغلب به من و خواهرم میگفت که برای جلوگیری از سوختگی دور بنشینیم، اما معمولاً من و خواهرم تکان نمیخوردیم. مادرم در وسط مینشست، کوفتهها را میچرخاند و کوفتههای جدیدی شکل میداد. من و خواهرم در دو طرف آن مینشستیم و چشمانمان به کوفتههایی که در ماهیتابه تغییر رنگ میدادند، دوخته شده بود. کوفتهها از رنگ سفید مات اولیه، کمکم زرد شدند و عطری غنی در سراسر آشپزخانه پخش کردند. وقتی همه کوفتهها طلایی و گرد شدند، مادرم آنها را داخل یک کاسه سفالی بزرگ ریخت. من و خواهرم آب دهانمان را قورت دادیم، به کوفتههایی که تازه برداشته شده بودند نگاه کردیم، سپس به مادرم نگاه کردیم، انگار که التماس میکرد.
مادرم اغلب میدانست چه کار میکند، بنابراین به ما لبخند میزد، برای هر کدام از ما یک تکه کوفته برمیداشت و میگفت: «بفرمایید! مزهاش را بچشید، بعد بیرون بروید و ببینید پدر کاری دارد یا نه.» تکه کوفته هنوز داغ را برداشتم، در آن فوت کردم و در دهانم گذاشتم تا گاز بزنم. خدای من! هرگز طعم کوفته قلقلی مامان را فراموش نمیکنم! چقدر خوشبو، خوشمزه و خامهای بود. تکه کوفته داغ در دهانم نرم و آب شده بود. کوفته قلقلی مثل کوفته قلقلی دارچینی خشک نبود چون لوبیای زیادی داشت و به خاطر پیازچه معطر بود. معمولاً بعد از خوردن کوفته، خواهرم بیرون میرفت و به بابا کمک میکرد، در حالی که من التماس میکردم که روی صندلی کوچک بنشینم و مامان را در حال آشپزی تماشا کنم، گاهی اوقات طوری به مامان نگاه میکردم که انگار التماس میکند، اما مامان همیشه فقط لبخند میزد.
مادرم هر سال تت، یک دسته سوسیس خوک به این شکل درست میکند. در مجموع حدود چهار یا پنج غذای متوسط وجود دارد. مادرم آنها را در یک آبکش کوچک قرار میدهد، در یک سبد طنابی کوچک قرار میدهد، با یک سبد گشاد میپوشاند و در گوشه آشپزخانه آویزان میکند. هر وعده غذایی، مادرم یک بشقاب بیرون میآورد تا پیشکشها را روی محراب بچیند. از آنجایی که خانواده من پرجمعیت است، سوسیس خوک غذای مورد علاقه من و خواهر و برادرهایم است، بنابراین در کمترین زمان، غذا تمام میشود. من معمولاً دو یا سه تکه را در کاسهام میگذارم تا مقداری از آن را نگه دارم، سپس به آرامی آن را در سس ماهی غلیظ فرو میکنم و کم میخورم تا طعم سوسیس خوک را برای کل وعده غذایی تت حفظ کنم. یک بار، یک چهارپایه کوچک آوردم، از چهارپایه بالا رفتم و با نوک پا به سبدی که با سوسیس خوک در آشپزخانه آویزان بود، رسیدم. یک سوسیس خوک برداشتم، با نوک پا پایین آمدم و مادرم وارد آشپزخانه شد. پاهایم شل شد، سوسیس را روی زمین انداختم و زدم زیر گریه. مادرم نزدیکتر آمد، لبخند آرامی زد، یک ژامبون دیگر برداشت و به من داد و گفت: «ساکت باش! دفعهی بعد، دیگر بالا نرو وگرنه میافتی.» ژامبونی را که مادرم به من داده بود، گرفتم، هنوز اشک از صورتم جاری بود.
در دوران کودکیام، با سفر به جاهای مختلف و خوردن غذاهای تتِ روستایی، غذاهای چا فونگِ مادرم را بیشتر درک کرده و دوست داشتهام. گاهی اوقات، در مورد نام این غذا کنجکاو میشدم. چا فونگ چیست؟ یا چا بو؟ وقتی میپرسیدم، مادرم میگفت نمیداند. این غذا که اسمش خیلی ساده و بیمزه است، در واقع غذای تتِ فقرا و دوران سختی است. اگر دقیق حساب کنید، این غذا سه قسمت لوبیا و یک قسمت گوشت دارد. فقط با غذاهایی مثل این میتوانم در طول تت، شادی را به جمع کثیری از کودکان هدیه کنم. هیچ چیز خوشمزهتر، اصیلتر و کمیابتر از این نیست!
با این حال، هر بار که عید تت نزدیک است، قلبم پر از دود آشپزخانه میشود، چشمانم از بوی پیازچه میسوزد، روحم پر از تصویر مادرم میشود و من دور یک تابه سوسیس خوک روی آتشی که در باد خشک شمال ترق تروق میکرد، جمع شده بودیم. تت دیگری به هر خانهای میآید. این همچنین اولین تتی است که دیگر مادرم را ندارم. اما من دوباره سوسیس خوک مادرم را به عنوان یک عادت، به عنوان خاطرهای از فصلهای دور، تت قدیمی، درست خواهم کرد. این را به خودم میگویم. بیرون، به نظر میرسد باد شمال شروع به گرم شدن کرده است.
نگوین ون سونگ
منبع






نظر (0)