Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

داستان عامیانه اد: بانوی باد

Báo Đắk NôngBáo Đắk Nông22/05/2023


صبح، وای ریت به دوستانش گفت:

- اوه، دیشب خواب دیدم که سرم به ساحل رودخانه تکیه داده شده، سینه‌ام به کوه تکیه داده شده و دست‌هایم خانم ویند و خانم سالت را نوازش می‌کنند.

دوستان با شنیدن این حرف گفتند:

- اوه، پس با ما در میان بگذار و Y Rĭt! با ما در میان بگذار و Y Rĭt!

یی ریت پاسخ داد: «چطور می‌توانم این را با تو در میان بگذارم، این فقط یک خواب است؟»

بنابراین گروه دوستان دیگر با یریت بازی نکردند و او را از گروه بیرون انداختند و اجازه ندادند با آنها بازی کند. یریت ناراحت شد، به خانه رفت و همه چیز را برای مادربزرگش تعریف کرد:

- مادربزرگ! دیشب خواب دیدم که کسی این را به من گفت: سرم به ساحل رودخانه تکیه داده شده بود، سینه‌ام به کوه تکیه داده شده بود، دستانم باد و نمک را نوازش می‌کردند. من این را به دوستانم گفتم و آنها به من گفتند که آن را با آنها در میان بگذارم. چطور می‌توانستم آن را با آنها در میان بگذارم چون فقط یک خواب بود. بنابراین از من عصبانی شدند و دیگر اجازه ندادند در گروه بمانم، مادربزرگ!

غصه نخور عزیزم! می‌توانی تنها بازی کنی. فقط برو خرچنگ بگیر و تنهایی ماهیگیری کن.

بنابراین یریت دیگر دوستی برای بازی کردن نداشت زیرا نمی‌توانست رویای خود را با او در میان بگذارد، بنابراین دوستانش دیگر به او اجازه بازی با آنها را نمی‌دادند.

تنها نشستن کسل‌کننده بود، یریت در امتداد رودخانه ماهیگیری می‌کرد، فقط به تنهایی قدم می‌زد. آنقدر قدم می‌زد تا خسته شد، روی سنگی کنار رودخانه نشست تا استراحت کند. کمی بعد، باد و نمک ظاهر شدند، دو خواهر باد و نمک از ابرها پایین آمدند تا در آسمان صاف حمام کنند. یریت با دیدن زیبایی آنها، نشست تا آنها را تماشا کند. باد و نمک بسیار زیبا بودند، واقعاً دختران پری. وقتی به ساحل رودخانه رسیدند، دو خواهر لباس‌هایشان را درآوردند و آنها را در ساحل گذاشتند، سپس برای حمام کردن پایین رفتند. باد و نمک هنگام حمام کردن با یکدیگر بازی می‌کردند و به یکدیگر آب می‌پاشیدند. یریت از ترس اینکه باد و نمک او را پیدا کنند، پنهان شد. پس از حمام کردن، دو خواهر به آسمان پرواز کردند، لباس‌هایشان با ظرافت تکان می‌خورد، سپس به تدریج ناپدید شد. یریت ایستاد و تماشا کرد تا اینکه سایه‌های دو دختر به تدریج کوچک و کوچکتر شد، تا اینکه دیگر چیزی ندید و همه چیز در اطراف ساکت شد.

بعد از اینکه خانم‌های باد و نمک به بهشت ​​رفتند، وای ریت هم به خانه رفت. او ماهیگیری را کنار گذاشت و وقتی به خانه رسید، به مادربزرگش گفت:

- سلام مادربزرگ، من رفتم ماهیگیری، خسته‌ام، نشسته‌ام تا زیر سایه درخت استراحت کنم. من باد و نمک را دیدم، آنها فوق‌العاده زیبا هستند، پوستشان سفید و صاف است، بسیار زیبا، مادربزرگ، آنها از آسمان نازل شدند.

مادربزرگ به یِ ریت گفت: «اوه، اگر اینطور است، فردا دوباره برو. اگر لباس‌هایشان را درآوردند، تو لباس‌های پرواز را برمی‌داری.»

روز بعد، یریت به ماهیگیری در آن قسمت از رودخانه ادامه داد و منتظر دو خواهر شد تا برای حمام کردن پایین بیایند. تا ظهر طول کشید تا او دو خواهر، گیو و مویی، را دید که برای حمام کردن پایین آمده بودند. یریت آرام نشست و پنهان شد تا منتظر بماند تا دو خواهر لباس‌های شنای خود را درآورند. پس از درآوردن لباس‌هایشان، دو خواهر به داخل رودخانه پریدند. در حالی که دو خواهر در ساحل مشغول بازی، حمام کردن و پاشیدن آب به یکدیگر بودند و می‌خندیدند، یریت به آرامی به سمت لباس‌های خواهر بزرگتر - گیو - رفت و آنها را با خود برد. یریت پس از گرفتن لباس پرنده، فرار کرد و لباس‌ها را نزدیک خود حمل کرد.

دو خواهر، باد و سالت، پس از آنکه تا سر حد توانشان حمام کردند، برای پوشیدن لباس به ساحل رفتند:

باد از خواهر کوچکترش پرسید: - اوه! لباس‌هایم کجا هستند؟ لباس‌هایم کجا هستند؟

در مورد خواهر کوچکترش، موئی، او هنوز لباس‌های پروازش را داشت. دو خواهر به دنبال لباس‌های او گشتند. چطور می‌توانستند آنها را پیدا کنند، وای ریت آنها را برده بود. اواخر بعد از ظهر، خواهر کوچکترش - موئی - به بهشت ​​پرواز کرد، لباس‌هایش با ظرافت در اهتزاز بودند، خواهر بزرگتر با قلبی غمگین خواهر کوچکترش را تماشا می‌کرد.

در مورد وای ریت، او بعد از گرفتن لباس‌های ویند، دیگر به خانه برنگشت. او کنجکاو بود که بداند چه اتفاقی برای آنها خواهد افتاد، بنابراین در بوته‌ها پنهان شد و دزدکی نگاه کرد.

حالا، باد او را دید که در بوته زار پنهان شده است، و شروع به گریه کرد:

- اوه نه! برادر ی ریت! اوه برادر ی ریت، لطفا لباس‌هایم را به من برگردان! برادر ی ریت، لطفا لباس‌هایم را به من برگردان! به پاهای براقم، به صورت زیبای من نگاه کن.

با شنیدن حرف باد، ناگهان برگشت و نگاه کرد. ناگهان، یریت به توده‌ای از کود گاومیش تبدیل شد. باد دوید تا لباس‌های او را بیاورد، آنها را پوشید و سپس به آسمان پرواز کرد.

هوا داشت تاریک می‌شد و یریت هنوز برنگشته بود. او با عجله به دنبال یریت در جاده‌ای که یریت به او گفته بود رفت. او توده‌ای از کود بوفالو و چوب ماهیگیری او را دید، بنابراین از جادو استفاده کرد تا یریت را به انسان تبدیل کند. وقتی آن دو به خانه برگشتند، او دوباره به او گفت:

- عزیزم! اگر می‌خواهی لباس‌های باد را برداری، خب آنها را بردار، اما وقتی صدا زد، پشت سرت را نگاه نکن! بعد از اینکه آنها را گرفتی، آنها را به خانه ببر!

یی ریت پاسخ داد: «واقعاً خانم؟»

مدتی بعد، خواهران باد و نمک دوباره برای حمام کردن پایین رفتند. از ترس اینکه یریت لباس‌هایشان را بدزدد، پس از درآوردن آنها، آنها را در بوته‌ها پنهان کردند. باد و نمک پس از پنهان کردن لباس‌هایشان، برای حمام کردن پایین رفتند. آنها آنقدر مشغول بازی کردن، حمام کردن و پاشیدن آب بودند که متوجه نشدند یریت لباس‌های باد را برداشته است. پس از حمام، وقتی به ساحل رسیدند، لباس‌های موئی هنوز آنجا بود، اما لباس‌های باد توسط یریت دزدیده شده بود. خواهر کوچکتر موئی به بهشت ​​​​پرواز کرد، در حالی که باد به دنبال یریت می‌دوید و فریاد می‌زد:

- اوه نه! برادر ی ریت! اوه برادر ی ریت، لطفا لباس‌هایم را به من برگردان! برادر ی ریت، لطفا لباس‌هایم را به من برگردان! به پاهای براقم، به صورت زیبای من نگاه کن.

هر چه بانوی باد بیشتر تعقیب می‌کرد، یریت سریع‌تر می‌دوید. وقتی به خانه رسید، او را در سبد قدیمی‌اش پنهان کرد، سپس خودش هم پنهان شد. بانوی باد او را تا خانه یریت تعقیب کرد. وقتی به خانه رسیدند، بانوی باد فریاد زد:

- اوه! مادربزرگ! برادر وای ریت لباس‌هایم را پنهان کرده است! چطور می‌توانم لباس‌هایی داشته باشم که بتوانم با پرواز برگردم؟

اوه، من نمی‌دانم کجاست، نمی‌توانم ببینم کجا پنهان شده است، او پاسخ داد.

مادربزرگ، من مردم. پدر و مادر بیچاره‌ام دارند دنبالم می‌گردند.

خانم وای ریت پیشنهاد داد: «حالا باید چه کار کنیم؟ چرا اینجا نمی‌مانید؟»

باد که لباسی برای پرواز به آسمان نداشت، مجبور شد در خانه مادربزرگ و برادرزاده‌ی یریت بماند. سپس، باد و یریت، سالی یک روز و ماهی یک روز مرخصی گرفتند و زن و شوهر شدند. صبح‌ها در مزرعه کار می‌کردند و بعدازظهرها در مزرعه. آنها سخت کار می‌کردند و سپس، در حالی که یریت باردار بود، پسری به دنیا آورد.

روزی، یریت تنها به مزارع رفت، در حالی که همسرش و گیو در خانه مانده بودند. گیو غمگین و دلتنگ بود. او به آسمان نگاه کرد و دسته‌ای از پرندگان را در حال پرواز دید. او زمزمه کرد:

- ای پرندگان، کاش مثل قدیم لباس پرواز داشتم، می‌توانستم بالاتر از شما پرواز کنم.

پرسید: «چی گفتی؟»

او پاسخ داد: - نه، خانم!

سپس باد به تماشای دسته پرندگان ادامه داد و پس از مدتی زمزمه کرد:

- ای پرندگان، کاش مثل قدیم لباس پرواز داشتم، می‌توانستم بالاتر از شما پرواز کنم.

با شنیدن این حرف، فوراً به لباس‌هایی که قبلاً پنهان کرده بود اشاره کرد، چون می‌خواست پرواز کردنش را ببیند:

- بله! واقعاً می‌خوای پرواز کنی؟ اگه می‌خوای، دیگه پرواز نکن! تو فقط برای مادربزرگ پرواز می‌کنی، مادربزرگ می‌خواد پرواز کردنت رو ببینه.

- نه خانم، نیازی نیست. من الان بچه دارم، دیگه نمی خوام پرواز کنم.

- پرواز کردن را امتحان کن، فقط کمی اشکالی ندارد!

بنابراین مدام به او اصرار می‌کرد که پرواز کند. اما او مدام امتناع می‌کرد. سپس، چون دیگر نمی‌توانست امتناع کند، گفت:

- اگر چنین است، پس آن را بردار، من سعی می‌کنم آن را پرواز دهم تا تو ببینی!

او با خوشحالی رفت تا لباس‌های پرواز را برای باد بیاورد تا بپوشد. بعد از پوشیدن لباس‌های کهنه، باد به بالا پرواز کرد، به سمت دیوار خانه رفت و صدای گریه نوزاد را شنید: "اوه، اوه..." او پایین رفت تا به نوزادش شیر بدهد. بعد از شیر دادن به نوزادش، به سمت پشت بام پرواز کرد و دوباره صدای گریه نوزاد را شنید. او فریاد زد:

- بیا پایین، بذار بچه اول شیر بخوره!

باد به پایین پرواز کرد تا به نوزادش که تشنه‌ی شیر بود، شیر بدهد. پس از شیر دادن به نوزادش، دوباره به بالا پرواز کرد و از بالای درختان گذشت. در آن زمان، دیگر نمی‌توانست صدای گریه‌ی نوزاد را بشنود. او به پرواز خود در ارتفاع بالاتر ادامه داد. در آن زمان، او آنجا را ترک کرد زیرا دیگر نمی‌توانست به پایین پرواز کند. باد به سمت ابرها پرواز کرد و به خانه‌ی پدر و مادرش برگشت. در همین حال، نوزادش همچنان گریه می‌کرد، برای مادرش گریه می‌کرد، برای شیر گریه می‌کرد.

بعد از ظهر، وای ریت از مزرعه برگشت، با این فکر که همسرش طبق معمول آنجاست، وای ریت اطراف را نگاه کرد اما او را ندید.

- خانه من کجاست؟

- به آسمان پرواز کرد، فرزندم.

- عه! چرا؟

- من اشتباه کردم، چرا به او لباس پرواز دادم؟ حالا بچه گریه می کند و شیر می خواهد و من نمی دانم چه کار کنم.

سپس یریت به خانه عمویش رفت. عمویش آهنگر بسیار ماهری بود. عمویش وقتی یریت را دید که با چهره‌ای غمگین می‌آید، پرسید:

- برای چی اومدی اینجا؟ چه خبره؟

- درسته عمو! همسرم، ویند، به همراه پدر و مادرش به بهشت ​​پرواز کرده. عمو، لطفا یه جفت بال برام درست کن تا بتونم برم پیداش کنم!

یریت آنجا ماند تا در ساختن بال‌ها به او کمک کند. سپس او شب و روز، چندین روز و شب، آنها را ساخت تا اینکه تمام شدند. پس از اتمام ساختن آنها، گفت:

- سعی کن بال و پر بزنی و پرواز کنی، فرزندم!

dsc_7515(1).jpg
باد و وای ریت با غلبه بر موانع و چالش‌های بسیار، خانه‌ای شاد داشتند. عکس از وای کراک (عکس تزئینی)

بنابراین وای ریت بال‌هایش را پوشید و سعی کرد پرواز کند، اما پس از مدتی بال‌ها افتادند. او هفت بار به آهنگری، آهنگری و تعمیر آنها ادامه داد تا اینکه توانست این کار را انجام دهد. پس از ساختن بال‌ها، وای ریت در حالی که پسرش را با خود حمل می‌کرد، به خانه بازگشت و به آسمان پرواز کرد تا همسرش - خانم گیو - را پیدا کند. او به سمت ابرهای آبی پرواز کرد، تمام راه را به آسمان‌ها پرواز کرد و به روستای خانم گیو و خانم مویی پرواز کرد. وقتی رسید، دید که روستاییان بسیار خوشحال هستند و حتی در یک جشن، ناقوس و طبل به صدا در آمده بود و گاومیش‌ها و گاوها به طرز باشکوهی ذبح می‌شدند. در همین حال، والدین خانم گیو در حال آماده شدن برای خواستگاری برای او بودند. خوشبختانه، شوهرش، وای ریت، به موقع رسید. وقتی به خانه خانم گیو رسیدند، پسرک شروع به گریه کرد زیرا پدرش او را با خود آورده بود. خانم گیو صدای گریه پسرش را شنید، می‌خواست به بیرون فرار کند، می‌خواست بیرون برود و پسرش را بغل کند، اما والدینش او را عقب نگه داشتند و سپس او را در اتاق داخلی حبس کردند. اما یریت، او تسلیم نشد، سعی کرد به داخل خانه خانم گیو برود. بنابراین والدین باد می‌خواستند قلب یریت را آزمایش کنند. اولین بار این بود که او را به پختن برنج دعوت کنند. آنها همه خانم‌های جوان را صدا زدند تا برنج را در قابلمه بپزند و آن را به درستی بچینند و از یریت خواستند که قابلمه برنجی را که همسرش پخته بود نشان دهد. خوشبختانه، یک مگس سبز او را دنبال کرد، او به مگس گفت که قابلمه‌ای را که همسرش در آن غذا می‌پخت، بو بکشد و در آنجا فرود بیاید. به لطف مگس سبز، یریت برنده شد.

والدین باد هنوز موافق نبودند، بنابراین کوزه‌های شراب را با برگ پوشاندند، مجموعه‌ای از کوزه‌های شراب با اندازه یکسان را چیدند، آنها را به صورت مستقیم در یک خط قرار دادند و سپس به Y Rit اجازه دادند تا تشخیص دهد کدام کوزه شراب توسط باد با برگ پوشانده شده است. به لطف مگس‌های سبز، Y Rit دوباره برنده شد. آنها از بسیاری جهات او را به چالش کشیدند، اما Y Rit در همه آنها پیروز شد. سرانجام، والدین باد Y Rit را به عنوان داماد خود پذیرفتند و موافقت کردند که اجازه دهند Wind و شوهر و فرزندانش برای زندگی به سرزمین اصلی با مادربزرگ Y Rit برگردند تا زمانی که موهایشان سفید شود و دندان‌هایشان بیفتد. زندگی آنها بسیار شاد بود.

«

این داستان به مراقبت، عشق و حمایت متقابل اعضای خانواده هنگام مواجهه با مشکلات زندگی اشاره دارد. این داستان همچنین میل به زندگی، دوست داشته شدن، شاد بودن هنگام انتخاب همسر، تشکیل خانواده و آمادگی برای غلبه بر مشکلات و چالش‌های زندگی برای یافتن حقیقت واقعی عشق را نشان می‌دهد...

Y Son از مجموعه داستان‌های عامیانه Ede که توسط Nguyen Minh Tam، H'Liêr Nie Kdăm، و H'Juaih Nie Kdăm گردآوری شده است، انتخاب شده است.



منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان دسته‌بندی

زیبایی مسحورکننده سا پا در فصل «شکار ابرها»
هر رودخانه - یک سفر
شهر هوشی مین در فرصت‌های جدید، سرمایه‌گذاری شرکت‌های FDI را جذب می‌کند
سیل تاریخی در هوی آن، از دید یک هواپیمای نظامی وزارت دفاع ملی

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

پاگودای تک ستونی هوا لو

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول