Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

فضای انتظار

Việt NamViệt Nam12/06/2024

رودخانه نهنه شاخه‌ای از رودخانه کای است. در فصل خشک، عرض آن تنها چند ده متر است، جریان آب کند و آب زلال است. در فصل سیلاب، آب تا صدها متر بالا می‌آید، آب گل‌آلود است و غرش می‌کند. افرادی که از رودخانه عبور می‌کنند، به یک قایق بامبو که شبیه نصف یک آلوی غول‌پیکر است که از طول به دو نیم تقسیم شده، تکیه می‌کنند که توسط آقای بو و پسرش پارو زده می‌شود. قایقران صادق است، صرف نظر از طوفان، شب یا روز، هر کسی که درخواست قایق کند، با تمام وجود خدمت می‌کند. برای اینکه سفر دریایی آسان شود، آقای بو از مردم محلی قطعه زمینی در امتداد رودخانه درخواست کرد تا خانه‌ای کاهگلی به عنوان سرپناه برای خانواده‌اش بسازد. شوهر قایق را پارو می‌زند، زن از باغ اطراف خانه مراقبت می‌کند و اگر نتوانند از همه آن استفاده کنند، آن را می‌فروشند تا به هزینه‌های خانواده کمک کنند. دختر عزیز، همانطور که آقای بو او را صدا می‌زند، در جوانی با دوستانش به مدرسه رفت و وقتی بزرگ شد، حرفه آقای بو را دنبال کرد. زندگی آرام است، همچون رودی که همواره به سوی رود مادر جاری بوده است.

یک شب در فصل سیل، آب رودخانه خروشان و خروشان بود. نم نم باران می‌بارید. در حالی که او چرت می‌زد، صدای وحشت‌زده‌ای از ساحل دیگر به گوش رسید که قایق‌ران را صدا می‌زد. آقای بو بلند شد، بارانی پوشید، کلاه نخلی بر سر گذاشت، فانوس طوفانی برداشت و پارو زد. در ساحل، مردی میانسال با ژاکت برزنتی منتظر بود. از قایق پیاده شد و گفت که باید یک محموله فوری را به کمون برساند. چراغ نشانگر روی دماغه قایق در باران کم نور بود. حدود ده متر تا رسیدن به اسکله مانده بود. تصادف! درختی به کنار قایق خورد و باعث شد قایق تاب بخورد و واژگون شود و دو نفر را به داخل رودخانه پرتاب کند. آقای بو که با رودخانه آشنا بود، به دنبال مسئول اعزام پرید، ژاکت برزنتی را گرفت و او را به ساحل کشید. با انجام چند حرکت تنفسی برای خارج کردن آب از بدن مسئول اعزام، به مسئول اعزام کمک کرد تا به خانه برسد. پس از وحشت، مسئول اعزام چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد. آقای بو لباس‌هایش را به مامور تحویل داد تا عوض کند. به پیک گفت استراحت کند و آرام باشد و سند را به او داد تا به رئیس کمون تحویل دهد. به همسرش گفت که برای پیک فرنی بپزد تا بخورد و بیدار بماند، سپس یک چراغ قوه برداشت و با عجله به دل شب بارانی زد.

صبح روز بعد، پیک به منطقه بازگشت. پیک پس از خداحافظی با شخصی که او را نجات داده بود، قول داد لباس‌هایی را که پوشیده بود برگرداند و از او خواست که در نگه داشتن لباس‌هایی که دیشب خیس شده بودند به او کمک کند. یک سال، دو سال... پیک برنگشت. گاهی اوقات، آقای بو لباس‌های پیک را بیرون می‌آورد تا نگاه کند. هر بار، مخفیانه پیک را به خاطر سنگدلی سرزنش می‌کرد. وسایل هنوز آنجا بودند، اما چرا آن شخص هنوز مفقود شده بود؟ داستان نجات پیک نیز به گذشته پیوسته بود.

او بیش از شصت سال داشت و دیگر توان پارو زدن در فصل بارانی را نداشت. پارو را به دخترش داد. قایق همچنان خستگی‌ناپذیر بین دو ساحل رودخانه کار می‌کرد. یک شب، ندایی از ساحل رودخانه طنین‌انداز شد. بن، نام دخترش، به سرعت کلاهش را بر سر گذاشت و سوار قایق شد. شخصی که از رودخانه عبور می‌کرد، مرد جوانی بود. قایق به آرامی روی آب می‌لغزید و نور درخشان خورشید اواخر بعد از ظهر را منعکس می‌کرد. مرد جوان که در جلوی قایق نشسته بود، زن قایق‌ران را تماشا می‌کرد. تصویر او عمیقاً در فضای گرگ و میش نقش بسته بود. بدنش به جلو کشیده می‌شد، به عقب تکیه می‌داد و به طور ریتمیک و با ظرافت پارو را به سمت آب هل می‌داد و قایق را از رودخانه عبور می‌داد. کلاه سفیدش به عقب پرتاب شده بود تا موهایش صورت بیضی‌شکلش را که از آفتاب و باد برنزه شده بود، قاب بگیرد. بدنش لاغر و سفت بود. سینه‌های پر او در پیراهن ساده ماهاگونی‌اش برجسته بود. شلوار ابریشمی مشکی‌اش هنگام پارو زدن به ران‌های قوی‌اش چسبیده بود.

مرد جوان مجذوب شده بود. خیلی زیبا! کاش دوربین داشت! وقتی قایق به ساحل رسید، مبهوت شد. از خانه آقای بو پرسید، زن قایقران مرد جوان را به خانه خود برد. در نگاه اول، آقای بو جا خورد، چقدر این مرد جوان شبیه پیک سال‌ها پیش بود! از طریق داستان، او فهمید که نام مرد جوان هوت، مهندس پل و پسر پیک سال‌ها پیش است. پدرش داستان نجات او توسط او را در شب برای تحویل اسناد فوری برایش تعریف کرد. پدرش گفت که هر وقت فرصتی پیدا کند، او را به دیدار خانواده‌اش خواهد برد. قبل از اینکه بتواند این کار را انجام دهد، هنگام تحویل اسناد مهم به موقعیت پدافند هوایی در حالی که هواپیماهای آمریکایی به شدت بمباران می‌کردند، درگذشت. در مورد هوت، او پس از جنگ مشغول کار بازسازی پل‌ها و جاده‌ها و سپس ارتقاء و ساخت پل‌های جدید بود. اکنون او این فرصت را داشت که آرزوی پدرش را برآورده کند، به اینجا بیاید تا از کسی که پدرش را نجات داده بود تشکر کند و لباس‌های قدردانی را به او بازگرداند.

هوت کیسه را باز کرد و لباس‌هایی را که آقای بو آن شب به پدرش داده بود تا عوض کند، بیرون آورد. آقای بو لباس‌های پیک را که مدت‌ها نگه داشته بود، برداشت. دو دست لباس به نشانه قدردانی و دوستی کنار هم قرار داده شده بودند. آقای بو از اینکه افکار نامناسبی نسبت به متوفی داشته، ناراحت و پشیمان بود. او لباس‌های پیک را روی محراب گذاشت، عود روشن کرد، دستانش را به هم قلاب کرد و دعایی خواند. هوت و بن با دیدن این صحنه، از او پیروی کردند. در میان دود معطر و رقیق عود، از دنیایی مبهم، آقای بو پیک را دید که دستش را گرفته و به آرامی تکان می‌دهد، از او تشکر می‌کند و می‌خواهد به زوج جوان کمک کند. هوت پدرش را دید که یک کیسه برزنتی بزرگ حاوی انواع اسناد و نامه‌ها را حمل می‌کند و بیرون می‌آید، به هوت نگاه می‌کند، انگار می‌خواهد چیزی بگوید، اما هوت نمی‌تواند بشنود، فقط از درون احساس گرما می‌کند زیرا کاری را که پدرش می‌خواست انجام داده است. ناگهان، دست هوت، انگار که از یک نیروی ماوراء طبیعی فرمان گرفته شده باشد، دست بن را گرفت. جریانی از الکتریسیته از بدن هوت عبور کرد. او به بن نگاه کرد. دستش هنوز در دست هوت بود، بدنش گیج و مبهوت شناور بود. لحظه‌ای فکر گذشت، هر سه به واقعیت بازگشتند. آقای و خانم بو به دخترشان و سپس به هوت نگاه کردند. به نظر می‌رسید که در اعماق قلبشان از هماهنگی عاطفی بین این زوج جوان آگاه بودند. صمیمیت چنان بود که گویی هوت یکی از اقوامشان است که از راه دور برگشته است...

شب فرا رسید، بن، هوت را به قایقی که در کنار رودخانه لنگر انداخته بود، برد. ماه کامل به روشنی بر روی آب درخشان می‌درخشید. آن دو نشسته بودند و به یکدیگر نگاه می‌کردند، نمی‌دانستند داستان را از کجا شروع کنند. ناگهان یک ماهی بالا پرید تا با ماه بازی کند و سپس دوباره به پایین افتاد و باعث شد آب به صورت دایره‌های متحدالمرکز موج بزند. بن فریاد زد:

- آقای هوت، ماهی‌ها دارند می‌پرند!

هوت دست بن را گرفت. جریانی از هوا از میان هوت گذشت. او می‌لرزید:

- بن!دوست پسر داری؟

- تو خیلی احمقی! من یه دوست دختر دارم و تو ازم خواستی بیام اینجا؟ یه چیزی بگو!

- فقط می‌خواهم به تو نگاه کنم. اگر در آسمان ماه هست، در این ساحل رودخانه هم ماه دیگری هست. ماه آن بالا متعلق به همه است، اما ماه این پایین را می‌خواهم همه‌اش را برای خودم نگه دارم!

- تو طوری حرف می‌زنی انگار داری شعر می‌خونی. وقتی مدرسه می‌رفتم، فقط مات و مبهوت به معلمی که شعر می‌خوند خیره می‌شدم و یادم می‌رفت یادداشت بردارم. شعر دوست داری؟

- من آدم فنی هستم و زیاد شعر را نمی‌فهمم، اما آن را دوست دارم. وقتی غمگینم، چند بیت شعر را زمزمه می‌کنم تا حالم بهتر شود!

- یه وقتایی برام بخونش!

- اون دوران غم انگیزی بود! اما الان خوشحالم چون خانم هانگ رو کنارم دارم!

هوت دستانش را دور بن حلقه کرد و او را به خود نزدیک کرد. برای اولین بار در زندگی‌اش، بدن نرم و داغ دختری را در آغوش گرفت. تب عشق و اشتیاق او را لرزاند. دلش می‌خواست بن را کف قایق بخواباند تا تماشا کند، بغل کند. بن احساس می‌کرد بدنش تاب می‌خورد، می‌خواست ذوب شود، در بدن هوت حل شود... صدای آقای بو که پس از بازدید از آنجا گلویش را صاف می‌کرد، آن زوج را از خواب بیدار کرد. هوت دستانش را از بن جدا کرد، چشمانش هنوز پرشور بود:

- برای ازدواج از پدر و مادرمان اجازه بگیریم!

- یه لحظه صبر کن، این اولین دیدار ماست.

- اوه آره! فکر می‌کردم خیلی وقته که عاشق همیم!

تو خیلی باهوشی!

بن با هر دو دست گونه‌های هوت را گرفت و او لب‌هایش را روی لب‌های هوت گذاشت. هوت که خیلی غافلگیر شده بود، هنوز فرصت نکرده بود واکنشی نشان دهد که بن بلند شد، به ساحل رفت و به خانه دوید و هوت را گیج و مبهوت روی قایق، در حالی که از شدت لذت تلوتلو می‌خورد، تنها گذاشت.

هوت با خانواده بن خداحافظی کرد و به او قول داد که مادرش را برای صحبت با آقای و خانم بو ببرد. کشتی و اسکله رودخانه، داستان عاشقانه‌ای بین مهندس پل جذاب و زن کشتی‌ران جذاب خلق کرد. داستان عاشقانه‌ای به زیبایی ماه کامل. تصادف بین دو پدر، مانند یک توافق سرنوشت‌ساز برای دو فرزند بود. قایق عشق جایی برای پهلو گرفتن و منتظر ماندن پیدا کرد.

کار پل‌سازی هوت روی جاده‌ها وقت زیادی برای نگرانی در مورد خوشبختی خودش باقی نمی‌گذاشت. برای هوت، پل‌هایی که دو ساحل هر رودخانه و نهر را به هم متصل می‌کردند نیز منبع خوشبختی بودند. در نامه به بن، او داستان‌هایی در مورد مکان‌هایی که برای ساخت پل رفته بود، شب‌هایی که دلش برای بن تنگ شده بود، برنامه‌های آینده‌اش... تعریف کرد.

بن در نامه‌ای به هوت، داستان تغییرات روستا، اشتیاق و عشقش به کسی که در امتداد رودخانه‌ها سفر می‌کرد تا پل‌هایی را بین کناره‌ها بسازد تا شادی را به جاده‌ها بیاورد، تعریف کرد. کلمات نامه پر از عشق و تشویق به یکدیگر برای صبر کردن بود.

هر روز هنگام غروب، بن همچنین مشتاق شنیدن صدای پرشور «فری!» از آن سوی رودخانه بود. بن نمی‌توانست تعداد افرادی را که حمل کرده بود، تعداد سرنوشت‌های شاد و غم‌انگیزی را که از رودخانه عبور داده بود، بشمارد، اما صدای «فری!» آن بعدازظهر خاطره‌ای دلخراش بود. انتظار نیز چالشی بود. آقای و خانم بو که بی‌صبر بودند، یک بار به دخترشان توصیه کردند که هوت امروز اینجاست، فردا کسی نیست که منتظرش بماند. بن مطمئن بود که هوت باز خواهد گشت. آقای بو، مانند مردم، آرزوی پلی برای عبور از رودخانه را داشت. در آن زمان، خانواده‌اش برای زندگی با روستاییان به دهکده بای نقل مکان می‌کردند، بن شغل دیگری داشت که نیازی به کار در باران و آفتاب نداشت، سخت کار کردن شبانه‌روزی، به خصوص در فصل بارندگی و سیل که خطر همیشه در کمین بود.

آرزو به حقیقت پیوست. پس از چند ماه نقشه‌برداری، ماشین‌ها، وسایل نقلیه و کارگران پل به سمت ساحل شلوغ رودخانه هجوم آوردند. اردوگاه‌ها برپا شدند. صدای موتورسیکلت‌ها شب و روز بلند بود. کشتی بن هنوز با صبر و حوصله از اسکله قدیمی و رودخانه قدیمی عبور می‌کرد و منتظر روزی بود که پل تکمیل شود. افرادی که این روزها از کشتی عبور می‌کردند، نه تنها مردم عادی، بلکه مسئولان و کارگرانی بودند که پل را می‌ساختند.

هر بار که کشتی رد می‌شد، بن درباره هوت می‌پرسید، اما همه آنها می‌گفتند که هوت در یک محل ساخت و ساز دیگر است و بعداً خواهد آمد. بن نفس عمیقی کشید و آهی کشید. مدت زیادی بود که نامه‌ای از هوت دریافت نکرده بود. نگرانی به حالش هجوم آورد. غم به خوابش خزید، هق هق می‌کرد و بالشش را خیس می‌کرد.

یک شب، داشت هق هق می‌کرد که صدای کوبیدن در را شنید:

- بن، در رو برام باز کن!

هوت واقعاً برگشته! بن که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید، با عجله در را باز کرد. او شوکه شده بود و سپس هوت را در آغوش گرفت.

آقای بو با ترشرویی گفت:

- هوت، تویی؟ فکر کردم من و پدرم رو فراموش کردی!

- بابا، واقعاً...! بذار هوت بشینه و یه کم آب بخوره.

- عمو! از شما دو نفر و بن معذرت می‌خواهم. آنقدر سرم شلوغ بود که نتوانستم به دیدن شما دو نفر و برادرم بیایم.

بن زمزمه کرد:

- مادرم مُرده!

فعالیت از روی وحشت:

- ببخشید! لطفا بذار برای عذرخواهی از عمه ام عود روشن کنم!

هوت به محراب رفت تا عود بسوزاند، تعظیم کند و دعایی بخواند. هوت از آقای بو طلب بخشش کرد و در مورد کارش به آقای بو و پدرش گفت.

مسئولیت:

- چرا بیش از یک سال است که برای من نامه ننوشته‌ای؟ آیا نامه‌های من به دستت رسیده است؟ یا کس دیگری را سراغ داری؟

آقای بوهم:

- چرا اینو میگی؟

فعالیت تکان دهنده:

- من هنوز مرتب برایت نامه می‌نویسم، اما هیچ نامه‌ای از تو دریافت نکرده‌ام. فکر کردم خیلی منتظر ماندی، بنابراین...

- من هنوز منتظرت هستم!

من هم!

آقای بو متحیر شد:

- پس نامه کجا رفت؟ گم شدن یکی دو نامه اشکالی ندارد، اما چرا این همه نامه گم شده؟ در زمان جنگ که اینطور نبود!

گفتار پشتیبان:

- شاید چون به خاطر کارم زیاد این طرف و آن طرف می روم.

او گفت که برای آرام کردن خشم آقای بو، همه نامه‌ها به دفترش ارسال می‌شدند، وقتی او برای کار بیرون بود، همکارانش آنها را برایش می‌آوردند. در حالی که او در تعجب بود، صدای ناقوس و طبل در روستا طنین‌انداز شد. آتشی از خانه‌ای زبانه می‌کشید. هوت دست بن را کشید و به داخل روستا دوید. مردم فریاد زدند: خانه پستچی توآن آتش گرفته است! همه برای خاموش کردن آتش هجوم آوردند. توآن جعبه‌ای را حمل می‌کرد که از خانه بیرون می‌دوید، پایش گیر کرد و با صورت به زمین افتاد. جعبه از دستش افتاد، درب آن باز شد. همه چیز داخل جعبه پخش شد. یک دسته ده‌ها پاکت نامه بیرون افتاد. همه برای کمک به جمع‌آوری آنها عجله کردند، یک نفر که دسته‌ای از پاکت‌ها را در دست داشت، فریاد زد: "چرا نامه‌ای از هوت اینجا هست؟ و نامه‌ای از خانم بن هم؟"

هوت به سرعت یک سطل آب روی آتش ریخت و برگشت تا نامه‌ها را جمع کند. معلوم شد که توآن بارها در معاشقه با بن شکست خورده است، بنابراین با نگه داشتن نامه‌هایی که می‌فرستادند و می‌گرفتند، تلافی کرد و این شایعه را پخش کرد که هوت بن را فراموش کرده و دیگر برایش نامه نمی‌نویسد. درست است که «وقتی خانه آتش می‌گیرد، موش‌ها رنگ واقعی خود را نشان می‌دهند».

شک و تردیدها برطرف شد. عشق پرشورتر شد. بن و هوت سوار قایقی شدند که در اسکله رودخانه منتظر بود. چراغ‌های برق محل ساخت و ساز به شدت بر روی رودخانه می‌درخشیدند. آسمان پر از ستاره‌های چشمک‌زن بود. زیر قایق، بوسه‌های پرشور، روزهای جدایی را پر کرده بود. این زوج یکدیگر را محکم در آغوش گرفتند. نادیده گرفتن چراغ‌های برق، صدای غرش موتورسیکلت‌ها، تکان خوردن قایق... خدای من، انتظار چه حس هیجان‌انگیزی ایجاد می‌کرد. رودخانه همچنان به آرامی در امتداد شب جادویی جریان داشت. پلی که در شرف تکمیل بود، نه تنها دو ساحل را به هم متصل می‌کرد، بلکه عشقی را که توسط زمان و پیچ و خم‌های زندگی آزمایش شده بود، به هم متصل می‌کرد. قایق عشق محکم در اسکله رودخانه زادگاهشان لنگر انداخته بود. اسکله رودخانه بعداً فقط در خاطره‌ها باقی ماند، اما اسکله عشق برای همیشه در قلب زوجی که توسط اسکله رودخانه تشکیل شده بودند، باقی ماند...


منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

خیابان هانگ ما با رنگ‌های اواسط پاییزی درخشان است، جوانان با هیجان بی‌وقفه در حال ورود به آنجا هستند
پیام تاریخی: بلوک‌های چوبی پاگودای وین نگیم - میراث مستند بشریت
تحسین مزارع بادی ساحلی گیا لای که در ابرها پنهان شده‌اند
از دهکده ماهیگیری لو دیو در گیا لای دیدن کنید تا ماهیگیرانی را ببینید که شبدر را روی دریا «نقاشی» می‌کنند.

از همان نویسنده

میراث

;

شکل

;

کسب و کار

;

No videos available

اخبار

;

نظام سیاسی

;

محلی

;

محصول

;