شیرینیِ دلچسبش، مثل یک شادیِ ساده که مدتها از آن لذت نبرده بود، روی نوک زبانش آب شد. وقتی غذایش را تمام کرد، با تنبلی سوار تخت شد و آرام آرام خودش را با ریتم تاب به این سو و آن سو انداخت و به خشمش گوش داد که آرام آرام در آسایشِ رخوتآورِ اواخر بعدازظهر محو میشد.
تصویرسازی: هوش مصنوعی. |
مثل همیشه، نگان هر وقت از شوهرش عصبانی است، غذا میخورد. برای او، غذا خوردن موثرترین راه برای کاهش استرس است، چه ساده و چه فوری. چیزی خوشمزه که بتواند خودش را آرام کند، مثبتتر از پیوستن به گروه «شکایتکنندگان» در شبکههای اجتماعی. اگر امروز مادرش غذایی برایش نفرستاده بود، احتمالاً چند اپلیکیشن را باز میکرد و فوراً یک غذای کبابی معطر یا یک فنجان چای شیر شیرین سفارش میداد تا غم و اندوهش را تسکین دهد.
اما وقتی از روی تخت بلند شد، احساس سفتی دور شکمش او را معذب میکرد. به آرامی به سمت آینه رفت و با دقت به صورتش نگاه کرد. آینه زن متفاوتی را منعکس میکرد - نه آن دختر جوان و شاداب گذشته، بلکه یک مادر، همسری که دیگر به ظاهرش اهمیت زیادی نمیداد. خطوطی که زمانی باعث میشد بسیاری از مردان عاشق او شوند، دیگر تیز نبودند. کمی تپل روی گونهها، کمی خستگی در گوشه چشمانش.
نگان آهی آرام کشید. از کی تا حالا کمد لباسش فقط با لباسهای ساده و کاربردی پر شده بود؟ لباسهای نرم و کفشهای پاشنهبلندی که زمانی او را مجذوب خود میکردند، حالا به زیبایی در گوشه کمد جا داده شده بودند و جای خود را به شلوار جین، پیراهنهای گشاد و صندلهای تخت داده بودند. چه مدت بود که به خودش اهمیت نداده بود؟ چه مدت بود که به این فکر نکرده بود که از نظر دیگران، از نظر همان مردی که با او زندگی میکرد، چگونه به نظر میرسد؟
نگان سرش را به مبل تکیه داد و چشمانش به گذشته برگشت. اولین روزهایی را که تین در زندگیاش ظاهر شد به یاد آورد. نه پر سر و صدا، نه پر زرق و برق، فقط مردی آرام و گرم. وقتی قلبش تازه از زخمهای عشق اول عبور کرده بود، او آمد و مانند بندری آرام، آرامش را به ارمغان آورد.
او تین را نه با شور و اشتیاق، نه با عجله، بلکه با یک باور ساده دوست داشت که میتوانند سالهای آینده را با هم طی کنند. آن عشق، آتشی سوزان نبود، بلکه نوری گرم بود که همیشه در خانه کوچک روشن بود، چیزهایی معمولی اما محکم بودند. اما بعد، روزهای شلوغ با غذا، لباس، پول، پوشک، بچهها، با مسئولیتهایی که با گذشت سالها بیشتر میشدند، او را به یک چرخه بیپایان میکشاند.
در مورد تین، او دیگر به اندازه اوایل مشتاق و پرشور نبود، نگاهش به او شور و اشتیاق کمتری داشت و کمتر از او تعریف و تمجید میکرد تا او را خوشحال کند. هیچکس نگفته بود که ازدواج همیشه مثل روزهای عشق اول خواهد بود، اما آیا او اجازه داده بود که خیلی از مسیر منحرف شود، آنقدر دور که فراموش کرده بود چگونه احساسات کوچک را حفظ کند؟ نگان دوباره در آینه به خودش نگاه کرد. و در آن لحظه، فکری از ذهنش گذشت: وقت تغییر بود.
بعدازظهر، نگان فرزندش را به خانه پدربزرگ و مادربزرگش فرستاد و به خودش یک روز «تولد دوباره» هدیه داد. او با ماشین به خیابان رفت، هم هیجانزده بود و هم کمی عجیب. چقدر وقت بود که یک روز فقط برای خودش نداشت؟ آرایشگاه آشنا هنوز همان بود، بوی ملایم مواد شیمیایی در فضای گرم آن باقی مانده بود. آرایشگر به موهای بلند اما آسیبدیدهاش نگاه کرد، سرش را کمی تکان داد، نیمی سرزنشآمیز، نیمی شوخی:
- خیلی وقته از خودت غافل شدی!
نگان خندید و با تکان دادن سر موافقت خود را اعلام کرد. او به صندلیاش تکیه داد، چشمانش را بست و دستان ماهرش را که به آرامی هر تار مو را میشست، نوازش میکرد و از آن مراقبت میکرد، حس کرد. آب گرم به پایین جاری میشد و آرامش را به تک تک سلولها میآورد.
سه ساعت بعد، او با موهایی که به سبکی ملایم و صاف، با پنج هایلایت دودی روی زمینهای به رنگ بنفش تیره و مدرن و جوانانه، از آرایشگاه بیرون آمد. تغییر خیلی بزرگی نبود، اما به اندازهای بود که احساس تازگی و طراوت بیشتری به او بدهد.
بعد، او به یک فروشگاه مد تبدیل شد. قفسههای مرتب لباس، نورهای زرد ملایم، بوی پارچههای نو - همه اینها او را کمی نوستالژیک میکرد. نگان یک لباس ساده اما شیک به رنگ پاستلی انتخاب کرد، جلوی آینه ایستاد و مدت زیادی خودش را تحسین کرد. آخرین باری که این کار را کرد کی بود؟ کمی چرخید و دستانش روی پارچه نرم سر خورد. نه به این دلیل که لباس خیلی زیبا یا گران بود، بلکه به این دلیل که در این لحظه، به خودش نگاه میکرد - زنی که زمانی میدانست چگونه خودش را دوست داشته باشد، کسی که میدانست چگونه از ظاهرش قدردانی کند. احساس عجیبی از احساسات در او بیدار شد، انگار که بخشی از خودش را که مدتها گم کرده بود، پیدا کرده بود.
آن شب، وقتی نگان برگشت، تین دم در ایستاده بود. با دیدن او، لحظهای مات و مبهوت ماند. تین لبخندی زد، دامنش را کمی بالا زد و برگشت:
- خب، این همسر جدید غافلگیرت کرد؟
تین به او نگاه کرد، چشمانش کمی متعجب بود، اما ناگهان گوشههای لبش کمی بالا رفت و لبخندی از روی سرگرمی زد.
– کار فوقالعاده خوبی بود!
نگان خندید، از خودش راضی بود. شام آن شب به طور غیرمعمولی دنج بود. آنها کنار هم نشستند و غذا خوردند، و بیشتر از همیشه گپ زدند. چیز خیلی خاصی نبود، فقط داستانهای بیاهمیت، که گاهی با خنده همراه بود. اما نگان متوجه شد که فضای اطرافش تغییر کرده است. نه به خاطر خانه، نه به خاطر تین، بلکه به خاطر خودش - اگر او فقط کمی تغییر میکرد، دنیا به طور خودکار متفاوت میشد.
***
ساعت ۵ صبح. زنگ ساعت با صدای بلند به صدا درآمد و خوابش را قطع کرد. نگان دستش را دراز کرد تا آن را خاموش کند و به طور غریزی پتو را روی سرش کشید. اما ناگهان، به یاد قولی که به خودش داده بود افتاد: شروع یک سفر مراقبت از خود. نفس عمیقی کشید و نشست.
بعد از نوشیدن یک لیوان آب گرم مخلوط با عسل و سرکه سیب، کفشهای کتانیاش را پوشید و از خانه بیرون رفت. نسیم خنک صبحگاهی پوستش را نوازش میکرد و مهی مرطوب را با خود حمل میکرد. قدمهای اولش کمی سست بود، اما کمکم، ریتمش منظم و یکنواخت شد. فضا آنقدر ساکت بود که میتوانست صدای نفسهای خودش را که با خشخش برگها مخلوط شده بود، بشنود.
قبل از اینکه بتوانند خیلی دور شوند، ناگهان باران ملایمی شروع به باریدن کرد. نگان ایستاد و به آسمان خاکستری نگاه کرد. فکری از ذهنش گذشت: آیا باید برگردد؟ اما بعد، نگاه دیشبش را در آینه به یاد آورد. اگر برگردد، آیا همه چیز دوباره مثل قبل نخواهد شد؟ چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید، دستش را دراز کرد تا یک برگ موز از کنار جاده بردارد تا سرش را بپوشاند و به راهش ادامه داد. هیچ سفری آسان نیست. اما نکته مهم این است که او شروع کرده بود.
بعد از آماده کردن صبحانه برای تمام خانواده، نگان از شوهرش خواست که بچهها را به مدرسه ببرد و خودش شروع به آماده شدن برای رفتن به اداره کرد. کاری که قبلاً فقط سرسری انجام میداد، امروز به آرامی موهایش را شانه کرد، کمی رژ لب زد و یک لباس مشکی جدید انتخاب کرد که به اندامش میآمد. این فقط یک تغییر کوچک بود، اما باعث شد هم عجیب و هم آشنا به نظر برسد - انگار که تازه بعد از یک خواب طولانی خودش را پیدا کرده بود. جاده منتهی به اداره شلوغتر از همیشه بود. نگان تصمیم گرفت برای جلوگیری از ترافیک به یک کوچه کوچک بپیچد. اما درست وقتی از پیچ پیچید:
آه آه! بوم!
از آنجایی که او از برخورد با عابر پیاده اجتناب میکرد، نگان نتوانست به موقع واکنش نشان دهد و هم او و هم دوچرخهاش روی جاده افتادند. این اتفاق به طرز فجیعی دردناک بود. او برای بلند شدن تقلا میکرد، ذهنش هنوز کاملاً بیدار نشده بود که صدایی به گوشش رسید، هم آشنا و هم عجیب:
- پژواک؟
او ایستاد. پلک زد. ترونگ بود. مردی که فکر میکرد برای همیشه با او خواهد ماند.
او با عجله به او کمک کرد تا بلند شود، چشمانش پر از نگرانی بود. «حالت خوبه؟» این تماس نزدیک او را کمی گیج کرد. او هرگز انتظار نداشت که دوباره عشق اولش را در چنین موقعیت عجیبی ملاقات کند.
نگان فقط چند خراش برداشته بود، ماشین سالم بود، اما لباس نو دیگر مثل قبل سالم نبود. شکاف ناگهان بلندتر از حد معمول شده بود و باعث میشد که او بیشتر و بیشتر سعی کند لبه لباس را بکشد. او به سرعت به سمت صندوق عقب دوید تا کاپشن ضد آفتابش را بردارد، اما بعد یادش آمد که امروز صبح با عجله رفته و فراموش کرده بود. با نگاه به ساعت، اخم کرد. ترونگ همه چیز را دید.
ترونگ پرسید: «سر کار لباس فرم دارید؟»
– بله… بله. – نگان لبخند زد و ناگهان احساس آسودگی کرد. اما نمیتوانست به آن فکر کند.
- پس من شما را میرسانم. میتوانید دوچرخهتان را اینجا پارک کنید. در غیر این صورت، دیر خواهیم کرد.
نگان با اشتیاق سر تکان داد. ماشین از خیابانهای آشنا عبور کرد. او از پنجره به بیرون نگاه کرد و احساس آرامش عجیبی داشت. ترونگ اولین کسی بود که صحبت کرد.
این روزها حالتون چطوره؟
صدایش آرام بود، بدون هیچ لرزشی.
نگان هنوز به رگههای محو روی شیشه ماشین نگاه میکرد و آرام پاسخ داد:
- سرم شلوغه، ولی بازم خوبه.
ترونگ به آرامی سر تکان داد و لبخندی گوشه لبش نقش بست.
- متوجه هستم.
سرش را کمی کج کرد و به او نگاه کرد.
- و تو؟
شانههایش را بالا انداخت، در حالی که چشمانش هنوز رو به جلو بود.
– کار، زندگی، همه چیز هنوز به طور یکنواخت ادامه دارد. چیز خاصی نیست.
نگان سر تکان داد و به صحنهی بیرون نگاه کرد. او فکر کرده بود که اگر دوباره ترونگ را ببیند، کمی دلشوره، کمی هیجان یا حداقل چیزی که باعث شود قلبش تندتر بزند، به سراغش خواهد آمد. اما نه، او فقط یک خلأ مثل باد گذرا میدید.
ناگهان، ترونگ ماشین را نگه داشت. نگان وحشتزده شد و با نگاهی متعجب به بالا نگاه کرد. ماشین درست جلوی یک فروشگاه لباس ایستاد. او به او نگاه کرد، چشمانش کمی مشکوک بود. ترونگ آرام ماند، کمربند ایمنیاش را باز کرد، در را باز کرد و پیاده شد. نگان گیج شده بود. نوری در ذهنش درخشید. او قرار بود... برایش یک لباس جدید بخرد؟ نگان شوکه شده بود. نمیخواست اعتراف کند، اما گوشه کوچکی از قلبش منتظر این بود. آیا ممکن بود که ترونگ هنوز کمی به او اهمیت بدهد؟
اما بعد، ترونگ وارد مغازه نشد. او به سمت راست، به سمت یک فروشنده خیابانی پیچید. و در کمال تعجب نگان، او مقداری کیک برنجی چسبناک خرید. چشمانش گشاد شد. ترونگ با آرامش کیسه کیکها را گرفت و در حالی که لبخندی کمرنگ بر لب داشت، به سمت ماشین برگشت.
- من این کیک را از همه بیشتر دوست دارم. قرار بود امروز صبح آن را بخرم، اما انتظار نداشتم با راننده ای مثل شما روبرو شوم.
در آن لحظه، ناگهان چیزی در قلب نگان شکست. نه درد، نه پشیمانی، بلکه درک واقعیت. لبخند کمرنگی زد. چرا چنین آرزویی داشت؟ چرا برای لحظهای فکر کرد که ترونگ برایش لباس میخرد؟ همه چیز مدتها پیش تمام شده بود. چیزی که او فقط انتظار داشت غیرمنطقی بود. به صندلیاش تکیه داد، چشمانش را بست. و در آن لحظه، با اطمینان دانست: واقعاً رها کرده بود.
ماشین جلوی دروازه دفتر ایستاد. نگان در ماشین را باز کرد و پیاده شد. اما قبل از اینکه در را ببندد، صدای ترونگ را از پشت سر شنید.
- پژواک.
ایستاد و سرش را برگرداند.
چشمانش کمی بیمیل بود.
- هنوز از شماره قبلی استفاده میکنی؟
نگان نفس عمیقی کشید. جوابی نداد.
فقط لبخند بزن.
- متشکرم.
در ماشین را بست. چیزی برای چنگ زدن، چیزی برای درنگ کردن وجود نداشت، عشق اولش واقعاً تمام شده بود و او کاملاً به گذشته رفته بود.
بعد از ظهر، وقتی نگان به خانه برگشت، قبل از اینکه بتواند به او بگوید امروز صبح چه اتفاقی افتاده، تین از قبل دم در منتظر بود و در دستش نوعی کیف را پشت کمرش پنهان کرده بود. نگان این موضوع را عجیب یافت و با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد. انگار که دیگر نیازی به انتظار نداشت، آن را با کمی تردید به او داد.
– برای تو... در پنجمین سالگرد ازدواجمان.
چشمان نگان از تعجب گرد شد، جعبه کادوی دوستداشتنی با کاغذ کادوی صورتی رمانتیک را در دست داشت. با هیجان آن را باز کرد. داخل آن یک لباس نو و شیک بود که رنگش دقیقاً مطابق با مدل و برندی بود که او دوست داشت و حتی تعجبآورتر این بود که اندازه فعلی خودش بود. نگان آنقدر تحت تأثیر قرار گرفته بود که زبانش بند آمده بود. دستش را دور شانه شوهرش انداخت و زمزمه کرد:
– ممنونم. و… متاسفم. فراموش کرده بودم…
تین به آرامی گونه همسرش را بوسید و او را دلداری داد:
- اشکالی نداره، برو یه دوش بگیر، بعدش بریم یه چیز خوشمزه بخوریم.
نگان با چشمانی درخشان و نمناک به شوهرش نگاه کرد و با خوشحالی لبخند زد. او مثل یک بچه خوب مدام سر تکان داد و به داخل خانه دوید...
منبع: https://baobacgiang.vn/chiec-vay-moi-postid420768.bbg






نظر (0)