Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

گل‌ها در تاریکی شکوفا می‌شوند - داستان کوتاه از لو نگوک سون

«تو به دنیا اومدی که زندگی منو خراب کنی، می‌دونی؟» جام شیشه‌ای روی زمین افتاد و مثل فریاد دلخراش مادرم، کسی که من رو به دنیا آورد اما هیچ‌وقت درست و حسابی دوستم نداشت، خرد شد.

Báo Thanh niênBáo Thanh niên12/09/2025

من آنجا ایستاده بودم، نه گریه می‌کردم و نه واکنشی نشان می‌دادم. مدت‌ها بود که به آن عادت کرده بودم. خشم‌های او مانند طوفان بودند، همه چیز را در مسیر خود نابود می‌کردند، سپس ناپدید می‌شدند و فضا را ساکت و سرد باقی می‌گذاشتند.

مادرم زمانی زن جوان و زیبایی بود، اما از زیبایی‌اش به عنوان بلیط یک‌طرفه برای پیدا کردن پول استفاده می‌کرد. او دوست نداشت کار کند. به گفته مادربزرگم، مادرم از سنین پایین فقط دوست داشت لباس‌های شیک بپوشد. او یک رویای بسیار عملی داشت: "باید با یک مرد ثروتمند ازدواج کند." در سن 20 سالگی، خانه را ترک کرد تا در بار عمویش در شهر کار کند. در آنجا، او با مردی آشنا شد که به من زندگی بخشید، مردی که در اسم پدرم بود، اما هرگز عشق پدرانه به من نداد.

او پیمانکار ساختمانی بود، پول، موقعیت و... خانواده داشت. اما از نظر مادرم، او فقط یک «طعمه» بود. در آن زمان، مدت زیادی از همسرش دور بود، شاید او هم احساس تنهایی می‌کرد. مادرم با حسابگری سرد، او را زمین زد. شاید وقتی زنی عمداً پیروز می‌شود، کمتر مردی می‌تواند مقاومت کند. با این حال، این پیوند فقط مدت کوتاهی دوام آورد. وقتی او به اندازه کافی مرا داشت، از خواب بیدار شد، تصمیم گرفت از هم جدا شوند و به همسر و فرزندانش برگردد و تمام تماس‌ها را قطع کرد، حتی با اینکه مادرم سعی کرد او را نگه دارد و تهدید کند.

یک بار با سردی گفت: «فکر می‌کنی زن و بچه‌ام را به خاطر تو ول می‌کنم؟ بیدار شو!» اما مادرم تسلیم نشد. او مرا که نوزاد بودم به خانه‌اش در حومه شهر آورد، جلوی همسرش به زمین انداخت: «این بچه شوهرته. نظرت چیه؟»

همسرش که باردار بود، پس از آن شوک، فرزند درون رحمش را از دست داد. و از آن لحظه، من به مکافات کارمایی تبدیل شدم، فرزندی که باعث شد زنی فرزندش را از دست بدهد، دلیل اینکه آن مرد از مادرم متنفر بود و همیشه مثل یک فاجعه از من دوری می‌کرد. خانواده‌اش از پذیرفتن من امتناع می‌کردند. اما شاید از روی ترحم، همسر برای تأمین نیازهای من وارد عمل شد تا به این ترتیب آزار و اذیت را متوقف کند.

مادرم برای زندگی به کمون آنها نقل مکان کرد، تا «به راحتی بجنگد». او پول یارانه را دریافت می‌کرد و آن را صرف لوازم آرایش، قمار و روابط عاشقانه زودگذر می‌کرد. من، دختر کوچک، وقتی به مدرسه می‌رفتم، یک وعده غذایی کامل نداشتم، پولی برای شهریه نداشتم و چیزی جز عنوان «فرزند حیوان سیزدهم برج فلکی» نداشتم.

مادرم من را به خانه‌ی بزرگ می‌برد تا از او پول گدایی کنم. بعد از هر بار، به من هدیه‌ای می‌داد. من ساده‌لوحانه فکر می‌کردم که دوستم دارند. اما وقتی بزرگتر شدم، فهمیدم که فقط یک مهره در بازی چانه‌زنی مادرم هستم.

گل‌ها در تاریکی شکوفا می‌شوند - داستان کوتاه از لو نگوک سون - عکس ۱.


عکس: هوش مصنوعی

در طول سال‌ها، من با کمی پول و غذا از مادربزرگم بزرگ شدم. در تحقیر بزرگ شدم. دوستانم مسخره‌ام می‌کردند، همسایه‌ها غیبت می‌کردند. عباراتی مانند «حرامزاده»، «بچه‌ای که خانواده‌های دیگران را نابود کرد» برایم آشنا شدند. هر بار که آنها را می‌شنیدم، احساس می‌کردم قلبم کمی بیشتر می‌شکند، مانند تکه‌ای کوچک از خاک که وقتی پای خشنی روی آن پا می‌گذارد، تکه تکه می‌شود. اما بعد، اشک‌ها خشک شدند. تنها چیزی که برایم باقی مانده بود سکوت بود. هیچ کس تنهایی قلبم را درک نمی‌کرد، وقتی خانواده‌های گرم را می‌دیدم، در حالی که فقط تاریکی و قضاوت داشتم.

دیوانه‌وار درس می‌خواندم، نه برای تغییر زندگی‌ام، بلکه برای فرار. در آزمون ورودی دانشگاه قبول شدم و به هانوی رفتم. در حین تحصیل، انواع کارها را انجام می‌دادم: شستن ظرف‌های کرایه‌ای، تحویل اجناس، تدریس خصوصی. پولی که مادرم می‌فرستاد هرگز به دستم نمی‌رسید، روی بلیط‌های بخت‌آزمایی در ورودی روستا بود. یک بار به زادگاهم برگشتم، نه برای دیدن خانه، بلکه برای پرداخت بدهی که مادرم قرض گرفته و از آن فرار کرده بود.

با نمرات عالی فارغ‌التحصیل شدم و شغل ثابتی پیدا کردم. دیگر هرگز به آن شهر تاریک برنگشتم. زندگی خودم را داشتم و نفس می‌کشیدم، زخم خورده اما التیام یافته. گهگاه، کنار پنجره می‌نشستم، به نور ضعیف صبح نگاه می‌کردم و با هر نفس، زندگی را حس می‌کردم، ساده اما آزاد.

بعد عاشقش شدم، مردی خوب، مهربان، آنقدر صبور که به حرف‌هایم گوش دهد، آنقدر گشاده‌رو که مرا در آغوش بگیرد. او درباره گذشته‌ام چیزی نپرسید، اما همیشه کاری کرد که احساس کنم در چشمانش بخش مهمی هستم. برای اولین بار، جرات کردم به کلمه "خانواده" فکر کنم.

اما وقتی خانواده‌اش حقیقت را فهمیدند، همه چیز فرو ریخت. مادرش به شدت با این موضوع مخالفت کرد.

«آن دختر هیچ پیشینه‌ای ندارد و حاصل یک رابطه نامشروع است. اگر با او ازدواج کنی، مردم به پدر و مادرت می‌خندند!»

«قدیمی‌ها یاد می‌دادند: برای ازدواج با زن، خانواده‌اش را انتخاب کن، برای ازدواج با شوهر، نژادش را انتخاب کن، چشمانت را باز کن، فرزندم!»

دستم را محکم گرفته بود، دستش سرد بود، اما دست من حتی سردتر بود. در چشمانش، تقلایی ناامیدانه را دیدم. سپس سرش را کمی تکان داد، چشمانش را از من برگرداند، انگار جرات نگاه کردن به من را نداشت.

«متاسفم...» صدایش گرفته و شکسته بود. «من... فکر می‌کردم هر کاری برایت انجام بدهم. اما... نمی‌توانم.»

پل شکننده‌ای را تصور کردم که آنقدر برای ساختنش زحمت کشیده بودم، حالا فقط با تکان دادن سرم به خاکستر تبدیل می‌شد.

«اگر تو را انتخاب کنم... و مادرم گریه کند، و پدرم مثل یک غریبه به من نگاه کند... نمی‌توانم تحمل کنم.»

من آنجا ایستاده بودم، مبهوت، هر کلمه مثل قیچی تمام امید را از بین می‌برد.

«نمی‌خواهم تو را به عنوان کسی بشناسند که باعث شد خانواده‌ام را از دست بدهم. و... اگر به خاطر عشق آنها را از دست بدهم، پس... شاید من به اندازه کافی مرد خوبی نیستم.»

من تک تک کلماتش را به وضوح می‌شنیدم. هر کلمه‌ای که می‌گفت مثل میخی بود که در قلبم کوبیده می‌شد. مسئله این نبود که او مرا دوست نداشت. مسئله این بود که او آنقدر مرا دوست نداشت که مرا به آنها ترجیح دهد.

لبخند زدم، لبخندی خشک و بی‌روح، به نازکی کاغذ.

«می‌فهمم. خانواده چیزیه که من هیچ‌وقت نداشتم. به خاطر من از دستش نده.»

در یک بعد از ظهر بدون باد به زادگاهم برگشتم. به نظر می‌رسید تمام فضا در خش‌خش ابرهای خاکستری ساکت است. درختان در باد خم شده بودند، به آرامی خاطره‌ای دور که سعی کرده بودم فراموش کنم. نه به خانه مادرم، بلکه به خانه مادربزرگم، تنها جایی که تا به حال کمی گرما به من داده بود. اما او فوت کرده بود، بی‌صدا رفته بود در حالی که من از سرنوشتم فرار می‌کردم. خانه قدیمی کپک زده بود، اما هنوز بوی او را می‌داد. در چوبی جیرجیر را باز کردم، هر ذره گرد و غبار مانند خاطره‌ای فراموش شده به هوا می‌رفت. روی دیوار، شال پشمی که مادربزرگم در 10 سالگی برایم بافته بود، هنوز بی‌صدا آویزان بود. پرده‌های قدیمی ساییده شده بودند، صندلی‌های چوبی روی دسته‌هایشان ترک خورده بودند، اما هر بار که می‌نشستم، احساس گرمای عجیبی می‌کردم.

یک دفترچه یادداشت در آشپزخانه پیدا کردم. نوشته بود: «این بچه خیلی رنج می‌کشد. من پیر هستم و نمی‌توانم کمک زیادی بکنم. امیدوارم زندگی آبرومندانه‌ای داشته باشد، همین کافی است.»

گریه کردم، گریه کردم، مثل اولین باری که کسی مرا در آغوش گرفت. این حس شیرین و دردناک بود. اشک‌ها از غم نبودند، بلکه از آرامشی بودند که در کلماتی که او به جا گذاشته بود، پنهان شده بود.

من ماندم. من ماندم تا از نو شروع کنم. خانه را بازسازی کردم، گل‌های بیشتری در امتداد ایوان کاشتم و یک قفسه کتاب کوچک برای بچه‌ها باز کردم. هر روز صبح، نور لطیف از پنجره می‌تابید، به آرامی از دیوارهای قدیمی عبور می‌کرد و به خانه زندگی می‌بخشید. من به فقرا، به کودکانی که در مورد تکالیفشان سؤال داشتند اما والدینشان سر کار بودند، رایگان درس می‌دادم. من با عشق درس می‌دادم. من به روشی که همیشه آرزو داشتم کسی به من درس بدهد، با قلبم، درس می‌دادم.

هر روز، زیر داربست گل کاغذی که مادربزرگم می‌کاشت، می‌نشینم و به صدای خش‌خش باد و خنده‌ی بچه‌ها گوش می‌دهم. هوا تازه و دلپذیر است. احساس می‌کنم قلبم نرم شده، انگار دستی نامرئی قلب خشنم را نوازش می‌کند.

یک بعد از ظهر اواخر پاییز، در حالی که داشتم تخته ایوان را پاک می‌کردم، ناگهان صدای ضربه‌ای به در آمد و باعث شد سرم را بالا بیاورم. مردی حدوداً سی ساله، قدبلند، با چهره‌ای مهربان اما با نگاهی دور، انگار احساسی ابراز نشده داشت، در چارچوب در ایستاده بود.

«سلام، من مین هستم. من تازه به محله‌ی کناری نقل مکان کرده‌ام و در ایستگاه بهداشت کار می‌کنم. وقتی بچه‌ها در مورد کلاس شما صحبت کردند، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. می‌خواستم بدانم می‌توانم به اینجا بیایم یا نه؟» او با صدایی گرم، ملایم و بی‌شتاب گفت.

سرم را تکان دادم و او را به داخل دعوت کردم. او وارد شد، چشمانش خانه را بررسی می‌کرد، روی دیوارهای قدیمی و صندلی چوبی فرسوده مکث کرد، سپس آرام برگشت تا به من نگاه کند. انگار نه تنها به این فضا، بلکه به چیزی در من نیز نگاه می‌کرد.

«اینجا تنها زندگی می‌کنی؟» نه با لحنی پرسشگرانه، بلکه با ملایمت پرسید، نمی‌خواست حس کند که مورد قضاوت قرار گرفته‌ام.

لبخند زدم. نه به خاطر اینکه خوشحال بودم، بلکه به این خاطر که احساس می‌کردم به طور عادی و بدون هیچ ترحم یا خجالتی دیده می‌شوم. فقط یک مکالمه‌ی سبک بود، مثل دو دوست که مجبور نیستند همه چیز را با هم به اشتراک بگذارند، اما همچنان می‌توانند از طریق چشمان و سکوتشان یکدیگر را درک کنند.

«می‌بینم... اینجا چیزهای زیباتری از آنچه فکر می‌کردم وجود دارد.»

از آن روز به بعد، او گهگاه به خانه می‌آمد. گاهی فقط برای تعمیر شیر آب خراب، یک کیسه چای، یک سبد سبزیجات تازه برایم می‌آورد. زیاد حرف نمی‌زدیم، اما هر بار که می‌آمد، خانه کمی روشن‌تر به نظر می‌رسید. صندلی قدیمی را عقب کشید تا محکم شود، سپس نشست و دستش به آرامی فنجان داغ چایی را که ریخته بودم لمس کرد. آن حرکت، هرچند ساده، مثل خورشید اواخر پاییز قلبم را گرم کرد.

او درباره گذشته‌ام چیزی نپرسید. و من... دیگر از اینکه مردم چطور به من نگاه می‌کنند، نمی‌ترسیدم.

قبلاً آرزو می‌کردم که هرگز به دنیا نیامده بودم. اما حالا، وسط باغ کوچک نشسته‌ام، به جیک‌جیک پرندگان در بعد از ظهر گوش می‌دهم، رقص نور خورشید را روی دیوارهای لکه‌دار از زمان حس می‌کنم... می‌دانم: من زنده‌ام.

نه اینکه زندگی کنم تا تاوان اشتباهات دیگران را بدهم، بلکه زندگی کنم تا زیباترین بخش وجودم را پیدا کنم. من "سایه" مادرم نیستم. من "فرزند کسی" نیستم. من خودم هستم، کسی که از تاریکی عبور کرده و شکوفایی را برگزیده است.

نور لازم نیست خیلی روشن باشد، فقط به اندازه کافی گرم باشد و عشق لازم نیست پر سر و صدا باشد، فقط باید در زمان مناسب باشد، به اندازه کافی صبور باشد تا بدانم که لایق دوست داشته شدن هستم.

پنجمین مسابقه نویسندگی «زندگی خوب» با هدف تشویق مردم به نوشتن درباره اقدامات شریفی که به افراد یا جوامع کمک کرده است، برگزار شد. امسال، این مسابقه بر تقدیر از افراد یا گروه‌هایی متمرکز بود که با انجام اعمال خیرخواهانه، امید را به افراد در شرایط دشوار هدیه کرده‌اند.

نکته برجسته، بخش جدید جوایز زیست‌محیطی است که به آثاری که الهام‌بخش و مشوق اقدام برای محیط زیست سبز و پاک هستند، اهدا می‌شود. از این طریق، کمیته برگزارکننده امیدوار است آگاهی عمومی را در مورد حفاظت از کره زمین برای نسل‌های آینده افزایش دهد.

این مسابقه دارای دسته بندی ها و ساختار جوایز متنوعی است، از جمله:

دسته بندی مقالات: روزنامه نگاری، گزارش، یادداشت یا داستان کوتاه، حداکثر ۱۶۰۰ کلمه برای مقالات و ۲۵۰۰ کلمه برای داستان کوتاه.

مقالات، گزارش‌ها، یادداشت‌ها:

- جایزه اول: 30،000،000 دونگ ویتنامی

- ۲ جایزه دوم: ۱۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

- ۳ جایزه سوم: ۱۰،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

- ۵ جایزه تشویقی: ۳،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

داستان کوتاه:

- جایزه اول: 30،000،000 دونگ ویتنامی

- جایزه دوم: 20،000،000 دونگ ویتنامی

- ۲ جایزه سوم: ۱۰،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

- ۴ جایزه تشویقی: ۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

بخش عکس: ارسال مجموعه‌ای از حداقل ۵ عکس مرتبط با فعالیت‌های داوطلبانه یا حفاظت از محیط زیست، به همراه نام مجموعه عکس و توضیحی کوتاه.

- جایزه اول: 10،000،000 دونگ ویتنامی

- جایزه دوم: ۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنام

- جایزه سوم: ۳،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

- ۵ جایزه تشویقی: ۲،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

محبوب‌ترین جایزه: ۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

جایزه مقاله عالی با موضوع محیط زیست: ۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

جایزه شخصیت مورد تقدیر: 30،000،000 دونگ ویتنامی

آخرین مهلت ارسال آثار ۱۶ اکتبر ۲۰۲۵ است. آثار در مراحل مقدماتی و نهایی با حضور هیئت داورانی متشکل از نام‌های مشهور ارزیابی خواهند شد. کمیته برگزارکننده فهرست برندگان را در صفحه «زندگی زیبا» اعلام خواهد کرد. برای مشاهده قوانین دقیق به thanhnien.vn مراجعه کنید .

کمیته برگزاری مسابقه زندگی زیبا

گل‌ها در تاریکی شکوفا می‌شوند - داستان کوتاه از لو نگوک سون - عکس ۲.


منبع: https://thanhnien.vn/hoa-no-trong-toi-truyen-ngan-du-thi-cua-le-ngoc-son-185250908115719607.htm


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

تای هونگ، قهرمان کار، مستقیماً مدال دوستی را از ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، در کرملین دریافت کرد.
در مسیر فتح فو سا فین، در جنگل خزه‌های پریان گم شده‌ام
امروز صبح، شهر ساحلی کوی نون در مه «رویایی» است
زیبایی مسحورکننده سا پا در فصل «شکار ابرها»

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

شهر هوشی مین در فرصت‌های جدید، سرمایه‌گذاری شرکت‌های FDI را جذب می‌کند

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول