Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

فصل گل‌های پنبه - روزنامه آنلاین تای نین

Việt NamViệt Nam08/08/2023

من و عمو تونگ همزمان به ارتش پیوستیم. روزی که ما آنجا را ترک کردیم، خورشید هنوز از بالای درختان بامبو طلوع نکرده بود. همه جا هنوز با لایه ضخیمی از مه صبحگاهی، به کدری دود، پوشیده شده بود. یک وسیله نقلیه نظامی ، که به شدت استتار شده بود، زیر یک درخت پنبه در ورودی روستا پارک شده بود تا از ما استقبال کند.

بیشتر همسایه‌ها برای بدرقه سربازان جدید بیرون آمدند. همسرم دختر پنج ماهه‌مان را در بغل گرفته بود. برادر پنج ساله‌اش مرا از گردن گرفته بود. تمام خانواده دور هم جمع شده بودند و تمایلی به رفتن نداشتند. مادر عمو تونگ، با کمری کمی خمیده، سعی کرد سر خالدار نقره‌ای‌اش را بلند کند و چشمان کم‌نور و درازش را باز کند تا از نزدیک به صورت پسرش نگاه کند. با یک دست کوله پشتی را حمل می‌کرد و با دست دیگر به پشت او می‌زد و با قاطعیت می‌گفت: «برو، باید قوی باشی، برادرانت در ماشین منتظرند.» او چندین بار همین جمله را با لکنت زبان تکرار کرد، دهانش او را تشویق می‌کرد، اما بازوی عمو تونگ محکم در دست او بود.

اوایل ماه مارس بود و درخت کاپوک در ورودی روستا از قبل به رنگ قرمز روشن درآمده بود. از بالای درخت تا شاخه‌های نازک و افتاده، دسته‌هایی از شعله‌های سوسو زن همه جا آویزان بودند. باد رودخانه نگون از میان درختان می‌وزید و گل‌های زیادی به کف ماشین، بالای کوله پشتی‌ها و روی شانه‌های سربازان تازه کار که هنوز با لباس‌های خاکی نو خود ور می‌رفتند، افتادند.

بارها پیش آمده که درخت کاپوک در روستای من، در هر فصل شکوفه دادن، اشک‌ریزان به همراه روستاییان، فرزندانشان را برای پیوستن به ارتش بدرقه می‌کرد. انگار این درخت نیز سرشار از عشق بود، و برای بیرون کشیدن قطرات خون پاک و تازه از تنه‌اش که به ما قدرت می‌داد تا با اطمینان به جنگ برویم، به خود می‌پیچید.

عمو تونگ کنار من نشسته بود و دو دستش را بالا آورد تا گل پنبه‌ای را که هنوز از شبنم صبحگاهی خیس بود بگیرد و آن را به سینه‌اش چسباند. نفس داغش را در گوشم فوت کرد و جمله‌ای نامفهوم گفت: «به گل پنبه، گل پنبه هم می‌گویند.» می‌دانستم که دلش برای همکلاسی کلاس دوازدهمش به نام میِن تنگ شده است.

پرسیدم: «چرا میِن برای بدرقه من نیامد؟» صدایش گرفته بود: «امروز نوبت میِن بود که سر کار باشد، او باید از ساعت چهار صبح در محل آتشباری حاضر می‌شد. دیشب داشتیم پشت این درخت پنبه گریه می‌کردیم و حرف می‌زدیم. بعد از نیمه‌شب، وقتی خداحافظی کردیم، میِن خودکار آنه هونگ و یک دسته کاغذ سلفون را در جیب پیراهنم گذاشت، بعد ناگهان گردنم را پیچاند و شانه‌ام را با درد گاز گرفت.»

وانمود کردم که دارم گریه می‌کنم: خون تمام پیراهنت را پوشانده است. او نفس نفس زنان گفت: مهم نیست! امیدوارم تبدیل به یک جای زخم شود، تا همیشه میِن را به یاد داشته باشی. نتوانستم هیچ کلمه دلگرم‌کننده‌ای پیدا کنم، فقط توانستم بی‌صدا دست شاگرد عمویم را که به نرمی یک رشته فرنگی بود، بگیرم. بی‌صدا به خودم گفتم که همیشه حرف‌های مادربزرگم را از دیشب به یاد داشته باشم: «تو هنوز خیلی ضعیفی، باید همیشه در همه شرایط سخت از او حمایت و محافظت کنی، من به تو تکیه می‌کنم.»

قبل از ترک روستا، قلبم فرو ریخت، پر از دلتنگی برای خانه. وقتی ماشین شروع به حرکت کرد، صدای هق هق گریه‌های فروخورده بسیاری را زیر سایبان درخت پنبه قدیمی که با گل‌های زیبایش شکوفا شده بود، شنیدم. مجبور شدیم احساساتمان را کنترل کنیم، با هم بلند شدیم، هر دو دست را بالا بردیم و با صدای بلند فریاد زدیم: «به امید دیدار دوباره در روز پیروزی.»

پدربزرگ من ده خواهر و برادر داشت. پدر عمو تونگ کوچکترین آنها بود. من پنج سال از عمو تونگ بزرگترم. در خانواده گسترده من، همیشه برای کسانی که چند فرزند داشتند، عادی بود که فرزند سال آخر کلاس خود را عمو یا عمه صدا بزنند. همیشه همینطور بوده است.

پدر عمو تونگ در سال ۱۹۴۸، شبی که ارتش به پادگان تام چائو حمله کرد، درگذشت. او در آن زمان تنها چهار سال داشت. از آن زمان، مادرش به تنهایی او را بزرگ کرده است. سال گذشته، پس از فارغ‌التحصیلی از دبیرستان، به عنوان تنها خون یک شهید، اولویت تحصیل در خارج از کشور در اتحاد جماهیر شوروی به او داده شد، که بسیاری از مردم آرزوی آن را داشتند. او امتناع کرد، نوک انگشت خود را گاز گرفت، از خون خود برای نوشتن نامه‌ای مبنی بر عزم راسخ برای رفتن داوطلبانه به میدان جنگ برای مبارزه با آمریکایی‌ها استفاده کرد. مادرش مجبور شد درخواست را برای تأیید موافقتش امضا کند، سپس کمیته سیاست‌گذاری، ثبت نام او را در اولین گروه امسال تأیید کرد.

من و عمویم به یک دسته اعزام شدیم. ما در نبردهای زیادی در جبهه‌های جنگ چندین استان در جنوب شرقی با هم بودیم. به لطف دعای خیر اجدادمان، در طول چهار سال گذشته، من و عمویم حتی یک ترکش هم به بدنمان اصابت نکرده است. ما فقط چند بار به مالاریا و چند بار به دلیل انفجار بمب مجروح شدیم و سپس سلامتی‌مان به حالت عادی بازگشت.

در ماه مارس امسال، پس از سازماندهی مجدد نظامی، من و عمو تونگ توسط واحد برای شرکت در یک کلاس آموزشی ویژه به همراه ده‌ها سرباز از واحدهای دیگر اعزام شدیم. گروه ما مخفیانه از رودخانه سایگون عبور کرد و به پایگاه R راهپیمایی کرد. ما شب‌ها سفر می‌کردیم و روزها زیر سایبان جنگل بزرگ استراحت می‌کردیم.

سال ۱۹۷۰ بود، جنگ در شدیدترین مرحله خود قرار داشت. آن شب، ما تازه از یک نهر خشک عبور کرده بودیم که افسر رابط دستور داد: «این بخش یک نقطه کلیدی است که هواپیماهای دشمن مرتباً در آنجا گشت‌زنی و بمباران می‌کنند، رفقا باید کاملاً توجه کنند، جانبدارانه عمل نکنند.»

اینجا تلفات زیادی داده شده است.» من تازه کلاه فلاپی‌ام را عقب داده بودم و آماده‌باش کامل بودم که صدای انفجار چندین منور را بالای سرم شنیدم. من و عمویم به سرعت پشت یک درخت قدیمی در کنار مسیر پنهان شدیم. عمو تونگ زمزمه کرد: «یک درخت کاپوک، یک درخت پنبه، دوست من!»

پوست خشن درخت را لمس کردم، کف دست‌هایم خارهای تیز را لمس کرد. ناگهان به یاد درختان کاپوک در روستایم افتادم که حتماً در این فصل شکوفه داده بودند. به بالا که نگاه کردم، گل‌های کاپوک بی‌شماری در میان شعله‌های آتش سوسو می‌زدند، برای لحظه‌ای خاموش می‌شدند و برای لحظه‌ای مشعل‌های زیبایی را آشکار می‌کردند.

شاخه‌ای در نیمه‌ی درخت، تقریباً به اندازه‌ی یک گاوآهن، وجود داشت که توسط بمب کنده شده بود و شبیه بازویی معلول بود که به سمت هلال ماه در حال طلوع در افق اشاره می‌کرد و همچنین با خوشه‌هایی از گل‌های خیره‌کننده آویزان بود. به نظر می‌رسید که در آن لحظه، عمو تونگ دشمنان آسمان را فراموش کرده بود، از هیجان صاف ایستاده بود، دو دستش نیمی از درخت کاپوک را در آغوش گرفته بود و با هیجان چند کلمه گفت: «مین! مین! در وسط جنگل هم درختان کاپوک وجود دارد، مثل شهر خودمان، عزیزم.»

ناگهان برق رعد و برقی ظاهر شد، فقط توانستم چند نقطه روشن را ببینم که در چشمان درشت و سیاه عمو تونگ منعکس شده بودند. سپس همه جا تاریک شد. سپس همه جا ساکت شد. گوش‌هایم کر شده بودند. بمب خیلی نزدیک منفجر شد، فشار ناشی از آن مرا به پایین هل داد و همزمان تمام بدن عمو تونگ به شدت روی پشتم افتاد. خون داغ از سینه‌اش پاشیده شد و پیراهنم را خیس کرد.

عمو تونگ بر اثر ترکش بمبی که قلبش را سوراخ کرد، از پشتش خارج شد و در اعماق تنه درخت کاپوک فرو رفت، جان باخت. تکه‌ای از پوست درخت که به طول چند دست بود، کنده شد و تنه سفید کم‌رنگی نمایان گشت. عمو تونگ در دستان من، دیگر نتوانست کلمه‌ای بگوید.

«مین! مین!» آخرین تماس عمویم در این دنیا بود. بعد از بمباران، جنگل به سکوتی هولناک بازگشت. از بالا، درختان کاپوک با اندوهی همچون باران فرو می‌ریختند و من و عمویم را می‌پوشاندند. گل‌ها مانند قطرات خون سرخ روشن، بی‌وقفه می‌چکیدند و بال می‌زدند.

عمو تونگ را در گودال عمیقی که در امتداد مسیر، حدود ده متر دورتر از پایه درخت پنبه، کنده شده بود، گذاشتیم. کوله پشتی‌ام را گشتم و لباس خاکی رنگ سوژو را که هنوز تا خورده بود، برای روزی که از مرخصی از شمال به خانه برمی‌گشت، به او پوشاندم. همچنین با دقت یک شیشه پنی سیلین حاوی عکس او و اطلاعات لازم در مورد یک سرباز که پشت آن نوشته شده بود را در جیب سمت راست سینه‌ام گذاشتم.

با احتیاط کاغذ سلفون آغشته به خون و خودکار هیرویی که میِن به او داده بود را در جیب چپ پیراهنش گذاشتم، جایی که قلبش از خون ناب جوانی می‌چکید. قبل از اینکه او را در پتو بپیچیم، با چراغ قوه‌هایمان برای آخرین بار به او نگاه کردیم.

صورتش از خونریزی رنگ‌پریده بود، اما گوشه‌های دهانش هنوز بسته نشده بود و ردیفی از دندان‌های جلویی‌اش، به یک‌دستی دانه‌های ذرت، در نور می‌درخشیدند. لبخندش هنوز محو نشده بود، لبخندی جوان که برای همیشه در خاطرم حک شده بود. انگار هنوز درد را تجربه نکرده بود، هنوز نمی‌دانست که باید در اواسط بیست سالگی این دنیا را ترک کند.

او طوری افتاد که انگار در آغوش مادرش افتاده بود و آرام آرام به خوابی طولانی فرو رفت. بدون سنگ قبر، یک سنگ لاتریت را پیدا کردیم که در بالای قبر در زیر زمین دفن شده بود. وقتی کارمان تمام شد، تمام گروه در سکوت سرشان را پایین انداختند و به راهپیمایی ادامه دادند. افسر رابط با دانستن اینکه من برادرزاده عمو تونگ هستم، به آرامی به من گفت: «این درخت پنبه حدود دو کیلومتر از نهر تالا که از آن عبور کردیم فاصله دارد.»

همچنین جاده‌ای که قرار است از آن عبور کنیم تقریباً همین فاصله را دارد، آن را به عنوان مختصات در نظر بگیرید.» من در کنار قبرش ماندم، هق هق می‌کردم و دعا می‌کردم: «عمو تونگ! لطفاً اینجا در آرامش بخواب. اینجا یک درخت کاپوک هست که هر سال در ماه مارس، فصلی از گل‌های زیبا را شکوفا می‌کند. روح میهن و عشق و اشتیاق مادرت، مادر میِن و خانواده گسترده ما همیشه در سایه این درخت، در گل‌های شکوفه‌دار ماه مارس، پنهان است که همیشه در طول ماه‌ها و سال‌های سرگردانی در این مکان، روح تو را گرم خواهد کرد. بعد از روز پیروزی، قطعاً به اینجا خواهم آمد تا تو را به آرامش در کنار اجدادت، در قلب میهنت برگردانم.»

تنها چیزی که از عمویم باقی مانده بود، کوله پشتی خون‌آلودی بود که در سال‌های جنگ همیشه با خودم حمل می‌کردم. اولین باری که برای مرخصی به خانه آمدم، مجبور شدم خودم را کنترل کنم و آن را در یک صندوق چوبی که به تیرک بسته شده بود، بگذارم. دیدن مادری که یادگاری خون‌آلود فرزندش را در دست دارد، برایم بسیار دردناک بود.

بعد از برقراری صلح، همسرم به من اطلاع داد که کمون چند سال پیش مراسم یادبودی برای عمو تونگ برگزار کرده است. عمه میِن نیز یک سال پس از عمو تونگ در میدان نبرد کوانگ تری درگذشت. مادرش، پس از التماس‌های فراوان از سازمان و همسرم، برای زندگی دائمی به خانه من آمد. خانه من کنار خانه او بود، بنابراین برای او راحت بود که هر روز به خانه بیاید و در مقابل دو عکس از شهدای عزیز، عود بسوزاند.

اما او علائم زوال عقل را نشان می‌داد. همسرم در نامه‌ای نوشت: «هر روز صبح، با داسی در دست و سبدی در دست، با حواس‌پرتی زیر درخت کاپوک به ورودی روستا می‌رفت. وقتی از او می‌پرسیدند، می‌گفت: دنبال علف هرز می‌گردم تا به او و فرزندانش کمک کنم. من هم منتظر تونگ هستم که در راه خانه است. بعد از این همه سال دوری از خانه، حتماً راه را فراموش کرده، چقدر رقت‌انگیز!»

تا مارس ۱۹۷۶ طول کشید تا واحد من به من یک ماه مرخصی بدهد. در قطار نظامی که از شمال به جنوب می‌رفت، مثل لاک‌پشت آهسته حرکت می‌کرد. با نگاه به درختان پنبه که در دو طرف جاده شکوفه زده بودند، قلبم پر از اشتیاق بی‌پایان برای عمو تونگ شد.

اوضاع در آن زمان هنوز پیچیده بود و به من اجازه نمی‌داد بروم و قبر عمویم را پیدا کنم. چطور باید به مادربزرگم می‌گفتم؟ نیمه‌شب در ایستگاه شهر نیوبرانزویک پیاده شدم، کوله‌پشتی‌ام را برداشتم و راه افتادم و سپیده‌دم به درخت پنبه در ورودی روستا رسیدم. مادر عمو تونگ اولین فامیلی بود که دیدم و او یازده سال پیش در همان مکان بود. او پیراهن عمو تونگ را گرفته بود و اصرار می‌کرد: «برو، فرزندم، پاهایت قوی و سنگ‌هایت نرم خواهند شد. دوستانت در اتوبوس منتظرند.»

با دانستن وضعیت او، هنوز نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. دستش را گرفتم و اسمم را به او گفتم. او داس و سبد را انداخت، محکم مرا در آغوش گرفت و گریه کرد: «آن پسر نامشروع تونگ، چرا پیش من برنگشت؟ مادرش را تنها و پیر گذاشت. آه پسرم.»

با دانستن اینکه گیج است، وانمود کردم که از او می‌خواهم مرا به خانه ببرد و گفتم که دروازه را فراموش کرده‌ام. انگار که ناگهان از خواب بیدار شده باشد، سرزنش کرد: «پدرت، هر جا که می‌روی، باید زادگاهت را در نظر داشته باشی، این راه انسان بودن است. این خیلی بد است.» سپس دوباره بازویم را گرفت و زمزمه کرد: «برو، باید قوی و شجاع باشی.»

درست مثل گرفتن دست عمو تونگ در آن صبح. آن صبح، فصل شکوفه دادن درختان پنبه بود. باد رودخانه نگون هنوز از میان درختان می‌وزید و گل‌های پنبه زیادی مانند اشک‌هایی به رنگ خون بر سر من و مادربزرگم می‌ریختند. انگار که با هم شریک بودند، انگار که همدردی می‌کردند.

دوران سربازی من در خط مقدم برای محافظت از مرز جنوب غربی ادامه یافت، سپس علیه توسعه‌طلبان شمالی جنگیدم. در سال ۱۹۸۰، زمانی که اوضاع آرام بود، از خدمت مرخص شدم. ظهر که به خانه رسیدم، همسرم هنوز در مزرعه بود و فرزندانم هنوز مدرسه را تمام نکرده بودند. خانه سه اتاقه ساکت و خلوت بود و فقط او با موهای سفید ژولیده، قوز کرده کنار تخت چوبی نشسته بود.

کوله پشتی آغشته به خون عمو تونگ که چند سال پیش با خودم آورده بودم، مرتب لوله شده و در تخت خواب گذاشته شده بود. با یک دست لبه تخت خواب را گرفته بود و به آرامی آن را تکان می‌داد، در حالی که با دست دیگر بادبزن برگ نخل را باد می‌زد. من آرام صحبت کردم، او سرش را بالا آورد و به آرامی ساکت شد: «بلند صحبت نکن، بگذار بخوابد. او تازه برگشته است. قدرت پسرم کم شده، با این حال او مجبور بوده سال‌ها در میان انبوه بمب‌ها و گلوله‌ها دست و پنجه نرم کند. خیلی برایش متاسفم!» یواشکی صورتم را برگرداندم تا اشک‌هایم را پنهان کنم.

از همسرم در مورد کوله پشتی عمو تونگ پرسیدم و او توضیح داد: «خیلی عجیبه عزیزم. چند روز تمام، او مدام به صندوقچه‌ای که به تیرک بسته بودی اشاره می‌کرد و گریه می‌کرد: تونگ توی اون صندوقچه‌ست. لطفا اونو با من بذار زمین. خیلی دلم براش می‌سوزه. دیگه هیچ راهی برای پنهان کردنش ازش وجود نداشت، بنابراین کوله پشتی رو پایین آوردم و به محض اینکه بازش کرد، کوله پشتی رو بغل کرد و با عشق تمام هق هق گریه کرد. از اون به بعد، ولگردی رو کنار گذاشت. هر روز قوز می‌کرد، تخت رو تکون می‌داد و لالایی آهنگ‌های غمگین رو زمزمه می‌کرد.»

چند روزی در خانه ماندم. در آن زمان، مادر عمو تونگ بسیار ضعیف بود. روزها، نوزادش را در گهواره تکان می‌داد و شب‌ها با خودش غرغر می‌کرد: "تونگ! چرا پیش مامان برنمی‌گردی؟ پدربزرگ! چرا من را نمی‌بری تا راهی برای بازگشت به روستا پیدا کنم. من هنوز خیلی کوچکم. بدن یک دانش‌آموز مثل یک جوانه بامبوی ضعیف است. چطور می‌توانم تحمل کنم که برای همیشه به میدان جنگ فرستاده شوم، فرزندم؟"

با این روند، پیرزن دیگر زیاد زنده نمی‌ماند. تنها راه برای پیدا کردن و آوردن بقایای عمو تونگ به روستا این است که به او کمک کنم تا حدودی بهبود یابد. تا زمانی که این وظیفه مقدس را انجام ندهم، وجدانم آنقدر گناهکار خواهد بود که فراموش می‌کنم غذا بخورم و بی‌خواب شوم.

با این فکر، با این استراحت کوتاه، مصمم شدم که برای یافتن و جمع‌آوری بقایای عمو تونگ و آرام دادن آن در کنار پدرش در گورستان شهدای زادگاهم، عازم شوم. یکی از رفقای من در حال حاضر در فرماندهی نظامی استان تای نین مشغول به کار بود. با اطمینان خاطر و با این اطمینان که مأموریت را به پایان خواهم رساند، راه افتادم.

رفیق همرزم من با تعجب پرسید و با من بحث کرد: «شما فقط اسم مبهمی از نهر تا لا دارید. چندین مکان به نام تا لا در این استان وجود دارد. آیا می‌دانید کدام تا لا؟ با عبور از یک نهر کم‌عمق و سپس بمباران شدن در وسط نهر و مسدود شدن مسیر راهپیمایی توسط جاده، حدس می‌زنم که می‌تواند نهر تا لا در تان بین باشد.»

آنجا، یک کمون اقتصادی جدید تأسیس شده است. اگر آن درخت کاپوک و قبر عمو تونگ پاک‌سازی و نابود شوند، پیدا کردنش خیلی سخت خواهد بود. من یک هفته دیگر مشغول بررسی قطعنامه هستم. هر چه دیرتر، بهتر. می‌توانید ماشین شش-هفت من را بردارید و اول به آنجا بروید. من با بچه‌های منطقه و کمون اقتصادی جدید تماس می‌گیرم تا کمک کنند.

من مستقیماً از شهر تای نین به منطقه تان بین رانندگی کردم. وقتی به چهارراه دونگ پان رسیدم، انتظار نداشتم بازاری با افراد زیادی که در حال خرید و فروش بودند، اینجا شکل گرفته باشد. از آنجا، جاده‌ای وجود داشت که به سمت کمون اقتصادی جدید و سپس به ساحل رودخانه تا لا می‌پیچید. خوشحال بودم که شاید مکان مناسبی را پیدا کرده‌ام که عمویم در آن سال در آنجا فوت کرد.

از نگرانی دیوانه شده بودم، چون تنها پس از چهار سال صلح، مسیر ارتباطی که قبلاً از زیر درختان جنگل می‌گذشت، حالا سایه‌ای از درختان کهنسال نداشت. در مقابل چشمانم مزارع سبز بی‌پایان نیشکر و کاساوا، یکی پس از دیگری، نمایان بودند. آیا آثار گذشته هنوز دست‌نخورده باقی مانده بود؟

خدا را شکر، درخت کاپوک در وسط جنگل که مدت‌ها قبر عجولانه ساخته شده عمویم را در خود جای داده بود، هنوز آنجا بود. جیک‌جیک می‌کرد و با لایه‌هایی از شعله‌های درخشان که در آسمان آبی بی‌ابر ماه مارس منعکس می‌شدند، مرا به خود فرا می‌خواند. کنده شاخه‌اش که آن شب به سمت هلال ماه اشاره می‌کرد، هنوز همان غم و اندوه زمان سوگواری را نشان می‌داد.

جایی که ترکش‌های بمب بخش بزرگی از پوست درخت را کنده بودند، هنوز گودالی عمیق و سیاه و آغشته به دود را نمایان می‌کرد. حدس زدم که منطقه اقتصادی جدید از پایه این درخت شروع می‌شود. خانه‌های کاهگلی زیادی با دیوارهای گلی، همگی به یک اندازه و سبک بودند و نمای آنها رو به جاده خاکی قرمز مستقیم بود.

در هر مربع از حیاط خاکی، بچه‌هایی با مرغ و اردک پرسه می‌زدند. دوچرخه‌ام را زیر سایبان یک درخت کاپوک که نیمی از جاده را سایه انداخته بود، پارک کردم و با نگرانی جلوی دروازه باز بامبو ایستادم و چشمانم را تیز کردم تا به درخت کاپوک که در حصار باغی به عرض حدود سه سائو شمالی قرار داشت، نگاه کنم.

خانه‌ای کوچک که نمای آن از تخته‌های تازه اره شده ساخته شده بود که هنوز رنگ قرمز چوب را حفظ کرده بودند. در ورودی با دو پنل چوبی کاملاً باز بود. مردی بدون پیراهن روی زمین نشسته بود. یا بهتر بگویم، فقط یک مرد نیمه‌مرد. به موقع متوجه دو ران کوتاه و سیاه شدم که از دو پاچه شلوارک او بیرون زده بود.

یک تخته چوبی با این کلمات ناخوانا: تو دوآن قفل‌ها را تعمیر می‌کند، ماشین‌ها را تعمیر می‌کند و لاستیک‌ها را باد و فشرده می‌کند، بالای ستونی که او نشسته بود، آویزان بود. گفتم: «آقا، می‌توانم به دیدنتان بیایم؟» او به آرامی، نه بی‌تفاوت و نه مشتاق، پاسخ داد: «چی شده، ماشینتان نیاز به تعمیر دارد؟» «نه، اما بله.»

دوچرخه را به حیاط بردم، پایه وسط را بلند کردم و از او خواستم زنجیر را سفت کند. زنجیر خیلی شل بود و مدام صدای تق‌تق می‌داد. صاحبخانه با قرار دادن هر دو دستش روی صندلی چوبی و پرتاب کردن تمام بدنش به جلو، به سمت کنار دوچرخه خزید. در حالی که او مشغول سفت کردن پیچ‌ها بود، من سر صحبت را باز کردم: «چند وقت است که تصادف نکرده‌ای؟» «چه نوع تصادفی؟ من یک جانباز معلول هستم.»

در مارس ۱۹۷۵، من هنوز در بیمارستان نظامی جمهوری بودم. پس از آزادسازی، بیمارستان نظامی انقلابی به درمان من ادامه داد تا اینکه زخم‌هایم بهبود یافت. در سال ۱۹۷۶، من و همسر و دو فرزندم داوطلبانه به اینجا آمدیم تا یک دهکده اقتصادی جدید بسازیم. ما تاکنون با آسودگی زندگی کرده‌ایم.

او دوباره پرسید: «تو و بچه‌هایت کجا هستید؟» «مادرشان برای کار پوست کندن پوسته کاساوا برای کارخانه فرآوری نشاسته می‌رود. آن دو بچه صبح‌ها به مدرسه می‌روند و بعدازظهرها با مادرشان کار می‌کنند.» دوباره پرسید: «کمبود زیادی وجود دارد؟» «اگر به اندازه کافی می‌دانید، پس کافی است. سبزیجات از باغ. برنج از بازار. سه وعده غذای کامل در روز، یک خواب خوب شبانه.»

به گوشه باغ جلوی خانه اشاره کردم که چمن‌هایش آنقدر انبوه بود که به خاطر سایه درخت کاپوک، هیچ درختی نمی‌توانست کاشته شود. پرسیدم: «آن موقع شنیده بودم که وقتی داشتیم جنگل را برای ایجاد یک منطقه اقتصادی جدید پاکسازی می‌کردیم، همه درختان بزرگ و کوچک را قطع کردیم، اما چرا این درخت کاپوک را آنجا نگذاشتیم؟» «وقتی برای تحویل گرفتن خانه آمدم، آن درخت را آنجا دیدم. مثل شما تعجب می‌کردم. از افرادی که قبلاً آمده بودند پرسیدم و همه گفتند: انگار نوعی معنویت وجود دارد. هر اره‌کشی که برای بریدن این درخت می‌آمد، با چهره‌ای رنگ‌پریده تسلیم می‌شد.»

سپس سرپرست تیم زبانش را به هم زد: بگذارید آنجا بماند تا هر فصل شکوفه دهد و منظره را زیبا کند. همه برای خانه و قطعه مسکونی جلوی کمون جنگیدند. بعد از چند روز، همه آنها درخواست کردند که به خانه دیگری نقل مکان کنند. وقتی از آنها دلیلش را پرسیدند، همه در سکوت سرشان را تکان دادند. خانواده من آخرین نفر رسیدند و از آن زمان تاکنون در آنجا با آرامش زندگی کرده‌اند.

یک نکته هم هست، به سربازان بگویید که مرا به خاطر اشاعه خرافات سرزنش نکنند. درست است که چندین بار از یک نقاش خواسته‌ام آن درخت پنبه را قطع کند، اما نتوانستم تحمل کنم که این کار را بکنم. چون هر سال، ده‌ها بار خواب می‌بینم که یک سرباز بسیار جوان از درخت پنبه گوشه باغ به خانه‌ام می‌آید و مرا دعوت می‌کند که به مشروب‌خوری برویم.

هر مهمانی مشروب‌خوری خیلی شلوغ بود، چه ارتش آزادی‌بخش و چه ارتش جمهوری ویتنام، همه همدیگر را در آغوش می‌گرفتند، می‌رقصیدند و موسیقی زرد و قرمز می‌خواندند. صبح روز بعد نفسم هنوز بوی الکل می‌داد. اما عجیب اینکه، وقتی با او بودم، سربازی با دو پا بودم، خیلی شاد و بی‌خیال. هر وقت مدت زیادی او را نمی‌دیدم، احساس غم و اندوه و حواس‌پرتی می‌کردم.

فقط آن موقع بود که حقیقت را گفتم: «شاید آن سرباز عموی من باشد. همین جا، توی علف‌های درهم‌تنیده، عمویم را بیش از ده سال پیش دفن کردیم. هنوز یک سنگ لاتریت روی زمین هست که علامتش را گذاشتیم. از شما ممنونم که آن را دست‌نخورده نگه داشتید تا من فرصت داشته باشم عمویم را به زادگاهش برگردانم.» با شنیدن این حرف، تو دوآن تقریباً نقش بر زمین شد، چشمانش گشاد شد، دهانش باز ماند و تکرار کرد: «واقعاً لینه، واقعاً لینه. ما مدت زیادی با هم بودیم اما نمی‌دانستیم که در روز ماه کامل برایش عود روشن کنیم. چه حیف!»

من و آقای دوآن چمن‌های گوشه باغ را تمیز کردیم. بالای سنگ لاتریت حدود ده سانتی‌متر از زمین بیرون زده بود. این ثابت می‌کرد که از آن شب تا به حال، قبر عمو تونگ هنوز سالم مانده است. تمام عودها را سوزاندم و نذوراتی را که از زادگاهم آورده بودم، روی تپه خاک گذاشتم. روی زمین زانو زدم، سرم را خم کردم و سه بار دستانم را به هم قلاب کردم تا به عمو تونگ ادای احترام کنم و اجازه دادم دو جوی اشک روی قبر عمو تونگ که تازه از خار پاک شده بود، بریزد.

تو دوآن، جانباز معلول، کنار من نشست، او هم سرش را خم کرد، اشک از چشمانش سرازیر شد و چند کلمه‌ای گفت: «با احترام از روحت می‌خواهم که مرا به خاطر اینکه مدت زیادی با تو بودم و حتی یک عود هم برای تقدیم نداشتم، ببخشد.» او را دلداری دادم: «اگر نمی‌دانم تقصیر من نیست. ارواح درگذشتگان از ما انسان‌های فانی بردبارتر و خردمندترند، دوست من!»

عود روی قبر عمو تونگ به شدت می‌سوزید. ظهر ماه مارس آرام و ساکت بود، گل‌های پنبه‌ای قرمز روشن بی‌صدا روی زمین می‌ریختند. گل‌های پنبه‌ای امسال به طرز غیرمعمولی تازه به نظر می‌رسیدند، نه به غم‌انگیزی فصل گل‌ها، زمانی که کشور هنوز در دود و آتش غرق بود.

ویت‌ک


منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان دسته‌بندی

تای هونگ، قهرمان کار، مستقیماً مدال دوستی را از ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، در کرملین دریافت کرد.
در مسیر فتح فو سا فین، در جنگل خزه‌های پریان گم شده‌ام
امروز صبح، شهر ساحلی کوی نون در مه «رویایی» است
زیبایی مسحورکننده سا پا در فصل «شکار ابرها»

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

امروز صبح، شهر ساحلی کوی نون در مه «رویایی» است

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول