Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

Độc lập - Tự do - Hạnh phúc

نامه به دختر

Việt NamViệt Nam31/08/2023


سپتامبر از راه می‌رسد و پاییز را با نور طلایی خورشید رنگ‌آمیزی می‌کند. هوا پر از بوی معطر دفترچه‌های نو، کتاب‌های نو و لباس‌های نو است. سال تحصیلی در راه است!

از دیشب، مامان مشغول اتو کردن یونیفرم جدیدت بوده تا برای اولین روز مدرسه‌ات آماده شود. وقتی لباس‌های جدید را پوشیدی، مامان مات و مبهوت شد. قلب مامان پر از احساسات مختلف بود، کمی نگرانی آمیخته با شادی، کمی غرور آمیخته با هیجان. فردا رسماً وارد کلاس اول می‌شوی.

من.jpg
عکس نمایشی. منبع: اینترنت

روزهایی را به یاد می‌آورم که تو را در آغوشم می‌گرفتم، آنقدر کوچک، با صورتی زیبا به بی‌خیالی یک فرشته. اما حالا تو به اندازه سینه من قد کشیده‌ای، در شرف دانش‌آموز شدن در دبستان هستی. من افتخار می‌کنم چون دخترم هر روز خودآگاه‌تر می‌شود، می‌داند چگونه از خودش مراقبت کند و همچنین می‌داند چگونه به والدینش اهمیت بدهد و از آنها بپرسد. هر بار که والدینم را می‌بینم که از سر کار به خانه می‌آیند، به استقبالشان می‌روم، پاهایشان را بغل می‌کنم و در مورد همه چیز گپ می‌زنم، سپس سریع برایشان آب می‌ریزم تا کمتر احساس خستگی کنند. فقط دیدن چهره شاد تو، در حالی که لیوان آبی را که به تو می‌دهم در دست داری، تمام خستگی روز از بین می‌رود. تو لباس فرم جدید را به سینه‌ات می‌چسبانی، بوی پارچه نو را استنشاق می‌کنی، صورتت از شادی می‌درخشد، در مورد همه چیز در مورد مدرسه جدید گپ می‌زنی، مانند گنجشک کوچکی که مشتاقانه منتظر اولین روز یادگیری پرواز است. آسمان پهناوری در آن بیرون است. چیزهای جالب زیادی در انتظار توست. پرواز کن، گنجشک کوچولو. پرواز کن تا عرصه دانش را فتح کنی. پرواز کن، دوستان جدید پیدا کن، چیزهای جالب زندگی را کشف کن . مامان دستش را رها می‌کند تا گنجشک کوچولویش پرواز کند. مامان نگرانی‌هایش را در اعماق قلبش پنهان می‌کند و به پاهای کوچکت اعتماد می‌کند. مامان باور دارد که با آن پاها، بدون نیاز به دست هدایتگر مامان، اولین قدم‌هایت را محکم برمی‌داری.

روز اول مدرسه از راه رسید. خیلی زود از خواب بیدار شدم. مامان اصرار کرد: «عزیزم، مسواک بزن، صبحانه بخور و لباس مدرسه بپوش.» سرم را تکان دادم: «من بچه نیستم مامان، کلاس اولم.» «اوه، متاسفم. من الان بزرگ شدم، پس از این به بعد تو را خواهر بزرگ صدا می‌کنم.» لبخندی زدم و با تکان دادن سر موافقتم را اعلام کردم. مامان ناگهان حواسش پرت شد، آیا واقعاً بزرگ شده بودم؟ به زودی به راهنمایی، سپس دبیرستان می‌رفتم و پاهایم حتی بیشتر به دانشگاه می‌رفت. خانه کوچک فقط رفت و آمد زوج پیر را داشت. دیگر خبری از پچ پچ‌ها و قصه‌های کودکم نبود. دیگر کسی نبود که شانه‌های مامان را وقتی از خستگی شکایت می‌کرد، ماساژ دهد. دیگر کسی نبود که ناله کند و از مامان بخواهد این یا آن غذا را برایم بپزد...

ناگهان، یک فکر خودخواهانه در قلبم پدیدار شد که کاش برای همیشه کوچک می‌ماندی تا می‌توانستم هر روز تو را در آغوش بگیرم. اما بعد سریع آن را از ذهنم بیرون کردم. نمی‌توانستم خودخواهانه تو را برای همیشه کنارم نگه دارم، تو باید بزرگ می‌شدی، زندگی خودت را داشتی، هر کاری که می‌خواستی انجام می‌دادی. زندگی تو تصمیم گیرنده‌ی خودت بود، چه بخواهی چه نخواهی، من باید به آن احترام می‌گذاشتم. بنابراین رهایت کردم، بنابراین وقتی تو را پیش معلم کلاس می‌بردم، سریع پشتم را کردم. پشتم را کردم تا مجبور نباشم چشمان نگرانت را ببینم. همچنین پشتم را کردم تا اشک نریزم چون دختر کوچکم را خیلی دوست داشتم، در یک محیط غریبه گم شده بود. خیلی سریع پشتم را کردم نه برای اینکه تو را رها کنم، بلکه برای اینکه به تو فرصت بزرگ شدن بدهم، تا آغوش محافظت کننده‌ام را ترک کنی.

زندگی مجموعه‌ای از تجربیات است. من نگران بودن را کنار می‌گذارم. به تو اجازه می‌دهم روی پاهای خودت راه بروی، هرچند می‌دانم که بارها زمین خواهی خورد. برخیز، قوی و مقاوم باش، هر کاری که می‌خواهی انجام بده، مهم نیست با چه مشکلاتی روبرو شوی. و همیشه لبخند بزن، زیرا لبخند تو بزرگترین خوشبختی در زندگی من است.

وقتی به دروازه مدرسه رسیدم، مامان یواشکی نگاهی به من انداخت. من آنجا کنار خیلی از دوستانم ایستاده بودم. مثل اولین باری که به مهدکودک رفتم، سر مادرم گریه نکردم. دور و برم، خیلی از والدین نگران بودند و سعی می‌کردند از لای نرده‌ها رد پای بچه‌های کلاس اولی مثل من را دنبال کنند. مامان با موتورسیکلتش به سر کار می‌رفت و می‌دانست که دخترش واقعاً بزرگ شده است. اولین صبح پاییزی، آسمان صاف بود، باد کمی سرد می‌وزید. در هر خیابانی، رنگ سبز و سفیدی دیده می‌شد. هر پدر و مادری با عجله فرزندانش را برای شرکت در مراسم افتتاحیه سال تحصیلی جدید می‌برد و در چشمان هر کودکی، هیجان دیدن دوباره دوستان و معلمانش پس از یک تابستان دوری موج می‌زد.

صدای طبل بازگشایی مدارس را در باد می‌شنوم. چهره خندان تو را در آسمان آبی می‌بینم. احساس می‌کنم قلبم مانند روزهای بازگشایی مدارس پر از شادی است. می‌دانم که امروز صبح برای همیشه در یاد تو خواهد ماند و به خاطره‌ای زیبا تبدیل خواهد شد که هرگز فراموش نخواهد شد، دخترم.


منبع

برچسب: دختر

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

Y Ty با رنگ طلایی فصل برنج رسیده درخشان است
خیابان قدیمی هانگ ما برای استقبال از جشنواره نیمه پاییز «لباس خود را تغییر می‌دهد»
تپه سیم بنفش سوئی بون در میان دریای شناور ابرها در سون لا شکوفا می‌شود.
گردشگران به Y Ty هجوم می‌آورند و غرق در زیباترین مزارع پلکانی شمال غربی می‌شوند.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

No videos available

اخبار

نظام سیاسی

محلی

محصول