Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

داستان کوتاه: تجدید دیدار

بن کان جایی است که قایق‌های ماهیگیری ماهیگیران در سرزمین اصلی پس از سفر به دریا لنگر می‌اندازند، و همچنین جایی است که قایق‌های ماهیگیری از جزیره نگو برای فروش غذاهای دریایی و خرید کالاهای مصرفی به سرزمین اصلی پهلو می‌گیرند. سال‌های زیادی، قایق‌های بادبانی ماهیگیری و بعدها قایق‌های موتوری، تنها وسیله حمل و نقل برای ساکنان جزیره به سرزمین اصلی بودند.

Báo Lâm ĐồngBáo Lâm Đồng02/08/2025

z6865134777078_13ead475c09f2407f9e651fd7acdf58d.jpg

یک روز صبح، در بن کان، مردی میانسال با ظاهری نحیف، کیسه‌ای از چوب خاردار در دست، به دنبال قایقی برای بازگشت به روستای جزیره‌ای می‌گشت. او با زنی که در حال شستن ماهی در سبدی از بامبو در کنار آب بود، شروع به صحبت کرد. زن کمی متعجب شد و به سمت دروازه دریا اشاره کرد.

قایق‌های ماهیگیری دیگر اجازه ندارند مردم را به روستای جزیره‌ای ببرند. شما باید به اسکله‌ی آنجا بروید...

مرد لحظه‌ای تردید کرد و آرام روی پاشنه‌ی پایش چرخید. انگار غریبه‌ای بود که برای اولین بار به این مکان آمده بود.

نه! او غریبه نیست، بلکه مردی است که پس از سال‌ها دوری برگشته است.

دو کشتی عظیم آهنی سیاه رنگ در کنار دریا نگهبانی می‌دادند. در اسکله، مردم مشغول بارگیری کالاها در کشتی‌ها بودند. مسافری که به دنبال کشتی بود، جلوی تابلوی اعلان حرکت توقف کرد و زیر لب غرغر کرد: کشتی به مقصد جزیره تونا امروز ساعت ۲ بعد از ظهر لنگر خواهد انداخت.

مسافر در حالی که منتظر قطار بود، کافه‌ای پیدا کرد تا استراحت کند. او نزدیک به دو روز با یک اتوبوس قدیمی و فرسوده، صدها کیلومتر را از گوشه‌ای از جنگل در ارتفاعات مرکزی تا این گوشه دریا طی کرده بود، اما هنوز مجبور بود ده‌ها مایل دریایی را طی کند تا به جایی که مدت‌ها از آن دور بود، بازگردد. در طول آن سال‌های دوری، روستای جزیره‌ای و عزیزانش اغلب بدون هیچ اثری در خاطرش ناپدید می‌شدند؛ گاهی اوقات آنها ناگهان ناپدید می‌شدند، ناگهان بسیار کم‌نور ظاهر می‌شدند یا فقط لحظه‌ای برق می‌زدند و سپس در مه ناپدید می‌شدند. او به یاد می‌آورد، فراموش می‌کرد. او اغلب با بی‌تفاوتی به دوردست‌ها خیره می‌شد، گویی با دقت به نجوای مبهمی که از جایی طنین‌انداز می‌شد گوش می‌داد، و به آنچه در اطرافش اتفاق می‌افتاد توجهی نمی‌کرد، هرچند هنوز به طور عادی با همه ارتباط برقرار می‌کرد.

او اهل آن گوشه از جنگل‌های ارتفاعات مرکزی نبود. ناگهان بدون اینکه بداند کیست، چرا در مکانی غریب است، بدون هیچ خویشاوندی، ظاهر شد؛ همانطور که هیچ‌کس در این روستای کوهستانی چیزی درباره او نمی‌دانست.

روستاییان او را به عنوان یک فراموشکار سرگردان دوست داشتند، اما برخی او را پیرمرد دیوانه، روانی یا کودکی او را پیرمرد دیوانه می‌نامیدند. هر چه مردم می‌گفتند، او اهمیتی نمی‌داد، فقط احمقانه لبخند می‌زد. مردم به او ترحم می‌کردند و به او غذا و کیک می‌دادند. با گذشت زمان، با دیدن اینکه او آرام و بی‌ضرر است، او را پسر نگون‌بخت روستا می‌دانستند. یک زوج پیر به او اجازه دادند در کلبه‌ای در مزرعه بماند تا به آنها در راندن پرندگان، سنجاب‌ها و موش‌هایی که محصولات کشاورزی را نابود می‌کردند، کمک کند. در عوض، او لازم نبود نگران غذا و لباس باشد.

او در کشاورزی کوشا بود. پس از چندین فصل، ذرت، کدو، لوبیا و سیب‌زمینی به اندازه کافی پول برای تأمین زندگی مقتصدانه‌اش به او می‌دادند. او از فروش محصولاتش در بازار روستا لذت می‌برد تا با افراد زیادی ملاقات کند، حتی با کلمات تصادفی گپ بزند، تصاویر تکه‌تکه و خاطرات پراکنده را در ذهنش به یاد بیاورد. او آرام و تنها زندگی می‌کرد و سعی می‌کرد دوباره خودش را در روزهای قبل از آمدن به این گوشه جنگل پیدا کند.

تا اینکه یک روز…

هوای آفتابی ناگهان تاریک شد. ابرهای سیاه و ضخیمی آمدند و آسمان را پوشاندند. سپس به نظر می‌رسید باد از همه جا جمع شده است، به جنگل‌ها و مزارع می‌کوبد و خانه‌های چوبی را می‌لرزاند... باران ستون‌های خشن آب را بر همه چیز فرو می‌ریخت... و جویبارهای وحشی از کناره‌های خود سرریز می‌کردند و سنگ‌ها، خاک و درختان را با خود می‌بردند...

در این زمان، او گاو پیر زوج نیکوکار را از نهر به کلبه هدایت می‌کرد، اما خیلی دیر شده بود؛ نهر جوشان، مردم و حیوانات را به درون گرداب کشاند.

پس از فروکش کردن خشم آسمان و زمین، روستاییان او را در حالی که گاو پیری را در کنار درخت کهنسال ریشه‌کن شده‌ای در آغوش گرفته بود، یافتند؛ تنه درخت کهنسال آن سوی نهر در حاشیه روستا، دو جسد را بی‌حرکت نگه داشته بود و مانع از آن شده بود که به سمت پرتگاه کشیده شوند. اما او با وجود بیهوش بودن، هنوز به سختی نفس می‌کشید...

روستاییان با تمام وجود از او مراقبت می‌کردند و به او رسیدگی می‌کردند. یک شب، در کلبه‌ای در مزرعه، روی حصیری از بامبو که با پتوی نازکی پوشیده شده بود، صدای وزوز مانندی در گوش‌هایش شنید که بارها و بارها تکرار می‌شد. چندین شب متوالی، او آرام گوش می‌داد، بدون اینکه بداند چرا آن صدا در سکوت شب، زمانی که دیگر صدای بال زدن پرندگان شبگرد نبود، مدام در گوش‌هایش زنگ می‌زد. سپس یک صبح زود، وقتی نیمه بیدار بود، ناگهان بادبان قهوه‌ای رنگ یک قایق کوچک را دید که دماغه‌اش را به ساحل شنی فشار می‌داد و اطرافش پر از آدم‌های زیادی بود، انگار منتظر بودند. صدای وزوز در گوش‌هایش ناگهان واضح‌تر شد و متوجه شد که صدای امواج ملایم اقیانوس است...

پس از آن تجربه نزدیک به مرگ، حافظه او به تدریج، هرچند به آرامی، بهبود یافت و اگرچه برخی از خاطرات هنوز به اندازه یک حلقه فیلم قدیمی که هنگام پخش مجدد واضح نبود، مبهم بودند، اما او هنوز زادگاه و هویت خود را به یاد داشت. با این حال، تا شش ماه بعد طول کشید تا فیلم زندگی گذشته‌اش به طور کامل در حافظه مه آلود او بازسازی شود.

او و چند نفر از خدمه‌اش هنگام ماهیگیری کوسه دستگیر و در انبار یک کشتی نیروی دریایی حبس شدند و سپس به سرزمین اصلی منتقل شدند. پس از آن، آنها سوابقی تهیه کردند و همه را به مدرسه نظامی فرستادند. پس از چند ماه آموزش، او در اواخر جنگ به یک منطقه جنگی شدید در ارتفاعات مرکزی فرستاده شد. و این سرباز تازه کار در اولین نبرد دوران نظامی خود، تحت فشار گلوله توپخانه قرار گرفت، اگرچه مجروح نشد، اما دچار فراموشی موقت شد. یک روز، او مرکز درمانی را ترک کرد، در اطراف پرسه زد و در گوشه‌ای از جنگل گم شد، جایی که افراد مهربان او را به خانه خود بردند.

همچنان که حافظه‌اش به تدریج بهبود می‌یافت، متوجه شد که خانواده‌ای دارد، بنابراین روزی از زوج پیر و اهالی روستا اجازه خواست تا به زادگاهش، روستایی ماهیگیری در وسط اقیانوس، نزد عزیزانش بازگردد. افرادی که از او مراقبت می‌کردند، برایش یک غذای گرم خداحافظی آماده کردند. قبل از اینکه گاری او را به ایستگاه اتوبوس بین استانی ببرد، تنها پرستار روستا که مدت‌ها وضعیت او را زیر نظر داشت، او را دلداری داد:

او دچار ضربه مغزی شدیدی شد که باعث شد موقتاً حافظه‌اش را از دست بدهد، اما مغزش آسیبی ندید، بنابراین پس از مدتی حافظه‌اش کم کم برگشت. این اتفاق غیرعادی نیست زیرا قبلاً هم افتاده است. نگران نباشید... وقتی کاملاً بهبود یافتید، یادتان باشد که به دیدن اقوامتان بیایید!

*

از دور، اُ (O) افراد زیادی را دید که در کنار آب جمع شده بودند، دست‌هایشان را تکان می‌دادند و به جایی اشاره می‌کردند. موک (Muc) بالا و پایین می‌پرید و چیزی را فریاد می‌زد که اُ (O) نمی‌توانست به وضوح بشنود. قبل از اینکه قایق ماهیگیری به ساحل شنی برسد، موک (Muc) سوار قایق شد و با صدای بلند در گوش دوستش فریاد زد.

پدرت خونه‌ست! پدرت خونه‌ست!

همه کسانی که در قایق بودند، برگشتند و با هم گپ زدند و شادی کردند، چون پسر پدرشان پس از سال‌ها تبعید بازگشته بود.

اُ شوکه شده بود، چون پدرش که سال‌ها مفقود شده بود، ناگهان درست در روستای جزیره‌ای زادگاهش ظاهر شد. او گیج شده بود و نمی‌دانست چه کار کند. طبق معمول، انبار قایق را باز کرد، چند سبد ماهی مرکب تازه که رفقای قایقرانش شب قبل صید کرده بودند، بیرون آورد، آنها را به ساحل آورد، سپس با وجود اصرار موک، طبق معمول از یک ملاقه برای برداشتن آب دریا و تمیز کردن اصطبل‌های قایق استفاده کرد.

برو خونه! برو پدرت رو ببین و بعد از ظهر قایق رو بشور...

موک دست دوستش را گرفت و دوید. جاده شنی پر پیچ و خم از ساحل تا خانه او باید از چندین شیب تند عبور می‌کرد، اما موک دست دوستش را گرفت و مثل باد دوید. طولی نکشید که آنها دو درخت اکالیپتوس دیدند که به عنوان دروازه خانه عمل می‌کردند. آن دو ایستادند و هر کدام یک درخت اکالیپتوس را بغل کردند... تا نفسی تازه کنند. کسی یک میز و صندلی‌های زیادی در حیاط جلویی گذاشته بود تا بازدیدکنندگان بنشینند و گپ بزنند.

موک دوستش را به عقب هل داد. جاده از دروازه تا خانه آشنا فقط چند ده قدم بود، اما اُ مردد بود، انگار که در جاده‌ای ناآشنا راه می‌رفت. افراد زیادی که روی پله‌های در نشسته بودند و به ایوان اشاره می‌کردند، او را بیشتر گیج می‌کردند.

پیرمرد کات او را صدا زد و بارها فریاد زد:

اوه! بیا تو، پسرم! پدرت اینجاست!

همین که اُ روی پله‌ها قدم گذاشت، مردی میانسال از خانه بیرون پرید، او را از شانه‌ها در آغوش گرفت و تکان داد.

پسرم! پسرم!

سپس او زد زیر گریه.

اُ بی‌حرکت ایستاد. هنوز صورت پدرش را به وضوح ندیده بود. تا سینه‌اش بالا آمد، صورتش به سینه‌ی لاغرش چسبید و به وضوح ضربان تند قلب پدری را شنید که پسرش را پس از سال‌ها دوری پیدا کرده بود. به او نگاه کرد تا ببیند آیا چهره‌اش شبیه چهره‌ای است که تصور کرده بود یا نه. پدرش صورتی استخوانی، گونه‌های فرورفته، بینی بلند و ابروهای پرپشت داشت. صورتی گرد، گونه‌های گوشتی، ابروهای کم پشت و موهای مجعد جلوی پیشانی‌اش داشت. او اصلاً شبیه پدرش نبود؟ اوه! شاید با بینی بلندش، با نوکی کمی تیز، شبیه پدرش بود؟

چرا پدرش وقتی مادربزرگش هنوز زنده بود به خانه برنگشت؟ اُ مدام از خودش می‌پرسید تا مادربزرگش مطمئن باشد که هنوز پدری دارد که او را بزرگ و تربیت کند. «با رفتن مادربزرگم، با چه کسی زندگی خواهم کرد؟» آه او، مثل نسیم ملایمی، در خانه کوچک، کم‌ارتفاع و تاریک دو نفره‌شان در گوش‌هایش می‌پیچید. او قصد داشت از پدرش دلیلش را بپرسد، اینکه چرا زودتر به خانه نیامده و از مادربزرگ و مادرش هم جویا شود. او به تلخی گریه می‌کرد زیرا می‌دانست مادربزرگش تا زمانی که به دلیل نگرانی‌ها و دغدغه‌هایش برای یتیمی او درگذشت، نگران و مضطرب بود.

خانه گرم‌تر بود، چون افراد زیادی برای دیدن پدر و پسر اُ می‌آمدند و روی محراب مادربزرگش عود می‌سوزاندند. همسایه، عمه تو، با دقت برای همه چای درست کرد. اُ آرام روی ایوان نشسته بود و با دقت پدرش را در حال صحبت با همه تماشا می‌کرد. دید که پدرش ظاهری مهربان دارد و بیشتر از حرف زدن لبخند می‌زند؛ دلش برای مردی که چند ساعت پیش غریبه بود، پر از احساس گرمی شد.

همه یکی یکی رفتند، و اولد کات آخرین نفری بود که رفت. او با محبت دستش را دور شانه‌های پدر اُ حلقه کرد و دعوتش را تکرار کرد که هر روز صبح که آزاد بودند به خانه‌اش بیایند تا قهوه یا چای بنوشند و گپ بزنند. اُ دید که به نظر می‌رسد پدرش واقعاً اولد کات را دوست دارد، که او را به یاد مادرش و احساسات اولد کات نسبت به او قبل از تولدش می‌انداخت. او قصد داشت از پدرش درباره داستان حساسی که بین آن دو مرد اتفاق افتاده بود، بپرسد.

عمه تو اولین غذای مشترک را برای اُ و پدرش آماده کرد. پدرش از ماهی تازه پخته شده در سوپ ترش و مقداری ماهی مرکب بخارپز لذت می‌برد. او سال‌ها در کوهستان زندگی کرده بود و هرگز ماهی تازه‌ای نخورده بود که هنوز بدن‌هایش را در حسرت اقیانوس حلقه کرده باشد یا ماهی مرکب تازه‌ای که هنوز برق بزند. او زوج پیری را با چهره‌های خسته به یاد می‌آورد که از او مراقبت می‌کردند، با او غذاهایی سرشار از جوانه‌های بامبو و سبزیجات وحشی می‌خوردند؛ مخفیانه قول داده بود که روزی آنها را به بازدید از روستای جزیره‌ای دعوت کند و با غذاهای مخصوص اقیانوس از آنها پذیرایی کند. اُ به او نگاه کرد، کم خورد زیرا می‌خواست لحظه شاد برداشتن یک کاسه برنج و تعارف آن به پدرش را طولانی‌تر کند. او به ندرت پشت میز نشسته بود، اما فقط تمام غذا را در یک کاسه بزرگ برنج مخلوط می‌کرد و سریع آن را می‌بلعید تا غذا را تمام کند، یا غذا را به آرامی روی قایقی که به دلیل باد و امواج تکان می‌خورد، می‌جوید. عمه تو با خوشحالی به دو همسایه نگاه کرد و زمزمه کرد:

فردا صبح، من غذایی برای دو نفرمان درست می‌کنم تا به پدربزرگ و مادربزرگمان تقدیم کنیم تا تجدید دیدارشان را جشن بگیریم.

منبع: https://baolamdong.vn/truyen-ngan-sum-hop-386205.html


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

فلات سنگی دونگ وان - یک «موزه زمین‌شناسی زنده» نادر در جهان
شهر ساحلی ویتنام در سال ۲۰۲۶ به برترین مقاصد گردشگری جهان تبدیل می‌شود
«خلیج ها لونگ را از روی خشکی تحسین کنید» به تازگی وارد فهرست محبوب‌ترین مقاصد گردشگری جهان شده است.
گل‌های نیلوفر آبی که از بالا به رنگ صورتی درمی‌آیند

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

ساختمان‌های بلندمرتبه در شهر هوشی مین در مه فرو رفته‌اند.

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول