وقتی به اتاق اجارهایاش برگشت، ساعت یازده شب را نشان میداد. در آلومینیومی را به آرامی باز کرد و موتورسیکلتش را به آرامی به داخل اتاق باریک برد. او داشت لباس میشست، لگن پلاستیکی قرمز پر از کف صابون بود. موهایش را تازه شسته بود، بنابراین هنوز خیس بود و آب از گوشها و پشت گردنش میچکید. او جک را پایین آورد، رد لاستیکها را با دقت از روی زمین پاک کرد، سپس حولهای برداشت و خم شد تا موهایش را خشک کند. او تازه یونیفرم دخترش را شسته بود و لبخندی زد و از او پرسید:
میخوای همین الان دوش بگیری، یا صبر کنی تا شستن لباسها تموم بشه؟
تو برو لباسها رو بشور، من بعداً دوش میگیرم.
در حالی که با دقت موهایش را خشک میکرد، متوجه یک تار موی خاکستری در میان موهای سیاهش شد.
اوه، الان موهات خاکستری شده!
- بله، اقوام پدری من خیلی زود موهایشان سفید میشود. عمویم فقط کمی بیشتر از پنجاه سال دارد، اما موهایش همین الان هم مثل یک پیرزنِ پیر، سفید شده است.
چشمانش را تیز کرد تا موهای سفید را بیرون بکشد، و زبانش را به هم زد:
- از این به بعد، دیگر تا دیروقت بیدار نمانید. اگر کار فوری خانه ندارید، میتوانیم صبح زود با هم انجامش دهیم...
او فقط لبخند زد، بدون اینکه چیزی بگوید، لگن را پر از آب کرد، لباسها را چلاند و سپس بلند شد تا چوبلباسیهای روی بند رخت را جمع کند. سعی کرد آرام باشد، میترسید صدای برخورد فلز با هم و آب جاری دختر کوچکش را که در نیمطبقه خوابیده بود، بیدار کند. حوله را آویزان کرد و آرام از نردبان آهنی بالا رفت. سن کوچولو هنوز در خواب عمیقی بود. پتو را تا سینه دخترش بالا کشید، خم شد و چند بار پیشانیاش را بوسید، سپس ساکت نشست و خواب او را تماشا کرد.
خواهرم و شوهرش بیش از ده سال پیش از یک استان روستایی به شهر نقل مکان کردند تا زندگی خود را آغاز کنند. خواهرم در شهر، سِن را به دنیا آورد؛ او امسال نه ساله است و در کلاس چهارم درس میخواند. سِن خوشرفتار، کوشا و نسبت به والدینش مهربان است. او هر روز پیاده به مدرسه نزدیک اتاق اجارهای خود میرود، ناهار میخورد و بعد از کلاسهای صبح در آنجا استراحت میکند و سپس بعد از مدرسه به تنهایی به اتاقش برمیگردد. روزهایی که پدر یا مادرش او را دنبالش میآورند، سِن آنقدر خوشحال است که از خوشحالی بالا و پایین میپرد و با هیجان مثل یک پرنده کوچک در عقب ماشین پچ پچ میکند.
او در یک کارخانه پوشاک کار میکند و او نجار یک کارگاه نجاری است. این زوج سالها سخت کار کردهاند و پسانداز کردهاند و قصد دارند به زودی خانهای کوچک در حومه شهر بخرند. داشتن خانهای از آن خود، و دیگر مجبور نبودن به زندگی در اتاقهای اجارهای تنگ و کوچک، مطمئناً سن کوچولو را بسیار خوشحال خواهد کرد. او اتاق مخصوص به خودش را خواهد داشت. او یک میز مطالعه، یک تخت و یک کمد لباس خواهد خرید و یک روتختی و روبالشی زیبا برای خودش خواهد دوخت. کتابهایش به جای اینکه در این اتاق زیر شیروانی کم ارتفاع روی هم انباشته شوند، به طور مرتب در قفسههای چوبی چیده خواهند شد.
او در حالی که گونه دخترش را به آرامی نوازش میکرد، به میزی که فرزندش روی آن درس میخواند نگاه کرد، جایی که یک کیف مدرسه کوچک پارچهای و یک قلک قرمز روشن قرار داشت. سن کوچولو از مادرش خواسته بود که در طول سفر به بازار این قلک را برایش بخرد. دخترش به او گفته بود که یکی از همکلاسیهایش سالها در قلک آنها پول پسانداز میکرد و وقتی بالاخره آن را باز کردند، به اندازه کافی پول برای خرید دوچرخه داشتند. معلم کلاس درس همچنین بچهها را تشویق میکرد که در قلکها پول پسانداز کنند تا یاد بگیرند که صرفهجو باشند و ارزش پول را درک کنند. سن کوچولو یک سال بود که در این قلک پسانداز میکرد. او به جای خرید شیرینی و تنقلات، تمام پول را در قلک میریخت. گاهی اوقات، مادرش او را میدید که با دقت قلک را تکان میدهد، انگار که آن را وزن میکند، سپس رازهایی را در آن زمزمه میکند، انگار که با یک دوست صحبت میکند. او قصد داشت در پایان سال تحصیلی قلک را بشکند تا لباس و کتاب بخرد و با پول باقیمانده یک خرس عروسکی کوچک بخرد. شنیدن اینکه فرزندش مثل یک بزرگسال حساب و کتاب میکند، برایش جالب بود، اما سعی کرد آن را سرکوب کند، با جدیت از فرزندش حمایت کرد و قول داد که اگر فرزندش خوشش بیاید، پول بیشتری کمک کند تا بتواند هر طور که دلش میخواهد خرید کند.
کودک هنوز در خواب عمیقی بود، نفسهایش منظم بود، لبخند کوچکی روی لبهایش نقش بسته بود، شاید خواب چیزی میدید. لباسها را آویزان کرد تا خشک شوند، سپس یک کتری آب جوش جوشاند و آن را در سطلی ریخت تا او حمام کند. بعد از حمام، دختر اتاق را برای مدت کوتاهی مرتب کرد و نگاهی به ساعت انداخت - تقریباً نیمهشب بود. او از قبل خوابش برده بود، روی تشک قدیمی دراز کشیده بود، نفسهایش سنگین و ابروهایش در هم رفته بود. دختر چراغ را خاموش کرد و کنارش دراز کشید. نور چراغهای خیابان از شکاف باریک عبور میکرد و نور کمرنگ و ضعیفی را به داخل اتاق میتاباند.
اخیراً، او خیلی سرش شلوغ بوده و هر شب تا دیروقت اضافه کاری میکند. شوهرش کارهای خانه را انجام میدهد و بعد از کار از سِن کوچولو مراقبت میکند. بعضی بعدازظهرها، بعد از برداشتن او از مدرسه، سِن را برای قدم زدن در شهر میبرد. او پشت پدرش مینشیند و مشتاقانه به خیابانها خیره میشود، قلب معصومش پر از شادی آرام است. در پایان سال تحصیلی، سِن نمره عالی گرفت. والدینش بسیار خوشحال بودند و آخر هفتهها، او را به پارک میبرند و سری به یک رستوران مرغ سوخاری میزنند. به اتاق اجارهایشان که برمیگردند، او با خوشحالی به طبقه همکف میرود و قلک خود را با دقت پایین میآورد تا روی کاشیهای کف بگذارد.
دخترک با هیجان گفت: «حالا، بیایید قلک را بشکنیم!» و با چشمان بزرگ و گرد شدهاش به خواهر و برادرهایش نگاه کرد.
او به آرامی سر تکان داد، قلبش طبیعتاً پر از شادی بود. شادی دخترش به او و شوهرش سرایت کرد. صدای جرینگ جرینگی با باز شدن اسکناسهای لوله شده طنینانداز شد. سن کوچولو با دقت اسکناسهای کوچک را مرتب چید و از شوهرش خواست که آنها را برایش بشمارد. مادرش تکههای شکسته را با جارو جمع کرد، آنها را در چندین لایه روزنامه ضخیم پیچید و سپس آنها را در سطل زباله انداخت. پس از شمردن پول، شوهرش آن را به دخترشان پس داد و پرسید که چه میخواهد بخرد و قول داد که فوراً او را به فروشگاه ببرد. با کمال تعجب، سن کوچولو گفت که از پولی که پسانداز کرده بود برای اهدای کمک به دانشآموزان مناطق کوهستانی استفاده خواهد کرد.
«چرا این تصمیم را گرفتی؟» موهای دخترش را نوازش کرد و خیلی آرام گونه اش را بوسید.
- چند روز پیش، موقع جمعبندی کلاس، معلممان فیلمی درباره بچههای مناطق کوهستانی به ما نشان داد. آن بچهها باید مسافت خیلی دوری را طی کنند تا به مدرسه برسند، و در مقایسه با ما خیلی چیزها کم دارند...
با هیجان گفت: «پس، بابا کمکت میکنه این هدیه رو به دوستات برسونی.» و فرزندش را بلند کرد.
سن کوچولو از ته دل خندید، خندهی صاف و معصومانهاش اتاق اجارهای را پر کرد. مادر با نگاه به پدر و دختر، لبخند زد، اما چشمانش پر از اشک شد. قلب مهربان سن کوچولو واقعاً دلگرمکننده و ارزشمند بود. تابستان امسال، وقتی دخترش را برای دیدن به خانه میآورد، این موضوع را برای پدربزرگ و مادربزرگش تعریف میکرد. مطمئناً همه فریاد میزدند که چقدر عزیز کوچولویشان باهوش است. اما فعلاً باید یک شام خوشمزه میپخت و فردا صبح برای دخترش لباسهای زیبا میخرید. او به دخترش در این مورد چیزی نمیگفت تا از هدیهاش غافلگیر شود، همانطور که حالا از راز کوچک دخترش غافلگیر شده بود...
منبع: https://baocantho.com.vn/con-heo-dat-a185862.html






نظر (0)