Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

وسط خیابان، ناگهان کسی پیدا شد که شبیه پدرم بود.

داستان کوتاه: نگوین هانگ

Báo Cần ThơBáo Cần Thơ02/11/2025


امروز صبح، حدود یک کیلومتر از مدرسه‌ام دور بازار قدم زدم. هنوز نیم کیلومتر نرفته بودم که به خاطر هوای گرم و مرطوب شهر از صبح زود، پیراهنم خیس عرق شد. ناگهان دلم برای نسیم خنک مزارع نیشکر زادگاهم تنگ شد.

از وقتی که برای تحصیل در دانشگاه به شهر رفتم، تقریباً دو ماه است که از محدوده مدرسه و خوابگاه بیرون نیامده‌ام. معمولاً، فقط کافی است از دروازه بیرون بیایم، چند متر راه بروم و یک رستوران دانشجویی، تعداد زیادی دستفروش خیابانی و همچنین چند رستوران گیاهخواری وجود دارد. در همه جا، قیمت‌ها ارزان و سیرکننده هستند. اما امروز صبح، ناگهان هوس کردم به بازار بروم تا ببینم آیا می‌توانم راهی برای غذا خوردن اقتصادی‌تر پیدا کنم یا نه. ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدم و منتظر بودم که دروازه خوابگاه ساعت ۵:۳۰ باز شود. در حیاط ساکت خوابگاه قدم زدم و احساس سبکی کردم، انگار دیگر در یک مکان غریب محبوس نیستم.

بعد از مدتی، خیابان شلوغ‌تر شد و قدم‌های من هم تندتر. همینطور که تند راه می‌رفتم، ناگهان یاد قدیم‌ها افتادم، که هر چند روز یکبار مادرم مرا به بازار دعوت می‌کرد. همچنین حساب کردم که چند روز تا امتحان مانده، بعد از امتحان می‌توانم به خانه، پیش پدر و مادرم بروم.

وقتی به آنجا رسیدم، بازار اینجا با بازاری که مادرم مرا به آنجا می‌برد، بسیار متفاوت بود. فروشندگان و خریداران از مناطق مختلفی آمده بودند و من برای اولین بار محصولات زیادی را می‌دیدم. به عنوان یک دانشجوی جدید، تصمیم گرفتم فقط برای تجربه فضای بازار شهر و پیدا کردن غذای ارزان به آنجا بروم. در بازار قدم زدم و ناگهان بوی سوپ ورمیشل مستقیماً به ذهنم خطور کرد.

جلوی دکه سوپ ورمیشل گوشه بازار مردد ماندم. روزی را که مادرم مرا به شهر فرستاد، به یاد آوردم، او یک قابلمه پر از سوپ ورمیشل با خرچنگ پخت. پدرم را به یاد آوردم که تمام بعدازظهر بارانی را در مزرعه گذراند و هر خرچنگ سفتی را گرفت. بوی سوپ ورمیشل ناگهان باعث شد که بخواهم پولم را هدر بدهم. با دیدن قیمت بیست تا سی هزار دونگ برای هر کاسه، دلم برای پول سوخت و رویم را برگرداندم.

تنها پس از چند قدم، نگاهم به سمت هیکل پشت دکه نودل کشیده شد. مردی کوچک اندام و لاغر با موهای خاکستری که پیراهنی چهارخانه با نخ‌های رنگ‌پریده و ساییده پوشیده بود.

آن پیراهن دقیقاً شبیه پیراهنی بود که پدرم وقتی به مزارع می‌رفت می‌پوشید. رنگش یکی بود، دکمه‌هایش یکی بود، حتی شانه‌اش هم یک خط ریش‌ریش شده‌ی بلند داشت. خیلی شبیه پدرم بود. شانه‌ی پدرم به خاطر حمل نیشکر به یک طرف کج شده بود، شانه‌ی عمویم هم کج بود، احتمالاً به خاطر فروش نودل در خیابان. تنها تفاوت این بود که دست‌های پدرم به خاطر بیل زدن زمین به مدت بیش از نیمی از عمرش زبرتر شده بود. پاهایش هم در وضعیت خوبی نبودند چون بیشتر از پوشیدن صندل پابرهنه راه می‌رفت، کف پاهایش پینه بسته، سیاه و سفت بود، هر انگشت پایش ترک خورده و زبر بود. چند جای خون روی پاشنه‌هایش بود. ماه‌های بارانی را به یاد دارم، هر بار که از مزارع نیشکر به خانه می‌آمد، اصرار داشت در خانه‌ی پشتی بخوابد، با اینکه من و مادرم از او التماس می‌کردیم که به خانه‌ی جلویی برود. او می‌ترسید که پاهایش که تمام روز در آب خیس بودند، بو بگیرند و روی خواب همسر و فرزندانش تأثیر بگذارند.

در وسط شهر، در گرمای سوزان، بوی ماشین‌ها و دودی که چشمان رهگذران را می‌سوزاند، من مات و مبهوت آنجا ایستاده بودم و به نودل‌فروش نگاه می‌کردم. دستم ناخودآگاه جیبم را برای یافتن پنجاه هزار دونگی که پس‌انداز کرده بودم و جرات نکرده بودم خرج کنم، جستجو کرد. به او نگاه کردم، آنقدر دلم برای پدرم تنگ شده بود که قلبم به درد آمد، و به سمت نودل‌فروشی رفتم.

خم شد تا مقداری رشته فرنگی بردارد و آنها را در قابلمه آب جوش بپزد. قوز کرده بود و دست‌های پر از رگش بی‌قرار. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم:

- عمو! یه کاسه نودل بده ۲۰ هزار.

داشت دستش را دراز می‌کرد تا سبزیجات را بردارد، بعد به من نگاه کرد. لبخندی زد، لبخندی ملایم، و با صدای بلند گفت:

- باشه، یه صندلی بکش جلو و یه جای خنک برای نشستن پیدا کن. یه لحظه صبر کن، الان انجامش میدم.

نشسته بودم و او را در حال فروش نودل و صحبت با مردم تماشا می‌کردم. او با دانش‌آموزانی که در همان نزدیکی زندگی می‌کردند، صمیمی بود و برای خوردن نودل به خانه‌اش می‌آمد. هر وقت کسی را می‌دید که کوچک بود، یک تکه سوپ خرچنگ یا چند تکه توفو اضافه می‌کرد و به شوخی می‌گفت: «یک تکه دیگر به من بده، بخورم تا زودتر بزرگ شوم.» کاسه سوپ نودل خرچنگ را برایم آورد، بخار از آن بلند می‌شد، عطرش خیلی معطر بود. از او تشکر کردم، سپس سرم را خم کردم، چوب‌های غذاخوری‌ام را برداشتم و آرام خوردم. هر نودل گرم، هر قاشق سوپ خرچنگ، چشمانم را به سوزش می‌انداخت. هر بار که سرم را بالا می‌آوردم، او را می‌دیدم که با دقت کاسه‌های نودل را به مشتریان می‌دهد و وقتی وقت آزاد داشت، کاسه‌ها و ظرف‌ها را تمیز می‌کرد. او بسیار شبیه پدرم بود، آرام و خونگرم. با چشمانی قرمز به او نگاه کردم. اولین باری بود که از خانه دور بودم، چند ماهی بود که به خانه نرفته بودم، ناگهان پشتی را دیدم که خیلی شبیه پدرم بود، واقعاً حس اشتیاق وصف‌ناپذیری بود.

غذا خوردنم تمام شد و رفتم تا حساب کنم. او سر صحبت را باز کرد:

- خوشمزه است؟

با لبخند و در حالی که اشک از چشمانم جاری بود گفتم: «بله، خیلی خوشمزه است!»

- اگه خوشمزه است، برگرد و دوباره بخور پسرم! شاگرد جدید شدی؟

بله، من همین چند ماه پیش به اینجا آمدم.

لبخندی زد و با لحنی آرام گفت:

- پنج هزار تا بهت میدم تا منو بشناسی. هیس، به کسی نگو. - بقیه پول رو بهم داد و سعی کرد خوشحالمون کنه.

- نه عمو، تو خیلی سخت کار می‌کنی. این‌طور کم کردن سودی نداره...

- به دانشجویان جدیدی که خوب باشند، کمتر داده خواهد شد!

بعد از آن، به من گفت که سعی کنم خوب درس بخوانم، سپس با عجله کاسه های جدید رشته فرنگی برای مشتری ها درست کرد.

قلبم به تپش افتاد، وسط شهر. سرم را پایین انداختم و قبل از رفتن از عمویم خداحافظی کردم. در راه، دو بار با پدرم تماس گرفتم، اما کسی جواب نداد. به خوابگاه برگشتم و به گوشی‌ام نگاه کردم. به ندرت با پدرم تماس می‌گرفتم، معمولاً با مادرم از طریق اینترنت (Zalo) تماس می‌گرفتم و بعد با پدرم صحبت می‌کردم...

ظهر بود که پدرم دوباره صدایم کرد.

- به من زنگ زدی؟ چه خبر؟ - صدای بابا کمی اضطرار داشت.

- نه، چیزی نیست، فقط زنگ زدم چون می‌خواستم صداتو بشنوم. تازه از مزرعه رسیدی خونه، درسته؟

- بله، من تازه بریدن نیمی از برگ‌های نیشکر را تمام کرده‌ام.

نزدیک به نیم ساعت با پدرم چت کردم. این طولانی‌ترین تماسی بود که تا به حال تنها با او داشتم. بعد از قطع کردن تلفن، هنوز دلم برای پدر و مادرم و زادگاهم خیلی تنگ شده بود. به خودم گفتم که به تلاش کردن ادامه بدهم، چون مهم نیست چقدر دور باشند، پدر و مادرم همیشه آنجا منتظر تماس‌های من و برگشتنم خواهند بود...

منبع: https://baocantho.com.vn/giua-pho-chot-co-nguoi-giong-cha-a193331.html


نظر (0)

No data
No data

در همان دسته‌بندی

زیبایی مسحورکننده سا پا در فصل «شکار ابرها»
هر رودخانه - یک سفر
شهر هوشی مین در فرصت‌های جدید، سرمایه‌گذاری شرکت‌های FDI را جذب می‌کند
سیل تاریخی در هوی آن، از دید یک هواپیمای نظامی وزارت دفاع ملی

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

پاگودای تک ستونی هوا لو

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول