Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

دو نفری که از همه بیشتر دوستشون دارم!

Việt NamViệt Nam25/01/2025


هوا رو به سردی می‌رود! وقتی بادهای سرد زمستانی از شکاف در سوت می‌زنند و اشیاء اطراف را بی‌حس می‌کنند، جایی شعر آهنگ «عشق پدر گرم است مثل خورشید...» دلم را سرد می‌کند، نه به خاطر زمستان تلخ بلکه به خاطر سردی یادآوری پدرم و معلم سرخانه‌ام، دو انسان محترم زندگی‌ام.

دو نفری که از همه بیشتر دوستشون دارم!

تصویرسازی: LE DUY

من در شهر رویایی هوئه به دنیا آمدم و بزرگ شدم، اگرچه اهل هوئه نیستم، اما هنوز هم ظرافت هوئه را در خود دارم. مدرسه من مدرسه وین لوی آ است. وقتی معلمم مرا کنار دوستی که معلولیت راست دست داشت نشاند، او با دست چپش نوشت، بازویش مدام به دستم می‌خورد و دفترچه‌ام را پر از جوهر کثیف می‌کرد. روز به روز، همیشه از او و از معلمم عصبانی بودم. این اولین برداشت من از او بود.

بعداً فهمیدم که چون معلم دیده بود که من در ادبیات خوب هستم، ترتیب داده بود که من کنار لیِن، که از ناحیه مچ دست راستش معلولیت داشت، بنشینم. او واقعاً درس ادبیات را دوست داشت، بنابراین معلم می‌خواست من به او کمک کنم. پدرم هم می‌خواست معلم مرا طوری تربیت کند که در همه کارها، به خصوص مهربانی، کوشا و صبور باشم... ناگهان متوجه همه چیز شدم.

از آن زمان، ما به لطف آموزه‌های عاشقانه‌ی معلم بزرگ و بالغ شده‌ایم. من او را بیشتر و بیشتر درک می‌کنم و دوست دارم. می‌توانم او را در دو کلمه توصیف کنم: عشق و فداکاری.

او به من کمک کرد یاد بگیرم چطور خوب بنویسم، پر از احساسات، او به من یاد داد چطور به دوستانم عشق بورزم و وقتی با چیزهای غیرمنتظره‌ای روبرو می‌شوند به آنها کمک کنم، هر روز چیزهای جدید زیادی برای ما به ارمغان می‌آورد. مواقعی بود که او داستان‌های زیادی در مورد انسانیت، نمونه‌هایی از پشتکار برای غلبه بر مشکلات در زندگی برای ما تعریف می‌کرد.

به نظر می‌رسید که سخنرانی‌های معلم در افکارم نفوذ کرده بود و به من و لین کمک می‌کرد تا بهتر و بهتر درس بخوانیم و به هم نزدیک‌تر شویم. نگاه کردن به انشاهای خوبم، معلم و پدرم را بسیار خوشحال می‌کرد. یک بار در آن ماشین "قرقره"، پدرم از من پرسید: امروز شادترین چیز برایت چه بود؟ با خوشحالی پاسخ دادم: من واقعاً درس خواندن در کلاس شما را دوست دارم چون شما همیشه مثل پدر به من درس می‌دهید! هم معلم و هم پدرم می‌خواستند که در آینده معلم شوم. در آن زمان، با خوشحالی پذیرفتم، اما در قلبم، هنوز رویاهای زیادی برای انجام کارهای هنری داشتم.

سپس روزها به سرعت گذشتند، خانواده‌ام برای زندگی و کار به شهر دونگ ها نقل مکان کردند. روزی که با معلم و کلاسم خداحافظی کردم، گریه و زاری کردم، دوری از معلم و دوستانم باعث شد احساس گم‌گشتگی شدیدی داشته باشم. وقتی او من و خانواده‌ام را به قطار برد، کتاب «چگونه فولاد آبدیده شد» و عکسی از من و خودش را به همراه این کلمات به من داد: «خوب درس بخوان و وقتی معلم شدی، به دیدنم بیا!»

خودم را غرق در درس خواندن کردم و روزی که در آزمون ورودی دانشگاه تربیت معلم قبول شدم، فرا رسید. پدرم هنوز با استاد مکاتبه می‌کرد و همیشه به من، دانش‌آموزی با شخصیتی مثل خودش، اهمیت می‌داد. دلم می‌خواست به دیدار استاد بروم، اما در دلم می‌خواست یک داستان خوب در مورد رابطه استاد و شاگرد بنویسم و ​​به عنوان هدیه‌ای برای او بنویسم.

در یک روز سرد زمستانی، من و پدرم مجله‌ی «کوآ ویت» را که مقاله‌ی من در آن بود، در دست داشتیم. فکر می‌کردم معلم تشویقم می‌کند و مرا در آغوش می‌گیرد. همین که وارد دروازه شدم، فریاد زدم: معلم، من و بابا آمده‌ایم تا شما را ببینیم!... جوابی نیامد، به داخل خانه دویدم، صحنه‌ی داخل خانه پاهایم را سست کرد، زانو زدم و نشستم: معلم! خواهر معلم طبقه‌ی پایین بالا آمد و گفت: معلم مرده است، برادر! معلم مرده است، خواهر!

با لکنت گفتم: «چرا مُردی... چرا صبر نکردی برگردم...!؟» پدرم مجله را روی محراب پر از دود عود گذاشت و چشمانش پر از اشک شد. او مدت‌ها بیمار بود اما آن را از همه پنهان کرده بود، به همین دلیل ازدواج نکرد، چون نمی‌خواست کسی را اذیت کند.

معلم توسط مادرش مسموم شده بود، بنابراین عاشق بچه‌های معلولی مثل خودش بود. وقتی با لین آشنا شد، چون او را دوست داشت، می‌خواست که او همدمش شود تا به لین کمک کند ادبیات را خوب بخواند. روزی که او را به بیمارستان بردند، به خواهرش گفت که دفتر خاطرات را به من بدهد، به این امید که همه چیز را بفهمم.

فهمیدم چرا پدرم از بیماری معلمم خبر داشت اما به من نگفت، چون هم پدرم و هم معلمم می‌خواستند که من بیشتر و بیشتر بزرگ شوم و بعدها قطعاً کارهای مفید زیادی برای جامعه انجام دهم. با چشمانی اشکبار عکس‌ها و دفتر خاطرات معلمم را در دست گرفتم، به معلم و پدرم قول دادم که حتماً طبق گفته‌شان عمل کنم. با آن خانه کوچک که خاطرات زیادی از ما در آن بود، خداحافظی کردم.

امروز، شش سال از درگذشت پدرم می‌گذرد، من دو عزیزترین افراد زندگی‌ام را از دست دادم. با از دست دادن پدرم، حمایت معنوی که من و پدرم داشتیم را از دست دادم، مانند دو دوستی که اغلب با هم صحبت می‌کردیم. پدرم اغلب به من نوشتن یاد می‌داد زیرا او همچنین نویسنده روزنامه کوانگ تری بود. اکنون من یک معلم هستم، در همین لحظه در این هوای سرد، پدر و معلمم را به یاد می‌آورم. من در سکوت از هر دوی آنها به خاطر بهترین چیزهایی که به من داده‌اند تشکر می‌کنم. این یعنی دانستن اینکه چگونه عشق بورزم، دانستن اینکه چگونه ببخشم، دانستن اینکه چگونه ببخشم، دانستن اینکه چگونه همدردی کنم و به اشتراک بگذارم...

در طول سال‌های حضورم روی سکو، با دانش‌آموزان معلول ملاقات کردم. با نگاه به چشمانشان، یاد لین و تصویر معلمم افتادم، کلماتی که معلم و پدرم به من آموختند و مرا ترغیب می‌کردند که بیشتر آنها را دوست داشته باشم و به آنها اهمیت بدهم.

«بدانید چگونه عشق بورزید و شادی دریافت کنید». عشق بین انسان‌ها احساسی مقدس است، بسیار مورد قدردانی. بیرون باران همچنان می‌بارد، امیدوارم آسمان به زودی بند بیاید تا بتوانم دو ستاره درخشان را در آسمان ببینم، آن نور به من کمک می‌کند تا در مسیری که انتخاب کرده‌ام ادامه دهم: شریف‌ترین حرفه!

بوی تی های ین



منبع: https://baoquangtri.vn/hai-nguoi-toi-yeu-quy-nhat-191341.htm

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

صبح پاییزی در کنار دریاچه هوان کیم، مردم هانوی با چشمانی خندان به یکدیگر سلام می‌کنند.
ساختمان‌های بلندمرتبه در شهر هوشی مین در مه فرو رفته‌اند.
نیلوفرهای آبی در فصل سیل
«سرزمین پریان» در دا نانگ مردم را مجذوب خود می‌کند و در بین 20 روستای زیبای جهان قرار دارد.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

باد سرد «خیابان‌ها را لمس می‌کند»، هانویی‌ها در آغاز فصل از یکدیگر دعوت می‌کنند تا به خانه‌هایشان سر بزنند

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول