آقای دانگ دو در را کاملاً باز کرد، کش و قوسی به بدنش داد، چند تمرین انجام داد و سپس وارد حیاط شد. پسرانش که مدتی اصرار او را برای بازگشت به زادگاهش شنیده بودند، قبلاً کسی را برای تمیز کردن و مرتب کردن باغ اجدادی قبل از سال نو قمری استخدام کرده بودند، هرچند که هر ماه کسی به آن رسیدگی میکرد. سال نو تمام شده بود، اما بهار هنوز هم انگار تازه شروع شده بود. باغ، پر از گل و شاخ و برگ، با رایحههای شیرین و گرم که توسط نسیم بهاری حمل میشد، در اطراف خانه میپیچید. جوانههای صورتی کوچک و براق، شاخهها را مانند دستان کشیدهای که سلام میکنند، پوشانده بودند. ناگهان احساس آرامش عجیبی کرد. متوجه شد که خیلی بیاحتیاطی کرده و فراموش کرده است که مدت زیادی است که بدون عجله به دلیل کار و خانواده به اینجا برنگشته است. او باید میماند و استراحت میکرد، آرام جلوی یک فنجان چای معطر مینشست یا در مسیری که با برگهای ریخته شده پوشیده شده بود، قدم میزد تا واقعاً با خودش باشد و بارهای سنگین گذشته را از خود دور کند. او به داخل برگشت، عود روشن کرد و متفکرانه پشت میز و صندلیهای چوبی که مدتها گرمای حضور انسان را حس نکرده بودند، نشست. دیروز، پسر بزرگش او را با چند وسیله شخصی که به زحمت یک چمدان را پر میکردند، به خانه رسانده بود، اما او فقط مدت کوتاهی پیش پدرش ماند و سپس مجبور شد برای آماده شدن برای سفر با خانواده کوچکش به شهر برگردد.
پس از فوت خانم دانگ، او چند سال زودتر درخواست بازنشستگی زودهنگام داد. اگرچه او یک پرستار بچه برای مراقبت از فرزندان داشت، اما همچنان بیشتر وقت خود را به نوههایش اختصاص میداد تا فقدان مراقبت مادربزرگشان را جبران کند. طبیعی است که افراد مسن نوههای خود را دوست داشته باشند. انصافاً، آقای دانگ را واقعاً نمیتوان پیر نامید. تنها به دلایل مختلف شخصی و عمومی مجبور به ترک سمت رسمی خود شد. زمان نشستن او جلوی کامپیوتر کاهش یافته بود. او برای همراهی با شیطنتها و خندههای نوههایش تلاش میکرد، اما به نظر میرسید فرزندان و همسرانشان هنوز راضی نبودند. تا حدودی به این دلیل که آنها فرزندانشان را به روشی مدرن بزرگ میکردند. علاوه بر این، خانواده او قبلاً از طبقه متوسط بودند و در تمام طول سال خدمتکار و دستیار داشتند، بنابراین او هرگز مجبور نبود برای انجام کارهای خانه کاری انجام دهد و حالا احساس دست و پا چلفتی و خستگی میکرد. درگیر کارهای بیشمار و بینام و نشان، باران، آفتاب، ماه، ستارگان و تغییرات شگفتانگیز طبیعت اکنون برای او دور به نظر میرسند، شاید فقط برای کسانی که اوقات فراغت دارند. در سر و گوش او، آهنگهای شاد و دوستداشتنی کودکانه دائماً طنینانداز میشوند. جالب اینجاست که این آهنگها آشنا و آرامشبخش شدهاند، گاهی حتی اعتیادآور. دوستانی که گهگاه او را ملاقات میکنند از اینکه آقای دانگ چقدر و با چه سرعتی تغییر کرده است، شگفتزده میشوند.
وقتی بچهها به مهدکودک میرفتند، او وقت داشت کتاب بخواند یا با چند دوست قدیمی برای قهوه ملاقات کند، چند دقیقهای در مورد چیزهای قدیمی و جدید گپ بزند، آنقدر که برخی از شادیها و غمهای زندگی را فراموش کند. تنها زمانی که دوست صمیمیاش ناگهان درگذشت، احساس پوچی عمیقی کرد. او باید اولین کسی میبود که میمرد، زیرا پس از اطلاع از بیماریاش، در حالی که حکم اعدام بالای سرش بود، از پزشک خواست که به فرزندانش چیزی نگوید. خودش به پزشک مراجعه کرد و برنامه درمانی را دنبال کرد. فقط وو، یکی از همکارانش در بخشش، حقیقت را میدانست و اغلب او را برای ویزیت به بیمارستان میبرد. وو اهل روستا بود؛ وقتی او و خوئه در سالهای آخر دبیرستان با دوچرخه به مدرسه میرفتند، وو گهگاه پشت دوچرخهاش به مدرسه ابتدایی میرفت. او اغلب با گواواهای بزرگی، به بزرگی قوری، که مخفیانه از باغ خوئه چیده بود، از دنگ تشکر میکرد. به هر حال، او دخترعموی دنگ بود، بنابراین قابل درک بود که برادر کوچکتر شیطانش او را اذیت کند.
بهطور غیرمنتظرهای، وو بعداً برای کار به آن استان رفت و در همان آژانس، در همان بخشی که دنگ رئیس آن بود، مشغول به کار شد. دو برادر حتی از قبل هم به هم نزدیکتر شدند. آنها در مورد همه چیز با هم صحبت میکردند، اما وو همیشه بهطور مبهم از صحبت در مورد روستای قدیمیشان طفره میرفت. آقای دنگ با وو در اطرافش احساس راحتی میکرد و به دلایلی، حالا میخواست به زادگاهش برگردد. او برای اطمینان خاطر خود، بهانه آورد که نمیخواهد زندگی فرزندانش را مختل کند. از خاطرات دور، بهطور مبهمی احساس میکرد که تنها در آنجا میتواند دوباره واقعاً خودش باشد، حداقل در روزهای پایانی عمرش.
***
- خانم خوئه، امروز صبح به بازار رفتید؟
به محض اینکه وو پا به حیاط گذاشت، با صدای بلند صاحب خانه را صدا زد. سگ زردی از میان بوتههای چای همسایه بیرون آمد، بالا پرید و با صدای بلند پارس کرد که باعث شد او برگردد و لبخند بزند.
- حقهباز! تو هم از چاپلوسی همسایههات خوشت میاد، ها؟
خانم خوئه با سبدی از برنج چسبناک زیر بغلش از ایوان آشپزخانه بیرون آمد:
تو و سگت، چیکار دارین که اینقدر تو خونه من آشوب به پا کردین؟
خورشید صبح زود کج میتابد و رنگی طلایی بر یک طرف موهای هنوز براق خواهرش میاندازد، که اکنون به طرز خطرناکی در گرگ و میش زندگیاش قرار گرفته بود. وو با چهرهای شاد اما کمی نگران به خواهرش نگاه میکند. بیش از سی سال، این زن تنها فقط سالی دو بار، از دوازدهمین ماه قمری تا اولین ماه قمری و دوباره در هشتمین ماه قمری، به روستا برمیگشت. این روزها، روزهای برگزاری مراسم یادبود اجداد برای پدربزرگها و مادربزرگها و والدینش بود.
وو روی ایوان نشست و مشتی برنج چسبناک را در کیسههای پلاستیکی ریخت. دانهها زیر دستانش نرم و لطیف بودند. عطر ملایم برنج معطر او را به زمان و مکانی از دوران کودکیاش برد. شبها میگذشت که حیاط خوئه پر از تدارکات مراسم عبادت اجدادی بود، و عمهها و عموها تا دیروقت مشغول الک کردن، کوبیدن و گپ زدن بودند. والدینش در جوانی فوت کرده بودند، اما او به عنوان فرزند ارشد، توسط مادربزرگش بزرگ و مراقبت میشد که تحصیلات خوبی برایش فراهم کرد. عمهها و عموهایش نیز به او علاقه داشتند و مطمئن میشدند که مجبور نباشد هیچ کار سختی انجام دهد، از آشپزی گرفته تا کار در مزارع. وو با دیدن بزرگ شدن و درس خواندن او و دانگ، مخفیانه امیدوار بود که پس از مرگ مادربزرگش، یک سیستم حمایتی گرم پیدا کند. اما خوئه خیلی زود متوجه اختلاف بین دو خانواده شد - یا بهتر است بگوییم، در آن زمان خانوادهای نداشت. بنابراین، هیچ چیز هرگز شروع نشد. پس از چندین سال تحصیل و کار در مکانی دور، اولین باری که او برای تت (سال نو قمری) برای طولانیترین مدت در خانه ماند، مصادف با یک جشن بزرگ در خانواده آقای دانگ بود. در ماه کامل اولین ماه قمری آن سال، دو خواهر در ایوان نشسته و به ماه خیره شده بودند. وو به اندازه کافی بزرگ شده بود که سکوت طوفانی قلب خواهرش را درک کند...
***
از بعد از ظهر تا غروب، آقای دانگ احساس خستگی فزایندهای میکرد. خانم نگو، که در آشپزی و چند کار خانه به او کمک میکرد، قبل از طلوع ماه رفته بود. او قصد داشت از او بخواهد کمی بیشتر بماند، اما وو تماس گرفته بود تا بگوید که میآید، بنابراین او قبول نکرد و راحت پشت میز کوچک نشست و از پنجره به بیرون نگاه کرد. باغ در نور ضعیف گرگ و میش غرق شده بود و به نظر میرسید سایههای درختان در لحظه غمانگیز غروبی دیرهنگام و دلگیر فرو میروند.
اما در یک لحظه، ماه از پشت ردیف درختان فوفل جلوی دروازه، کامل و درخشان، طلوع کرد. آسمان صاف و بدون ابر بود، اما هوا مانند مه نقرهای بود و باعث میشد احساس کند بدنش سبک و شناور میشود، بالاتر و بالاتر میرود...
- آقای دنگ! آقای دنگ!
چشمانش را کاملاً باز کرد و دست کسی را که به آرامی صورتش را لمس میکرد، حس کرد. صدایی، واضح و آهنگین، مانند آواز پشت بوتههای چایِ گذشته، او را صدا زد. نور ماه از پنجره به داخل میتابید و چهرهی ظریفی را که در مقابل چشمانش میدرخشید، روشن میکرد.
- چی خواب دیدی که انقدر خندیدی؟
وو دستش را دور شانه پیرمرد انداخت و با صدای آرامتری ادامه داد:
چیزی شده؟ لازم نیست به پزشک زنگ بزنم؟
آقای دانگ چشمانش را مالید و اطراف را نگاه کرد. او به وضوح چیزی شنید و دید. آیا ممکن است توهم بوده باشد؟
وو به او کمک کرد تا صاف بنشیند، برایش یک فنجان آب گرم ریخت و سپس به ایوان رفت. رفتنش را تماشا کرد و دوباره چشمانش را مالید. در مهتاب نقرهای و درخشان جشنواره فانوس که زمین و آسمان را در هم میآمیخت، به وضوح یک جفت چشم دید که به سمت او نگاه میکردند. وو با صدای بلند خندید:
از اینکه بدون اجازه قبلی از شما مهمان دعوت کردم، عذرخواهی میکنم.
آقای دانگ بلند شد، انگار که هیچ کدام از خستگیهای احمقانهی بعد از ظهر را حس نکرده بود، جلو رفت و دستش را دراز کرد:
- خوئه!...
او روی صندلی روبرو نشست، و همچنان چیزی نگفت. درست همانطور که دههها چیزی نگفته بود. فقط مهتاب میتوانست به جای آنها صحبت کند و آنچه را که در این لحظه باید گفته میشد، منتقل کند.
وو از همه عصبیتر بود. او عصبی بودنش را با کمی اضطراب پنهان میکرد:
- اگر آن دو خواهر به موقع نرسیده بودند، ممکن بود اوضاع بد پیش برود. خاله نگو فقط روزها کمک میکند، اما شبها چطور؟ فکر کنم باید اوضاع را از نو مرتب کنیم...
و او برای قدم زدن در باغ مهتابی به حیاط قدم گذاشت. شب جشنواره فانوس در روستا پر از عطر معطر باغ بود و با صداهای آرام موجودات بی شماری که با شادی و عشق یکدیگر را صدا می زدند، در هم آمیخته بود.
منبع: https://huengaynay.vn/van-hoa-nghe-thuat/tac-gia-tac-pham/nguyen-tieu-o-lang-150778.html






نظر (0)