روستاییان زمزمه میکردند و میگفتند که او قلبی از سنگ دارد. اما من میدانستم داستان پشت این ماجرا به آن سادگی که همه فکر میکردند نیست.
داستانی هست که اگر کسی تعریفش کند، باورش نمیشود. پدر شوهرم ۵۲ سال داشت و مراسم خاکسپاری تازه همان روز صبح برگزار شده بود، اما بعدازظهر مادرشوهرم برنگشت و با عجله سوار اتوبوس شد و به شهر رفت تا سر کار برود. نکته قابل توجهتر این است که در تمام طول مراسم خاکسپاری، او حتی یک قطره اشک هم نریخت.
روستاییان زمزمه میکردند و میگفتند که او قلبی از سنگ دارد. اما من میدانستم داستان پشت این ماجرا به آن سادگی که همه فکر میکردند نیست.
زندگی مادرشوهر و پدرشوهر من مجموعهای طولانی از روزهای تلخ و طوفانی بود. پدرشوهرم فردی فوقالعاده خودخواه بود و هرگز به احساسات دیگران اهمیت نمیداد.
هنوز هم به وضوح به یاد دارم که وعدههای غذایی خانوادگی مثل یک نبرد بود. او سر هر وعده غذایی او را سرزنش میکرد، گاهی اوقات حتی او را "کتک" میزد. من شاهد همه اینها بودم، بسیار ناراحت بودم اما جرات نمیکردم کلمهای حرف بزنم.
یک روز، پدرشوهرم دوباره شروع به خشونت کرد. دیگر نتوانستم تحمل کنم و دستش را عقب کشیدم. اما او قویتر بود و به من سیلی زد. دستش را محکم گاز گرفتم. قبل از اینکه مادرشوهرم را رها کند، از درد فریاد زد.
مستقیم به او نگاه کردم و گفتم: «اگر زنت را کتک بزنی، من دخالت نمیکنم، اما اگر مادر شوهرم را کتک بزنی، این درست نیست!»
بعد از آن ماجرا، فکر میکردم پدر شوهرم کمی آرامتر میشود، اما نه، او هنوز هم مثل قبل بود، هر شب در بارها میگشت و مست به خانه میآمد. وقتی به خانه میرسید، نه تنها وسایل را میشکست، بلکه بهانههایی برای ایجاد دردسر و سرزنش مردم پیدا میکرد. شوهرم از کودکی توسط پدرش کتک میخورد، بنابراین از پدرش میترسید. وقتی میدید پدرش دردسر درست میکند، فقط میتوانست در گوشهای پنهان شود. بعداً، او درخواست کرد که در یک کارگاه ساختمانی دورافتاده کار کند و فقط هر ۱-۲ ماه ۲-۳ روز برای سر زدن به خانه میآمد.
یک شب، در حالی که مست بود، سکته کرد و روی نرده کنار خانه افتاد. همسایهای که شیفت شب کار میکرد او را دید و فریاد زد، سپس همه او را شناختند و به بیمارستان بردند. اگرچه جان او نجات یافت، اما پدرزنم فلج شد و مجبور شد در یک جا بماند.

عکس تصویرسازی.
مادرشوهرم مجبور بود از او مراقبت کند، اما اخلاقش تغییری نکرد. هر بار که به او غذا میداد، مادرشوهرم او را سرزنش میکرد یا برنج را به سمتش تف میکرد. مادرشوهرم دیگر نتوانست تحمل کند، بنابراین با شوهرم صحبت کرد که میخواهد پدرشوهرش را به خانه سالمندان بسپارد.
او گفت: «میخواهم پدرت را به خانه سالمندان بسپارم. نگران نباش، سر کار میروم و پول درمیآورم، خودم از پس مخارج برمیآیم و مزاحم شما نمیشوم.»
فهمیدم که مادرشوهرم گیر افتاده است. بنابراین سریع تحقیق کردم و یک خانه سالمندان مقرون به صرفه پیدا کردم.
اما وقتی این خبر به گوش خواهرشوهرها رسید، آنها فوراً به خانه آمدند و با صدای بلند شروع به فحش دادن کردند.
آن موقع نتوانستم خودم را کنترل کنم، جلوی مادرشوهرم ایستادم و مستقیم سرشان داد زدم: «هر کی فکر می کنه پسرسالاره، پدرتون رو ببرید خونه و بزرگش کنید! اگه به من بسپارید، تنها راهش اینه که بفرستیدش خونه سالمندان!»
با شنیدن حرف من، ساکت شدند.
مادرشوهرم نمیخواست در شرایطی که اقوامش او را مورد آزار و اذیت قرار میدهند، به زندگی ادامه دهد، بنابراین به دنبال یکی از آشنایانش به شهر رفت تا به عنوان خدمتکار کار کند.
او هر ماه برای من پول میفرستاد تا هزینه خانه سالمندان پدر شوهرم را پرداخت کنم. به او گفتم که آن را برای خودش نگه دارد، اما او قبول نکرد و اصرار داشت که این مسئولیت اوست.
سپس پدرشوهرم در خانه سالمندان دوباره سکته کرد و به بیمارستان منتقل شد اما زنده نماند.

عکس تصویرسازی.
شب قبل از مراسم خاکسپاری، مادرشوهرم به خانه آمد. از ابتدا تا انتها، حتی یک قطره اشک هم نریخت.
خواهرشوهرم با دیدن این موضوع، طوری وانمود کرد که مادرشوهرم سنگدل است. نتوانستم تحمل کنم، بنابراین به او گفتم: «اگر میخواهی گریه کنی، خب گریه کن. از دیگران بد نگو! وقتی زنده بود، تو هیچوقت حاضر نشدی از او مراقبت کنی. حالا میخواهی چه چیزی را به رخ بکشی؟»
آن روز صبح، بعد از مراسم خاکسپاری پدر شوهرم، مادر شوهرم قبل از جمع کردن وسایل و رفتن، مدتی در خانه ماند تا خانه را تمیز کند. با دیدن ناپدید شدنش، احساسات وصفناپذیری وجودم را فرا گرفت.
میدانم، مادرشوهرم دارد برای خودش زندگی میکند.
چه مسیر سختی را طی کرده است. او سالها تحقیر این خانواده، من و شوهرم را تحمل کرده است.
حالا او بالاخره زندگی خودش را دارد. امیدوارم آیندهاش آرام، صلحآمیز و پر از شادی واقعی باشد.
انتخاب مادرشوهرم سخت بود، اما قابل درک هم بود. چون هر کسی سبک زندگی، رویاها و آرزوهای خودش را دارد.
منبع: https://giadinh.suckhoedoisong.vn/sang-dua-tang-chong-chieu-me-chong-da-voi-va-di-lam-khong-mot-giot-nuoc-mat-roi-su-that-chan-dong-phia-sau-su-lanh-lung-ay-172241222194652882.htm
نظر (0)