(BGDT) - بالاخره به بای کائو رسیدم، مکانی که خیلیها آن را در دورافتادهترین و فقیرترین بخش ناحیهی دورافتادهی تاچ آن، عجیب میدانند.
وقتی به کلبه متروکه در کوهی نامطمئن رسیدم، نفسم بند آمده بود. برخلاف تصورم، بای کائو منطقهای در بالای کوهی سر به فلک کشیده به نام کوک بود. کوه کوک. بله، نام یک حیوان زشت اما سرسخت. حتی عجیبتر اینکه، بای کائو هیچ بوتهای نداشت، بلکه فقط علفهای ریز زرد روشن داشت، اما سنگهای زیادی با اشکال عجیب در آن پراکنده بودند که برخی از آنها به اندازه هیولاها وحشتناک به نظر میرسیدند. چند سنگ کج شده بودند، گویی در شرف سقوط بودند. چندین سنگ توخالی و کج و معوج وجود داشت که دروازههای خوشامدگویی را تشکیل میدادند. همچنین یک سنگ صاف با نوک تیز مانند یک پیکان عمودی وجود داشت. برخلاف بالای کوه، کوه به طور متراکم پوشیده از درختان اقاقیا بود و در پایین درختان میوه وجود داشت. میتوانستم صدای جیک جیک پرندگان و جریان آب را از دور و نزدیک بشنوم. در پای کوه، روستای سای از قوم نونگ با بیش از بیست خانه قرار داشت. من قبل از رفتن به این کوه در خانه یک خانواده اقامت داشتم.
تصویرسازی: چین. |
کلبه مانند یک خانه چوبی در کنار یک درخت وحشی ساخته شده بود، با یک نردبان. دیوارها از بامبو ساخته شده بودند. کف آن از تختههای چوبی ساخته شده بود. یک میله آهنی درست جلوی در آویزان بود. نمیدانستم این کلبه برای چه منظوری ساخته شده است. قبلاً از کسی در روستا درباره صاحبش شنیده بودم.
از میان درختان تنک روبرویم، مردی را دیدم که به آرامی بالا میآمد. حتماً آقای ووت، صاحب این کلبه، بود. او کم کم به سمت من آمد. او پیرمردی لاغر اندام با موهای سفید بود که کیفی زربافت، پیراهن نیلی، شلوار آبی و کفشهای پارچهای به همراه داشت.
از پلهها پایین رفتم تا به او خوشامد بگویم. با بیتفاوتی به من نگاه کرد، فقط وقتی مودبانه به او سلام کردم، کمی سر تکان داد، سپس آرام به سمت روستا رفت. با حواسپرتی به دوربینی که روی کولهپشتیام گذاشته بودم نگاه کرد و پرسید: «برای لذت بردن از مناظر اینجا هستی؟» «مناظر زیباست، عکسهای زیادی بگیر.» کیف پارچهایاش را باز کرد و یک بطری شراب و یک بطری آب بیرون آورد.
- اهل اینجا هستی؟
- نه. پایین دست.
- کدام استان؟
- تای بین . من در منطقه ... زندگی میکنم.
در حین صحبت، ایستاد و به پایین، به بالای روستا، جایی که گروهی از سربازان با کوله پشتی و اسلحه در حال رژه بودند، اشاره کرد. او به آرامی آهی کشید و سرش را خم کرد.
- تو هم یه سرباز ضد آمریکایی هستی؟
- بله - دو فنجان شراب ریخت و به من گفت بنوشم - شراب خوبی است - فنجان را بالا برد و سپس با حالتی متفکر آن را زمین گذاشت - خیلی غمانگیز است، دیگر در موردش حرف نزن.
از آن حرف عصبانی شدم. «دیگر تکرارش نکن.» آیا این داستانی از جنگ علیه آمریکا بود؟ حتماً چیزی در دلش پنهان کرده بود.
لحظهای سکوت کرد و با لحنی آرام گفت:
- داستان از این قراره که…
بنابراین به جای اینکه به بای کائو بروم و گشتی بزنم و اطراف را بگردم، به حرفهایش گوش دادم...
*
* *
بیش از پنجاه سال پیش، مرد جوان سانگ - که اکنون آقای ووت است - یک کوله پشتی سنگی به پشت داشت، یک تفنگ کلاشنیکف از سینهاش آویزان بود، گاهی اوقات روی شانهاش، در روزهای آموزش سربازان جدید در منطقهای مرتفع مانند این کوه کوک، در امتداد دامنه کوه از میان نهرها رژه میرفت.
روزی که پسرش را به ارتش فرستاد، آقای سونگ با مهربانی گفت:
- وقتی رفتی، باید ماموریتت رو، در خور سنتهای خانوادگی و زادگاهت، به پایان برسونی. اینو یادت باشه.
سان پوزخندی زد و با صدای بلند گفت:
- نگران نباش بابا، یا علف سبز میشه یا سینه قرمز.
- هیچ علف سبزی وجود ندارد، فقط سینه قرمز است.
آقای سونگ در دوران مقاومت ضد فرانسوی سرباز بود و در نبردهای مرزی و دین بین شرکت کرده بود. وقتی از ارتش مرخص شد، رهبر تیم روستا بود و چند سال بعد رئیس کمیته شد. او اکنون دبیر حزب کمون است. خانم هوآ پشت سر شوهرش ایستاده بود و اشک از چشمانش جاری بود که باعث عصبانیت شوهرش شد.
سانگ سه سال را در میدان نبرد از ارتفاعات مرکزی تا کوانگ دا گذراند، بارها فکر میکرد که چمن سبز است. نامههایی که به خانه میفرستاد، به تدریج کمتر و سپس ناپدید شدند. چیزی که سانگ را در آن سالهای حضور در جبهه آزار میداد، دیدن مرگ رفقایش درست در کنارش بود. آن دونگ بود - نوزده ساله، جوانچهره، شیطانترین فرد دسته، که مورد اصابت بمب قرار گرفته بود. آن روز، سانگ و دونگ با هم در سنگرها در کمین دشمن بودند. سانگ نشسته بود که به او دستور داده شد با فرمانده گروهان ملاقات کند. او مدتی آنجا را ترک کرد و سپس یک هواپیمای دشمن بمبی انداخت. وقتی برگشت، جسد دونگ را جلوی خود دید. سپس لی، با صورتی پر از زخم، اندامهای ضعیف، چابکی یک سنجاب، در همان سنگر با سانگ بود. یک رگبار توپخانه دیگر و یک سری بمب دشمن، سنگر را کندند، زمین فرو ریخت. سربازان عروسکی به داخل هجوم آوردند. لی و سانگ را بالا کشیدند و به مکانی بردند. سرباز اسلحه را به سمت لی نشانه گرفت و به او گفت که به آنها بگوید چه کسی در کمین است. لی با عصبانیت سرش را تکان داد. بلافاصله سرباز آتش گشود. لی در کنار سنگ نقش بر زمین شد.
- این یارو چی؟ - سرباز ضد گلوله به سنگ نگاه کرد.
- من... اوه... من - سنگ با لکنت زبان گفت - من... اوه... من...
کمی بعد، او توسط دشمن به سایگون بازگردانده شد.
پنج ماه پس از آزادسازی سایگون، پس از اتمام دوره بازآموزی بدون بازداشت توسط کمیته مدیریت نظامی شهر، تنها به خانه بازگشت. او مشغول، هیجانزده، خوشحال و نگران بود. وقتی به انتهای روستا رسید، با چند آشنا روبرو شد.
- تازه برگشتی؟
- فکر کردم…
- چه سربازهایی هستند که اینقدر چاق و سفیدند، برخلاف توئونگ و وین.
- اما یکی گزارش داد…
عجیب. کلمات بیتفاوت و مبهم. نگاههای پرسشگر و مشکوک. مطلقاً هیچ اشتیاق، مراقبت، گرمی یا شادیای. آیا ممکن است...
مادرش، ظاهراً توسط کسی مطلع شده بود، به محض اینکه او به حیاط رسید، از خانه بیرون دوید. «خدای من، پسرم...»
او زد زیر گریه. پدرش در خانه ساکت ماند.
- بابا. سنگ خفه شد.
آقای سونگ با سردی به پسرش نگاه کرد، کمی سرش را تکان داد، سپس بیسروصدا وارد خانه شد...
آقای وووت حرفش را قطع کرد، جرعهای از شراب توی دستش نوشید و به پلهها نگاه کرد. انگار چشمان پیرش به سرزمینی دوردست خیره شده بود. حالا چهرهاش حتی خستهتر هم به نظر میرسید. با تنها هفتاد و شش سال سن، انگار بالای هشتاد سال سن داشت.
«تا وقتی که بمیرم، هنوز نمیتوانم چشمان پدرم را در آن روز فراموش کنم. شبهای زیادی، آن چشمان شناور بودند، در مقابلم حرکت میکردند، به من خیره میشدند و مرا سرد میکردند. روزی که پدرم درگذشت، جلوی عکسش زانو زدم، گریه کردم و طلب بخشش کردم. بله، من یک پسر پست، یک پسر ننگین، یک خائن، یک پسر کثیف هستم...» - صدایش به آرامی به پایان میرسید. روزهای زیادی، تنها در خانه زندگی میکردم و جرات نمیکردم از محله بیرون بروم. احساس میکردم کوهی در سینهام دارم. آن کوه نامرئی روز و شب مرا آزار میداد. ناگهان عبوس، تنها و بیحوصله شدم. تو نمیدانی و نمیفهمی. مردم به خانهام آمدند تا به من بگویند، و بعد کسی به مادرم گفت. برادرم، خیلی تحقیرآمیز بود.
- بابا دبیر حزبه، من یه سربازم.
- آقای سونگ دیگه منشی نیست.
- وقتی رفت، فقط منشی بود.
- این خانم حالا به سنگ میگن سرباز، ارتش آزادیبخش یا سرباز دست نشانده.
- روستای ما یک روستای مقاومت نمونه است، یک قهرمان نظامی دارد، دو سرباز نمونه از کل ارتش، اما یک خائن و وطن فروش به دنیا آمده است.
- آقای سونگ دیگه لاف نمیزنه.
- سنگ حتماً خیلی پولداره...
آقای وووت با ناراحتی به من نگاه کرد، تمام شراب را نوشید، چهره اش مات بود.
درست است که سانگ پس از انجام بررسیهای فراوان به وزارت امور مدنی منتقل و توسط دشمن استخدام شد. او حدود یک ماه فقط در آنجا پرسه میزد و کارهای متفرقه انجام میداد و آنها تقریباً به دلیل هرج و مرج ناشی از میدان نبرد پس از آزادسازی دانانگ توسط ارتش ما و هجوم به سایگون، توجهی نکردند.
در واقع، این تمام چیزی بود که من میدانستم، اما روستاییان و مردم کمون طور دیگری درک میکردند. دلیلش این بود که لین، که در همان واحد من بود، به زادگاهش بازگشت و داستانهایی ساخت که من سوار بر هلیکوپتر بودم و از کادرهای کمونیست میخواستم که به آرمان ملی برگردند، اینکه من آنها را از موقعیت نظامی هنگ مطلع کرده بودم، و انواع چیزهایی که من نمیتوانستم بدانم. متأسفانه، لین قبل از بازگشت من به خانه، همسر و فرزندانش را برای زندگی به جنوب برده بود. او تازه فوت کرده بود...
«به بنبست خوردم، هرچند بعداً روستاییان به مشکلات من توجهی نکردند. من تنها کسی بودم که خودم را شکنجه میدادم. اما یک روز...» بله، آن روز سانگ مجبور شد به شهر برود. او با صاحب یک مغازه تعمیر دوچرخه آشنا شد که یک جانباز به شدت معلول با یک پا و یک دست قطع شده بود. همسرش یک پا داشت و به لاغری ماهی نمکسود بود. او مجبور بود دو فرزند کوچک را بزرگ کند. با وجود شرایط زندگیاش، او بسیار سخاوتمند و شوخطبع بود، که باعث تعجب سانگ شد.
- هر کسی بعد از جنگ سختیهای خودش را دارد، اما باید بداند چگونه بر آنها غلبه کند. ارادهی انسانها با هم متفاوت است.
«باید بدانی چگونه غلبه کنی.» این جمله ناگهان ذهنِ مدتها گمشدهی سانگ را بیدار کرد. بله، غلبه کن، باید غلبه کنی. ناگهان به آینده فکر کرد...
او به کمیته کمون رفت تا عمویش را که دبیر بود ملاقات کند...
- عمو، بذار اسممو عوض کنم، دیگه سانگ نه، وووت.
- اوه، اسم قشنگیه اما اسم زشتیه. سنگ یعنی ثروتمند و نجیب، وووت یعنی چی؟
محکم و قاطع صحبت کنید.
- میخواهم بر دردهایم غلبه کنم:
کمیسر به برادرزادهی نگونبختش خیره شد.
- خب، من نصیحت شما را دنبال میکنم. در واقع، کمون حق انجام این کار را ندارد، باید از طریق بخشداری اقدام کند.
با این حال، در روزنامهها، کمیسر هنوز با دقت نوشته بود: لو وان ووت (نام قدیمی سانگ است). بنابراین سانگ خانه و زمین خود را به برادر کوچکترش داد و بیسروصدا به منطقهای کوهستانی در استان رفت. این در اواسط سال ۱۹۸۰ بود. او از افراد زیادی که در منطقه تاچ آن بازار داشتند، پرسید و سرانجام، پس از روزها جستجو، تصمیم گرفت به کمون تو سون، دورترین نقطه در منطقه، با تنها چند هزار نفر جمعیت، همه نونگ و دائو، که در نه روستا پراکنده بودند، برود. رئیس کمیته کمون نونگ از دیدن مردی از قبیله کین که درخواست اقامت در این مکان دورافتاده را داشت، شگفتزده شد. پس از تلاش برای خواندن روزنامهها و پرسیدن چند سوال، به آرامی گفت:
-واقعیه؟
- واقعاً؟
- مدت زیادی؟
- من آنقدر میمانم تا بمیرم.
- اوه، دوازده سال پیش، پنج یا هفت خانواده از مناطق پست به اینجا آمدند اما فقط چند سال ماندند و بعد رفتند. این کمون خیلی فقیر است. چرا شما در کمونهای نزدیک منطقه نمیمانید؟
- من جاهای دور رو دوست دارم.
سانگ حقیقت را گفت. او میخواست از شلوغی و هیاهوی شهر دوری کند و به مکانی آرام و خلوت برود تا آرام شود و کسی را از اشتباهات گذشتهاش باخبر نکند. او میخواست بر کوهی که بر قلبش سنگینی میکرد، غلبه کند. تو سون با چندین کوه احاطه شده بود که تقریباً برهنه بودند، زیرا مردم از همه جا برای بریدن آنها میآمدند. در آن زمان، مردم در همه جا فقیر بودند. جنگل جایی بود که آنها امرار معاش روزانه خود را انجام میدادند. سانگ روستای سای را در نزدیکی دامنه کوه کوک انتخاب کرد و خیلی زود همسر مناسبی در روستا پیدا کرد. دختری زیبا و پاکدامن از نونگ.
- این کوه چسب زیادی دارد، بیشتر از کوه دیگر - گفتم.
- خب، قبل از اینکه لخت و خالی باشد، فقط چند بوته وحشی داشت. فکر کردم باید پوشانده شود. در آن زمان، بخشداری کمپینی برای کاشت درختان اقاقیا راه انداخت و هم به نهالها یارانه داد و هم کمی پول. من آن را پذیرفتم و به همه در روستا گفتم که از ما پیروی کنند، اما آنها گوش ندادند. بنابراین فقط من و همسرم بودیم. هر سال کمی کاشتیم و بعد از پنج سال مقدار زیادی شد. مردم این را دیدند و به تدریج از ما پیروی کردند. همچنین به این دلیل که درختان اقاقیا را میتوان پس از چند سال کاشت، در ازای پول فروخت. درختان به صورت انبوه رشد کردند و به یک جنگل تبدیل شدند و ناگهان نهری که سالها خشک بود، تمام زمستان آب به مزارع سرازیر کرد.
- او ثروتمند است چون خسیس است.
- این پول زیادی است. بیش از نیمی از این کوه مال من است. من ثروتمند نیستم. فقط کمی خرج میکنم و از کمون برای ساخت یک مدرسه ابتدایی حمایت میکنم. سالها به زادگاهم پول میفرستادم تا کمون بتواند گورستان شهدا را تعمیر کند و ایستگاه پزشکی را بازسازی کند. دو دخترم هر دو در منطقه کار میکنند و به اندازه کافی غذا و لباس دارند. من و همسرم لازم نیست نگران چیزی باشیم.
- آیا اغلب به زادگاه خود برمیگردید؟
- معمولاً هر سال برمیگردم و اگر برگردم، همیشه به مزار شهدا میروم تا عود روشن کنم و سرم را برای عذرخواهی خم میکنم.
به سمتم برگشت و زمزمه کرد:
- میدانی، من مدتهاست که بر کوهی در قلبم غلبه کردهام. چه کوهی؟ میدانی، چرا میپرسی؟
با خستگی بلند شد و به بای کائو نگاه کرد. من هم پشت سرش آمدم.
- او این کلبه را برای استراحت و لذت بردن از مناظر ساخت...
حرفش را قطع کرد:
- این همچنین در مورد مراقبت از درختان، آب و پرندگان است. بیش از یک سال است که برخی از مردم از جایی به اینجا آمدهاند تا درختان را بدزدند، پرندگان و حتی مارمولکها را شکار کنند. من همچنین تعدادی مارمولک آزاد میکنم تا وقتی به خانه برمیگردم به سربازان زخمی روستا بدهم. اگر اتفاق بدی در این کوه بیفتد، زنگ را به صدا درمیآورم. طبق قرارداد، برخی از مردم بالا خواهند آمد - پیرمرد با خوشحالی شانهام را نوازش کرد - آیا برای دیدن نهر در وسط کوه آمدهای؟ آب زلال و خنک است. اما گاهی اوقات آب توسط شاخههای افتاده و برگهای افتاده مسدود میشود. چگونه میتوانم بروم و نگاهی بیندازم؟
کوله پشتیام را پوشیدم. آقای وونگ به سختی چند فنجان و دو بطری پلاستیکی را در یک کیسه پارچهای گذاشت.
من و او به آرامی از پلهها پایین رفتیم. درست همان موقع، گروهی از مردم با اشتیاق از دامنه کوه به بالا نگاه میکردند. احتمالاً گروهی از گردشگران بودند.
داستان کوتاهی از دو نات مین
(BGDT) - تین روی زمین نشست، کلاه مخروطیاش را برداشت و خودش را باد زد. عرق از صورت برنزهاش سرازیر بود. موهای فرفری روی پیشانیاش به شکل علامت سوال به هم چسبیده بود.
(BGDT)- تقریباً ساعت شش بعد از ظهر است و هوا هنوز گرم و خفه است. هوای خفه واقعاً آزاردهنده است! حتماً به زودی طوفانی در راه است. تقریباً یک ماه است که هوا بارانی نبوده است.
لینک منبع






نظر (0)