Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

Độc lập - Tự do - Hạnh phúc

مزرعه بعدازظهر مادران

Việt NamViệt Nam08/08/2024


امروز بعد از ظهر به خانه مادرم برگشتم. ماه مه بود و کمی بعد از ساعت ده، خورشید دیگر حسابی داغ شده بود. باد گرم لائوس به گرما اضافه می‌کرد و آن را شدیدتر و آزاردهنده‌تر می‌کرد. در جاده روستا، گاری‌ها و تراکتورهای بوفالویی پر از برنج بودند. مردم مدام در رفت و آمد بودند. همه عجله داشتند، انگار می‌خواستند کارشان را زودتر تمام کنند تا هر چه زودتر به خانه برسند، انگار می‌خواستند از گرما فرار کنند. از آشپزخانه عمویم، بوی برنج تازه، بوی فلفل و پیاز سرخ شده در روغن و بوی صدف پخته شده در سوپ سبزیجات، یک غذای روستایی که هرگز فراموش نخواهم کرد، به مشام می‌رسید.

مزرعه بعدازظهر مادران

تصویرسازی: NGOC DUY

دقیقاً یادم نیست چند بار به زادگاه مادری‌ام، روستای مای، سفر کرده‌ام. هر بار که برمی‌گردم، از غذاهای آشنا، سرشار از طعم زادگاهم، لذت می‌برم. از اولین باری که برگشتم تا الان، چندین دهه گذشته است. با اینکه خیلی دور از زادگاه مادری‌ام زندگی می‌کنم، همیشه به آنجا فکر می‌کنم.

در کودکی، وقتی فقط نه یا ده سال داشتم، به طور مبهم از طریق داستان‌های والدینم، زادگاه مادری‌ام را می‌شناختم. اگرچه کوچک بودم، اما هر داستانی را که در مورد زادگاه مادری‌ام بود، به وضوح به یاد می‌آوردم. همچنین نام مکان‌هایی مانند کوا تونگ، کوا ویت، کن تین، داک میو... را به خاطر داشتم، به خصوص دو کلمه "روستای مای" که از کودکی از بر بودم. و هر بار که آن دو کلمه را می‌گفتم، احساس می‌کردم که در اعماق قلبم می‌لرزند. آرزو داشتم روزی از زادگاه مادری‌ام دیدن کنم. با چشمان خودم پل هیِن لونگ و رودخانه‌ای را با آب زلال و آبی ملایم که در تمام طول سال آرام جریان دارد، ببینم. آزادانه در جاده روستا بدوم و بپرم.

و بهترین کار این است که به رودخانه بروی و صدف جمع کنی، صدف‌ها را در کف دستت جمع کنی و بعد هر روز صبح، به بچه‌های روستا بپیوندی و یک اجاق درست کنی و آتش روشن کنی، بازی «پختن سوپ صدف» را انجام بدهی و آن را برای فروش در خیابان ببری و با این فریاد واضح: «اینجا سوپ صدف است، کی سوپ صدف می‌خواهد!» را انجام بدهی، مثل مادرم و دوستانش که وقتی کوچک بودند با هم بازی می‌کردند! یک بار، مادرم به نقشه‌ای که داشتم مطالعه می‌کردم اشاره کرد و با ناراحتی به من گفت: «زادگاه مادری‌ات درست آن طرف رودخانه بن های است، اما برای عبور از این رودخانه، هنوز باید تا روزی که کشور دوباره متحد شود صبر کنیم، فرزندم!». از آن به بعد، فهمیدم که زادگاه مادری‌ام توسط مهاجمان آمریکایی اشغال شده است. و من مجبور بودم تا روزی که کشور دوباره متحد شود صبر کنم تا بتوانم از زادگاه مادری‌ام دیدن کنم.

در آن زمان، پدرم سربازی بود که در جبهه جنوبی می‌جنگید. مادرم معلم و یک چریک زن در روستای مای بود. پدر و مادرم با هم آشنا شدند و ازدواج کردند و بعد از یک هفته، مادرم به دنبال پدرم به شمال رفت. از آن به بعد، مادرم در زادگاه پدرم ماند. پدرم به جبهه بازگشت. آن دو مدت زیادی از هم جدا بودند، بدون نامه یا خبری. تقریباً ده سال بعد بود که پدرم برای اولین بار به شمال بازگشت. به یاد دارم که آن زمان احتمالاً پس از حمله تت بود، زمانی که ما تازه در جنوب نبرد بزرگی را پشت سر گذاشته بودیم.

آن سال من فقط ده سال داشتم. پدرم خیلی سریع برگشت و خیلی سریع هم رفت. انگار عجله داشت، شاید شرایط اجازه نمی‌داد بیشتر بماند. شش یا هفت سال بعد، تا زمانی که جنوب کاملاً آزاد شد، پدرم فقط یک بار دیگر برگشت، حدوداً همزمان با امضای توافق‌نامه پاریس. معمولاً وقتی پدرم برمی‌گشت، هرچند زمان خیلی کوتاه بود، گاهی فقط یک یا دو روز، برای خانواده کوچکم کافی بود تا دور هم جمع شوند و پر از شادی و خوشحالی شوند.

پدرم مرا خیلی دوست داشت. هر بار که خانواده دور هم جمع می‌شدند، او اغلب عادت داشت مرا بلند کند، گونه‌ام را ببوسد و سپس مرتب در دامان خود قرار دهد. موهایم را نوازش می‌کرد و مرا آرام می‌کرد. دستانم را دور گردنش انداختم و با دست‌های کوچکم به آرامی چانه‌ی پر از ریشش را مالیدم. مادرم روبرویم نشسته بود و با خوشحالی به ما دو نفر لبخند می‌زد.

چهره مامان شادی و احساسات را نشان می‌داد. با نگاه کردن به او، می‌دانستم که چقدر از بازگشت پدر خوشحال است. با گوش دادن به صحبت‌های پدر و مادرم با یکدیگر، چیزهای زیادی یاد گرفتم، از جمله چیزهایی که کودکی مثل من نباید به آنها اهمیت بدهد. اما به نوعی، هر داستانی که پدرم برای مادرم تعریف می‌کرد، با دقت گوش می‌دادم و خیلی خوب به خاطر می‌سپردم. مانند وضعیت جنگ در جنوب، جایی که جنگیدیم، جایی که پیروز شدیم. و همچنین سختی‌ها و فداکاری‌هایی که متحمل می‌شویم.

از طریق داستان‌هایی که پدرم برای مادرم تعریف می‌کرد، من هم چیز بسیار جالبی یاد گرفتم. اینکه پدرم و واحدش در نبردهای زیادی در میدان نبرد کوانگ تری شرکت داشتند. پدرم زمانی در ارتشی حضور داشت که بندر نظامی کوآ ویت را تصرف کرد، حصار الکترونیکی مک‌نامارا در کون تین، داک میو را نابود کرد. و یک بار پدرم از روستای مای که تازه آزاد شده بود، بازدید کرد و با پدربزرگ و مادربزرگم ملاقات کرد. مادرم از شنیدن داستان پدرم بسیار خوشحال شد! چشمانش پر از اشک بود اما هنوز لبخند بر لب داشت.

سپس مادر با ناراحتی از پدر پرسید: «برادر عزیزم، جنگ خیلی وحشیانه بود، مطمئناً روستای ما اکنون متروک و ویران شده است. حتی حرفه جمع‌آوری صدف در روستای ما احتمالاً از بین رفته است، درست است؟» پدر با لبخندی درخشان به مادر گفت که اگرچه روستای مای توسط بمب‌ها و گلوله‌ها ویران شده است، اما برنج و سیب‌زمینی هنوز در هر مزرعه‌ای سبز هستند. مردم آنجا همزمان دو شغل انجام می‌دادند، با دشمن می‌جنگیدند و با شور و شوق تولید می‌کردند! آنها نه تنها در کشاورزی کوشا بودند تا برنج تولید کنند تا غذای سربازانی را که با دشمن می‌جنگیدند، تأمین کنند، بلکه حرفه سنتی را نیز از نسل‌های گذشته حفظ کردند.

بعد پدرم گفت وقتی به روستا رفته، پدربزرگ و مادربزرگش به او برنج با سوپ سبزیجات پخته شده با صدف داده‌اند. او گفت مدت زیادی بود که یک کاسه سوپ صدف پخته شده توسط مادرشوهرش نخورده بود و تا ته دلش احساس خنکی می‌کرد. مادرم نشسته بود و گوش می‌داد، انگار تک تک کلمات را جذب می‌کرد. لب‌هایش تکان می‌خورد، تکان می‌خورد و گردنش کمی تکان می‌خورد، فکر کردم او هم دارد چیز خوشمزه‌ای می‌خورد.

آخرین شب قبل از رفتن فردا، پدرم به مادرم گفت: «وطن ما آزاد شده است، من هم قصد دارم تو و بچه‌ها را برای بازدید ببرم، اما فکر می‌کنم تمام جنوب به زودی آزاد خواهد شد. لطفاً تا روز پیروزی کامل صبور باشید، سپس همه ما برای بازدید از وطنمان برمی‌گردیم. احتمالاً الان زیاد طول نخواهد کشید...». سپس پدرم برای جنگ به واحد خود بازگشت. دو سال بعد، پدرم و واحدش به سرعت برای آزادسازی سایگون پیشروی کردند. درست در اواسط روزهایی که پیروزی نزدیک می‌شد، من و مادرم خبر مرگ پدرم را دریافت کردیم. بنابراین قول دیدار از وطن مادرم با من و مادرم برای همیشه از پدرم گرفته شد.

اولین باری که به روستای مادرم، مای، رفتم، یک روز تابستانی بود، کمی بعد از آزادسازی جنوب. آن سال من یک دختر هجده ساله بودم. این سفر فقط ما دو نفر بودیم. با قطار به وین رفتیم و از آنجا با ماشین. سفر خیلی طولانی نبود، اما چند روز طول کشید. اگرچه خسته کننده بود، اما خوش گذشت. این اولین باری بود که به زادگاهم سفر می‌کردم، بنابراین خیلی هیجان زده بودم.

در مورد مادرم، ترکیبی از غم، شادی و احساس را در چهره‌اش خواندم. به هر حال، بیست سال از زمانی که به دنبال پدرش به شمال رفته بود، می‌گذشت و امروز بالاخره توانست به زادگاهش بازگردد. بیست سال انتظار طولانی. بیست سال رنج و درد جنگ و امید به صلح .

وقتی پا به جاده روستا گذاشتم، ناگهان احساساتم فوران کرد. هنوز جاده قدیمی روستا بود که از میان بیشه‌های بامبو می‌پیچید. و در دوردست‌ها، رودخانه‌ای به آرامی جریان داشت. سقف‌های کاهگلی آشنا به شکل بانث، یک اتاق و دو آلاچیق. هیچ چیز تغییر نکرده بود جز منظره، روستای خالی با گودال‌های بمب و توپخانه فراوان.

با خوشحالی به سمت ساحل رودخانه دویدم. آفتاب بعد از ظهر، زرد پررنگ روی شن‌ها می‌تابید. جمعیتی در دوردست روی آب سفید نقره‌ای شیرجه می‌زدند. قایق‌های بامبوی شکننده‌ای را می‌کشیدند. متوجه شدم که آنها افرادی از روستای من هستند که صدف جمع می‌کردند. ناگهان، لبه آب را به سمت آنها دنبال کردم. گروهی از کودکان درست در کنار ساحل رودخانه، گاومیش‌ها را چرانده بودند و بادبادک هوا می‌کردند. آنها می‌دویدند، بازی می‌کردند و با خوشحالی آواز می‌خواندند. ناگهان پسری با صدای بلند فریاد زد: "به تو چه! به تو چه!" سپس خواند: "چه چیز کوچکی در رودخانه وجود دارد؟ برای فروش توسط زنان، برای جمع کردن توسط مردان؟" به محض اینکه حرفش تمام شد، دوستانش همگی با هم جواب دادند: "فقط کمی دو سنت. برنج سرد را از کابینت بخرید و روی آن بریزید!" سپس آنها در حالی که می‌خندیدند و با صدای بلند در امتداد رودخانه صحبت می‌کردند، یکدیگر را دنبال کردند.

با بچه‌ها خداحافظی کردم و قصد برگشتن داشتم، اما بعد به آن فکر کردم و به راهم ادامه دادم. پشت سرم، خورشید کاملاً در دامنه کوه غروب کرده بود. روبرویم، فضا تاریک شده بود. رودخانه ساکت بود، بدون هیچ موجی. در رودخانه، صدف‌خوارها همچنان شیرجه می‌زدند، انگار کسی متوجه زمان نبود. ناگهان آسمان ابری شد، رنگ رودخانه تغییر کرد و باد شدیدی وزید.

احساس گیجی و سردرگمی می‌کردم، اما در گرگ و میش کم‌رنگ، می‌توانستم مردی سیاه‌پوش را ببینم که به جلو می‌دود. او چندین بار زمین خورد، سپس بلند شد و به دویدن ادامه داد.

چهره‌ای بسیار جوان، قدبلند و لاغر، جلوی چشمانم برق زد. چهره‌ای بسیار آشنا، بسیار نزدیک، انگار قبلاً جایی آن را دیده بودم. وقتی به ساحل رودخانه رسید، لحظه‌ای ایستاد تا اطراف را نگاه کند، سپس آب را کنار زد و به وسط نهر دوید. خیلی زود چهره‌اش با چهره افرادی که در رودخانه صدف جمع می‌کردند، در هم آمیخت. همزمان صدای شلیک گلوله، فریاد و گروهی از مردم را شنیدم که با خشونت می‌دویدند. در میان این گروه، سربازان فرانسوی و ویتنامی حضور داشتند. هر چهره‌ای خشن و درنده به نظر می‌رسید. آنها اسلحه در دست داشتند و با صدای بلند فریاد می‌زدند: "ویت مین! ویت مین! ما باید ویت مین را زنده دستگیر کنیم!" سپس به سمت افرادی که صدف جمع می‌کردند، هجوم بردند. لوله‌های سیاه اسلحه‌هایشان مستقیماً به سمت آنها نشانه رفته بود.

یک خائن فریاد زد: «هر کسی که ویت مین است، بیرون بیاید. اگر نه، شلیک می‌کنم!» بلافاصله، صدای دختری از میان جمعیت پاسخ داد: «اینجا ویت مین وجود ندارد. همه ما روستاییان مای هستیم که صدف جمع می‌کنند. اگر حرفم را باور نمی‌کنید، بیایید اینجا و بررسی کنید.» گروه سربازان لحظه‌ای تردید کردند و سپس بی‌سروصدا آنجا را ترک کردند.

باد شدید مرا از خواب بیدار کرد، انگار که تازه از خواب بیدار شده باشم، به اطراف نگاه کردم اما چیزی ندیدم. معلوم شد که این فقط داستانی است که بیش از بیست سال پیش اتفاق افتاده و مادرم برایم تعریف کرده بود. امروز، در حالی که در گرگ و میش هوا، جلوی رودخانه زادگاهم ایستاده بودم، همه چیز را به یاد آوردم. انگار آن داستان قدیمی همین اواخر اتفاق افتاده بود. یادم می‌آید هر بار که مادرم داستان را تعریف می‌کرد، به من می‌گفت که این اولین باری است که او و پدرم همدیگر را ملاقات می‌کنند. او و مردم روستای مای بودند که پدرم را در محاصره دشمن از خطر نجات دادند. سپس، پس از مدتی، مادرم عاشق مرد جوانی از شمال، آن سرباز گارد ملی، شد.

روی چمن نشستم، با کف دستم آب برداشتم و به صورتم پاشیدم. قطرات خنک آب به تک تک سلول‌های بدنم نفوذ کرد. در حالی که به خانه می‌رفتم، احساسی توأمان از هیجان و دلتنگی وجودم را پر از شور و هیجان کرد.

داستان کوتاه: Nguyen Ngoc Chien



منبع: https://baoquangtri.vn/canh-dong-chieu-cua-me-187449.htm

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

بازدیدکنندگان تور می‌کشند، گل و لای را زیر پا می‌گذارند تا غذاهای دریایی بگیرند و آنها را در تالاب آب شور ویتنام مرکزی با عطری دلچسب کباب می‌کنند.
Y Ty با رنگ طلایی فصل برنج رسیده درخشان است
خیابان قدیمی هانگ ما برای استقبال از جشنواره نیمه پاییز «لباس خود را تغییر می‌دهد»
تپه سیم بنفش سوئی بون در میان دریای شناور ابرها در سون لا شکوفا می‌شود.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

No videos available

اخبار

نظام سیاسی

محلی

محصول