Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

گیتار قدیمی

صدای غمگین گیتار در اتاق اجاره‌ای تنگ، نت‌هایی مانند مرثیه یک روح گمشده.

Báo Long AnBáo Long An27/09/2025

عکس مصور (AI)

صدای غمگین گیتار در اتاق اجاره‌ای تنگ و تاریک، نت‌ها مانند ناله‌ی یک روح گمشده بود. خانم هوآ در چارچوب در ایستاده بود، یک بند رخت خیس در دست داشت و به کمر لاغر شوهرش که روی گیتار قدیمی خم شده بود نگاه می‌کرد. سه سال. سه سال از زمانی که آقای توآن آن گیتار را خریده بود، به نظر می‌رسید زندگی خانوادگی‌اش در مارپیچی افتاده که هیچ راه خروجی ندارد.

«اگرچه زندگی بی‌رحم است، من هنوز رویای روزی در آینده را در سر دارم...» - صدایش در فضای کوچک، گرم و احساسی طنین‌انداز شد. او قبلاً مجذوب این صدا بود، در روزهای اولیه عشقشان تمام شب می‌نشست و به آواز خواندن او گوش می‌داد. اما حالا، هر بار که آواز او را می‌شنید، قلبش به درد می‌آمد، انگار کسی آن را می‌فشرد. زیرا می‌دانست، پس از این ساعت آواز خواندن، او به سمت صحنه‌های زیبای دوردست خواهد دوید.

در روز عروسی‌شان، آقای توآن به عنوان کارگر ساختمانی سخت کار می‌کرد، صدای زیبایش فقط برای سرگرمی بود. او با لباس‌های لکه‌دار شده با آهک به خانه آمد، دست‌هایش را تمیز شست، سپس گیتارش را بغل کرد و آهنگ‌های محلی زادگاهش را برای همسرش خواند. "تو خیلی خوب می‌خوانی!" - او اغلب صمیمانه از او تعریف می‌کرد.

به‌طور غیرمنتظره‌ای، آن تعریف‌ها کم‌کم تبدیل به سمی شدند که به‌آرامی عقل او را تحلیل بردند. وقتی مین به دنیا آمد، به‌جای اینکه بیشتر برای بزرگ کردن فرزندش تلاش کند، شروع به داشتن ایده‌های عجیب و غریب کرد. «من مشهور خواهم شد» - او عصرها وقتی فرزندش خواب بود به او می‌گفت: «احساس می‌کنم استعداد دارم، فقط به فرصت نیاز دارم».

از آنجا، او سفر دیوانه‌وار خود را آغاز کرد: دنبال کردن مسابقات دوردست، صحنه‌های عادلانه، و تنها گذاشتن او با بچه کوچک. او مجبور شد کارش را در فروشگاه رها کند تا در خیابان اجناس بفروشد. دستانش که زمانی نرم بودند، حالا پینه بسته شده بودند، پوستش در اثر آفتاب و باد تیره شده بود، جوانی‌اش به تدریج همراه با رویاهای شکسته‌اش از بین رفت.

فریاد مین از گوشه اتاق او را از جا پراند و برگشت. مین روی یک حصیر قدیمی نشسته بود، صورتش کثیف بود و اشک از چشمانش سرازیر بود. «مامان، من گرسنه‌ام. بابا کجاست؟» - صدای مین پر از غمی وصف‌ناپذیر بود - غم کودکی که به محرومیت عادت کرده بود.

«بابا داره میره سر کار، عزیزم!» دلش مثل خنجری بریده شده بود و دروغ گفت. امروز، بیست هزار تا از گاری میوه و سبزیجات فروخت. توآن، از صبح که شنیده بود مسابقه‌ی آواز محلی برگزار می‌شود، داشت به سمت بازار محلی می‌رفت. توآن، از صبح که شنیده بود مسابقه‌ی آواز محلی برگزار می‌شود، داشت به سمت بازار محلی می‌رفت.

در ماه‌های اول پس از تولد مین، او هنوز دلایلی داشت. اما سپس ایده خواننده مشهور شدن شروع به آزار او کرد. او شروع به ترک شغلش کرد تا در چایخانه‌ها و میخانه‌های کوچک آواز بخواند، چند پنی درآمد کسب کند و فکر کند که وارد مسیر هنر شده است. او یک شب وقتی از یک میخانه برگشت به همسرش گفت: «امروز یک مشتری از آواز خواندن من تعریف کرد. او به من گفت که باید در یک مسابقه شرکت کنم، قطعاً مشهور خواهم شد.»

با قلبی پر از درد به او نگاه کرد. او تعریف‌های یک مرد مست در بار را طوری باور می‌کرد که انگار امیدی باشد. "عزیزم، واقع‌بین باش. ما یک بچه کوچک داریم و به پول نیاز داریم..."

«باور نمی‌کنی؟» حرفم را قطع کرد، چشمانش کمی درد می‌کرد. «من واقعاً بااستعدادم. فقط به یک فرصت نیاز دارم.»

او هنوز صبح روزی را که او به مسابقات استانی رفت، به یاد دارد. مین تب شدیدی داشت و او را به تنهایی به بیمارستان برد. او نتوانست با او از طریق تلفن تماس بگیرد و او در اواخر بعد از ظهر مست به خانه آمد: "من باختم. داوران احتمالاً موسیقی را نمی‌فهمند." او با نگاه به او، هم عصبانی بود و هم متاسف.

هر روز صبح ساعت پنج از خواب بیدار می‌شد تا وسایل را آماده کند. در روزهای گرم و آفتابی، کلاه مخروطی رنگ و رو رفته‌ای به سر داشت و حسابی عرق کرده بود. در روزهای بارانی، گاری را با برزنت سبز می‌پوشاند، لباس‌هایش خیس شده بود و از سرما می‌لرزید و به خانه برمی‌گشت. شب‌ها، روی تخت چوبی قدیمی دراز می‌کشید و بعد از یک روز «مسابقه آواز» به صدای نفس‌های یکنواخت مرد در کنارش گوش می‌داد، از خودش می‌پرسید که آیا این زندگی دیگر معنایی دارد؟

در ماه سپتامبر، معلم با او تماس گرفت: «خانم هوآ! شما باید بیایید اجرای مین را ببینید. فرزند شما بسیار با استعداد است!». او می‌خواست امتناع کند زیرا سرش شلوغ بود، اما صدای معلم بیش از حد مشتاق بود: «فرزند شما آنقدر خوب می‌خواند که معلم تعجب کرده است. شما باید بیایید!».

در سالن کوچک، نور زرد بر ردیف‌های صندلی‌های چوبی قدیمی می‌تابید. وقتی مین با پیراهن سفید و شلوار مشکی روی صحنه رفت، احساس کرد قلبش به تپش افتاد. سپس وقتی او شروع به خواندن کرد، احساس کرد که صاعقه به او اصابت کرده است:

«با اینکه زندگی بی‌رحمه/ من هنوز رویای یه روز آینده رو دارم...»

صدای مین به وضوح جویبار بود اما لحن گرم و آشنایی داشت. او فوراً آن را شناخت - صدای توآن بود، اما بسیار واضح‌تر و شیرین‌تر. تمام سالن خشکش زد، بعضی‌ها اشک‌هایشان را پاک می‌کردند.

او آنجا نشسته بود و احساس می‌کرد دنیایش در حال فروپاشی است. پسرش خواننده‌ی خوبی بود، بهتر از پدرش. اما او بیشتر از اینکه خوشحال باشد، ترسیده بود. می‌ترسید که مین هم مثل پدرش شود، خیال‌پردازی کند و زندگی واقعی را نادیده بگیرد و دنبال توهمات برود.

مین وقتی به خانه رسید، در حالی که چشمانش مثل دو ستاره می‌درخشید، پرسید: «مامان، من خوب می‌خونم؟»

- آواز خواندن را از کجا یاد گرفتی؟

- من همین الان از گوش دادن به آواز خواندن تو یاد گرفتم. تو این را به من یاد دادی. تو گفتی که من صدایی مثل تو دارم و همانطور که آرزو داشتی مشهور خواهم شد.

او مدت زیادی بی‌حرکت نشست. معلوم شد که در حالی که او مشغول فروش اجناس بود، آقای توآن مخفیانه رویاهای غیرواقعی خود را به پسرش منتقل کرده بود.

آن شب، وقتی توآن دیروقت با قیافه‌ی ناامید همیشگی‌اش به خانه آمد - دوباره انتخاب نشده بود. او پشت میز ناهارخوری منتظرش نشسته بود. سایه‌های چراغ نفتی سوسوزن روی دیوار افتاده بود.

- آیا به فرزندتان آواز خواندن یاد دادید؟ - او مستقیماً پرسید. او شگفت زده شد:

- بله!چه خبر؟

- من امروز در مدرسه اجرا داشتم. خیلی خوب خواندم.

ناگهان چشمانش برق زد:

- واقعا؟ بچه ما به اندازه پدرش بااستعداده! دیدین، من گفتم که بااستعدادم!

با صدایی آرام اما قاطع چون فولاد گفت: «دیگر به او درس نده.»

- چرا؟ بچه من با استعداده.

از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت تا به حیاط کوچک بیرون نگاه کند.

- به خودت نگاه کن. چی بلدی بخونی؟ خانواده‌ات خیلی فقیرن، می‌خوای بچه‌ات مثل خودت بشه؟

حرف‌های او مثل سیلی به صورتش بود. مدت زیادی در تاریکی بی‌حرکت ایستاد، سپس بی‌سروصدا به اتاق داخلی رفت.

از آن به بعد، فضای خانه سنگین شد. او کمتر آواز می‌خواند، کمتر حرف می‌زد، اما او می‌دانست که او تسلیم نشده است. مین ساکت‌تر شد. او دیگر آواز نمی‌خواند، دیگر مثل قبل شاد نبود.

یک شب مین پرسید: «مامان، چرا نمی‌گذاری آواز بخوانم؟»

- باید درس بخونی.

- اما من عاشق خوانندگی هستم، مامان. می‌خواهم مثل آرزوی بابا خواننده شوم.

او کاسه برنجش را زمین گذاشت و با نگاهی دردناک به پسرش نگاه کرد. پسرش رویای پدرش را درک کرد و همان امیدهایی را که توآن در آن زمان داشت، در سر پروراند.

سپس یک روز، تصادفی رخ داد. آن توان در راه بازگشت از مسابقه‌ای در استان دیگری از دوچرخه‌اش افتاد. پایش شکست و چند جراحت جزئی برداشت و مجبور شد مدتی در بیمارستان بماند. آن شب‌های بی‌خوابی که در کنار تختش بود و او را در حالی که بی‌حرکت دراز کشیده و پایش در گچ بود تماشا می‌کرد، احساس می‌کرد زنی است که دچار پیری زودرس شده است.

آخر شبی پرسید: «پشیمان نیستی؟»

به سقف نگاه کرد:

- نمی‌دانم. فقط می‌دانم که بدون رویا نمی‌توانم زندگی کنم.

- زن و بچه‌ات چی؟

- من... من متاسفم!

برای اولین بار پس از سال‌ها، از او عذرخواهی کرد. اما او می‌دانست که این پشیمانی واقعی نیست.

وقتی از بیمارستان برگشت، تغییرات کوچکی ایجاد شد. او به دنبال یک شغل پاره وقت گشت اما ذهنش هنوز سرگردان بود. مین هنوز ساکت بود و آواز نمی‌خواند، اما هر بار که موسیقی می‌شنید، حسرت را در چشمانش می‌دید.

یک شب، او تصمیم گرفت رک و راست صحبت کند. این زوج در نور کم، روبروی هم نشستند، فاصله بین آنها مثل یک شکاف عمیق بود.

-واقعا دوستم داری؟

- چرا می‌پرسی؟

- اگه واقعاً دوستم داری، نمیذاری اینجوری زجر بکشم.

او سکوت کرد.

- من می‌دانم که تو استعداد داری. می‌خواهم که موفق شوی.

- چگونه موفق شویم؟ به روش شما؟

او مستقیم به چشمان شوهرش نگاه کرد:

- اگر واقعاً می‌خواهید فرزندتان خوشحال باشد، باید خودتان را تغییر دهید. نه اینکه کاملاً از رویایتان دست بکشید، بلکه راه درست را برای تحقق آن پیدا کنید.

- سعی می‌کنم پول بیشتری دربیاورم. شما به فرزندتان آواز خواندن یاد می‌دهید اما باید جدی و روشمند باشید. شما باید در مورد موسیقی واقعی و نحوه آموزش کودکان یاد بگیرید.

چشمانش برق زد.

- شما... شما موافقید که فرزندتان موسیقی یاد بگیرد؟

- موافقم، اما تو باید یه پدر و شوهر واقعی بشی.

اشک‌هایش در تاریکی جاری شد: «قول می‌دهم!».

زندگی خانوادگی شروع به تغییر کرد. آقای توآن صبح زود به همراه همسرش از خواب بیدار می‌شد تا اجناس را آماده کند و بعد از ظهر به فرزندانش آواز خواندن یاد می‌داد. او کتاب‌هایی در مورد موسیقی می‌خرید و با روش‌های علمی آموزش آشنا می‌شد. او به فروش نان و جعبه‌های ناهار روی آورد و درآمدش به طور قابل توجهی افزایش یافت.

مین انگار دوباره متولد شده بود. او دوباره آواز خواند و تحت راهنمایی‌های دقیق پدرش خیلی سریع پیشرفت کرد. او دیگر مجبور نبود مثل قبل بی‌هدف بخواند، بلکه هر آهنگ و هر تکنیک را آموزش دید.

دو سال بعد، مین در یک مسابقه آوازخوانی استانی کودکان شرکت کرد و جایزه اول را برد. او در حالی که روی صحنه‌ای بزرگ با چراغ‌هایی که از پایین می‌تابیدند ایستاده بود و یک جام طلایی در دست داشت، رو به میکروفون گفت: «ممنون مامان و بابا. بابا به من یاد داد که چطور درست آواز بخوانم، مامان همه چیز را فدا کرد تا من به رویایم برسم.»

خانم هوآ در جایگاه تماشاچیان نشسته بود و اشک از صورت خسته‌اش جاری بود. در کنار او، آقای توآن نیز گریه می‌کرد - اما اشک‌هایش از شادی بود. رویایی که او هرگز نتوانسته بود به آن برسد، اکنون از طریق فرزندش به واقعیت تبدیل می‌شد.

در خانه، خانواده سه نفره دور یک وعده غذایی ساده نشسته بودند. او به شوهر و فرزندانش نگاه کرد، قلبی سرشار از شادی. او راه جدیدی برای عشق ورزیدن آموخته بود - نه اینکه رویاها را ممنوع یا با آنها مخالفت کند، بلکه رویاها را به شیوه‌ای عاقلانه‌تر به واقعیت تبدیل کند. گاهی اوقات، رویاهای این نسل به حقیقت نمی‌پیوندند، اما می‌توانند توسط نسل بعدی ادامه یافته و تکمیل شوند./.

تانگ هوانگ فی

منبع: https://baolongan.vn/cay-dan-cu-a203185.html


برچسب: روحگمشده

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

طلوع زیبای خورشید بر فراز دریای ویتنام
سفر به "مینیاتور ساپا": خود را در زیبایی باشکوه و شاعرانه کوه‌ها و جنگل‌های بین لیو غرق کنید
کافی‌شاپ هانوی به اروپا تبدیل می‌شود، برف مصنوعی می‌پاشد و مشتریان را جذب می‌کند
جان «دو صفر» مردم منطقه سیل‌زده خان هوا در پنجمین روز عملیات پیشگیری از سیل

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

خانه چوبی تایلندی - جایی که ریشه‌ها به آسمان می‌رسند

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول