Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

قطار در خلاف جهت باد

قطار ساعت ۱۹:۰۰ ایستگاه را ترک می‌کرد. کوپه خواب آقای کونگ از قبل دو نفر را جا داده بود. مرد جوان روی تخت بالایی به سختی جایی برای گذاشتن چمدانش پیدا می‌کرد، پیرمرد روی تخت پایینی از قبل دراز کشیده بود. آقای کونگ کوله پشتی‌اش را در فضای خالی گذاشت، نگاهی به اطراف انداخت، سپس به رختخواب رفت، نشست و دراز کشید. نمی‌دانست چه کار کند، چراغ خواب را روشن کرد، کتابی از جیبش بیرون آورد و مشغول خواندن شد.

Báo Quảng NamBáo Quảng Nam22/06/2025

قطار معکوس

تصویرسازی: HIEN TRI

سوت قطار، صدای غرش موتور و حرکت قطار. مرد جوان نشست و لپ‌تاپش را بیرون آورد تا کار کند. پیرمرد هیچ توجهی به اطرافش نداشت، چشمانش خواب‌آلود بود، همچنان همان‌جا دراز کشیده بود، کیف را محکم در دست گرفته بود، انگار می‌ترسید که اگر ضربه‌ای به آن بخورد، بشکند. گهگاه به فضای جلویش نگاه می‌کرد، انگار چیزی را تصور می‌کرد، سپس دوباره به کیف در دستانش نگاه می‌کرد.

- جایی برای قرار دادن چیزی در کیف پیدا کنید تا راحت دراز بکشید.

آقای کونگ کتاب را زمین گذاشت و به پیرمردی که مکالمه را شروع کرده بود نگاه کرد. او برای لحظه‌ای متعجب شد اما سپس پاسخ داد.

- نمی‌تونم جایی بذارمش، می‌ترسم بشکنه!

مرد جوان با خوشحالی شوخی کرد.

- عتیقه‌جات، گلدان‌های عتیقه، آقا!

- این فقط یه شیشه سرامیکیه، اما...

پیرمرد مکثی کرد. او در حالی که هنوز کوزه سفالی را در دست داشت، به دیواره کشتی تکیه داد و نشست. مرد جوان از تخت پایین آمد و کنار پیرمرد نشست تا گفتگویی را آغاز کند.

- خوابیدن در قطار سخت است. کدام ایستگاه پیاده می شوید؟

پیرمرد با بی‌حوصلگی در جواب گفت.

- قطار خالی بود، فکر کردم...

نظر شما چیست؟

پیرمرد با دیدن مرد جوان که با شور و شوق وارد بحث شده بود، خواست ساکت بماند اما نتوانست.

- فکر کردم خیلی هل دادن و تنه زدن بوده، دو یا سه نفر توی یک تخت چپیده بودن.

- در اقتصاد بازار چنین چیزی وجود ندارد. به حرف‌هایت گوش می‌دهم، انگار قدیمی شده!

- از دوران باستان چه می‌دانی؟

- نه، فقط از پدر و مادرم شنیدم که می گفتند دوران یارانه خیلی سخت بود، همین!

- آهان، فهمیدم!

آقای کونگ کتاب را زمین گذاشت و نشست.

- داستان های گذشته همیشه زیبا و جالب هستند، هرچند که دشوار و طاقت فرسا بوده اند. به همین دلیل است که بسیاری از مردم با حسرت زندگی می کنند و سپس با حسرت می میرند.

- خیلی خوب حرف میزنی، مثل یه شاعر.

آقای کونگ، گویی که خود را معرفی می‌کرد، بلافاصله چند جمله خواند: «صدای هلهله ارتش از رودخانه در آسمان دای ویت طنین‌انداز شد/ پادشاه خردمند و شجاع، دل مردم را به جوش آورد و امواج و دژها ساخت/ میدان نبرد دوک بااستعداد و باهوش کوک، هزار سال با خون دشمن آغشته بود/ نیروی دریایی قدرتمند، جزر و مد را به اوج و فرود کشاند/ نیزه‌ها و شمشیرهای ژنرال‌های رودخانه باخ دانگ مصمم بودند ارتش یوان را شکست دهند/ سرود قهرمانانه برای همیشه در تاریخ ویتنام، روح مقدس، مشهور خواهد بود.»

پسرک دستانش را به هم زد و تعریف کرد:

- عالیه، خیلی افتخار می‌کنم! شما شاعر هستید؟

آقای کونگ جوابی نداد، اما به خواندن ادامه داد: «ده قبر گرد هم آمده‌اند - ده دختر/ با خجالت آینه‌ی رنگ نیستی را شانه می‌کنند، موهای صاف و روان/ مسیر عشق، خلوت پنهان از میدان نبرد/ همین چند روز پیش، صدای آواز و خنده‌ای که یکدیگر را صدا می‌زدند، صدای بمب‌های در حال سقوط را خفه کرد/ ناگهان، در سکوت، به یاد ارواح جوانی امروز بعد از ظهر، به ابرهای سفید بازمی‌گردند/ دونگ لوک، ماه‌های باکره‌ای که برای همیشه بر زندگی می‌درخشند.»

پیرمرد با تحسین به کانگ نگاه کرد.

- او با احساسات فراوان درباره ده داوطلب زن جوان که جان خود را در دونگ لاک فدا کردند، نوشت. آنها واقعاً ماه‌های باکره‌ای بودند!

آقای کونگ پس از دریافت تعارفات، رسماً معرفی کرد:

- برادر و برادرزاده عزیزم، اسم من کانگ است، من قبلاً خبرنگار جنگ بودم، نه نویسنده یا شاعر. امروز، با ملاقات با افرادی که عاشق شعر هستند، بسیار تحت تأثیر قرار گرفته‌ام. این زندگی آسان نیست...

چند جمله آخر ناتمام ماند، اما همه فهمیدند که او چه می‌خواست بگوید. بعد از چند دقیقه سکوت، مرد جوان دوباره جدی شد.

- شاعر در کدام ایستگاه پیاده شد؟

کانگ چشمانش را کاملاً باز کرد و با صدای بلند صحبت کرد، سپس فوراً صدایش را آرام کرد.

- بهت که گفته بودم شاعر نیستم... خب، یه ایستگاه کوچیک پیاده شدم، حتی اگه بهت بگم هم نمیفهمی!

به نظر می‌رسید که آقای کونگ از دوستان جدیدش احساس همدردی می‌کند، بنابراین سر صحبت را باز کرد. صدایش کمی گرفته بود و گاهی در غرش قطار گم می‌شد، اما همه حرفش را می‌فهمیدند. او در ایستگاه کوچکی در کوانگ نام پیاده می‌شد، سپس با اتوبوس به میدلندز برمی‌گشت، با رفقایش که خبرنگاران جنگی بودند و زمانی در اینجا، در دامنه کوه مو یو، می‌جنگیدند، ملاقات می‌کرد و با هم برای کشته‌شدگان عود می‌سوزاندند. او خوش‌شانس بود که هنوز زنده بود تا هر سال به میدان جنگ قدیمی برگردد، برای هم شعر بخواند و داستان‌هایی از دورانی که با وجود باران بمب کار می‌کرد، تعریف کند. ترکش‌های گلوله توپ جایی در سرش گیر کرده بود و او را در نظر دیگران به یک "پیرمرد دیوانه" تبدیل کرده بود. پس از تعریف داستان، دوباره آهی کشید.

- شنیده‌ام که آن روستا به زودی نامش را تغییر خواهد داد، چه حیف برای مو یو!

- اسم مو یو خیلی باحاله، اما فکر نمی‌کنم از بین رفته باشه، هنوز تو قلب تو و هم‌تیمی‌هات جا داره.

پیرمرد با ناراحتی در چشمانش به مرد جوان نگاه کرد.

- دیگه گم نشده، ولی دیگه چی!

آقای کونگ با دلسوزی به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد فوراً جواب نداد و کیسه پارچه‌ای را محکم‌تر بغل کرد.

- این کوزه سفالی حاوی مشتی خاک است، به نام گوشت و استخوان رفیق من، که خود را در دروازه سایگون فدا کرد، در حالی که ارتش را دنبال می‌کرد تا خبر آزادی جنوب را برساند و خوشبختانه در باغ یک خانواده دفن شد. این باغ بارها دست به دست شد و مالک جدید یک ستون سنگی کوچک و مدفون با نام او، زادگاهش را کشف کرد... حالا که رفیقش را برگردانده، مو یو دیگر آنجا نیست!

آقای کونگ با چشمانی اشکبار داستان را شنید.

- اشتباه فکر می‌کنی، زادگاه جایی است که در آن متولد و بزرگ شده‌ای، مهم نیست چه اسمی داشته باشد، هنوز هم زادگاه است!

پسر ادامه داد:

- این فقط یه اسمه…

به نظر می‌رسید پیرمرد استدلال بچه‌ها را قبول ندارد.

- تو زادگاه نداری؟ آدم‌ها مثل درخت‌ها هستند، قدردان زمینی هستند که از آن رشد می‌کنند.

صدای پیرمرد با صدای خش خش قطار و سپس سوت بلند و کشیده‌اش در هم آمیخت. مرد جوان در حالی که آخرین کلماتش را می‌گفت، به رختخواب رفت.

- اصل در دل است.کسی که در وطن زندگی می کند اما به آن خیانت می کند به خوبی کسی که از وطن دور است اما به آن وابسته است، نیست.

شنیدن اینکه کودکی برای کسی موعظه می‌کند آزاردهنده بود، اما او اشتباه نمی‌کرد. هیچ‌کس دیگر چیزی نگفت، چون همه فکر می‌کردند حق با خودشان است و طرف مقابل هم حق دارد. آقای کونگ با صدای بلند آهی کشید، در حالی که احساس می‌کرد سینه‌اش تنگ و ناراحت است.

قطار سرعتش را کم کرد، انگار که قرار بود در ایستگاهی توقف کند، بادی که به آن می‌وزید، صداها را به سمت عقب قطار می‌برد. در باد، او به وضوح شنید: «پیر و گیج، فکر می‌کند باهوش است، و ایده‌هایی در سر می‌پروراند». به مرد جوان نگاه کرد، داشت با کامپیوتر کار می‌کرد. سپس به آقای کونگ نگاه کرد، داشت کتاب می‌خواند. پس داشت با خودش حرف می‌زد!؟

قطار برای سوار و پیاده کردن مسافران توقف کرد. مرد جوان از فرصت استفاده کرد و به سمت در رفت. رگه‌ای از نور، گنبدی از نور، منطقه‌ای روشن، میدانی وسیع از نور بیرون پنجره ظاهر شد. همه از اتاق خارج شدند تا به میدان نور نگاه کنند و آن را تحسین کنند. معلوم شد که مزرعه میوه اژدها بی‌پایان امتداد یافته و با چراغ‌هایی که مانند ستاره‌های چشمک‌زن بودند، آویزان شده است، نوری جادویی و عاشقانه، زیبایی‌ای که نمی‌توان آن را توصیف کرد، فقط با عشق به کشور، سرزمین و مردم احساس می‌شود.

قطار دوباره به حرکت درآمد و میدان نور ناپدید و دوباره پدیدار شد، چه زیبا!

- زادگاه من خیلی زیباست!

مرد جوان به رختخواب برگشت. پیرمرد هنوز محکم کوزه سفالی حاوی بقایای گوشت و استخوان رفقایش را گرفته بود. آقای کونگ زیر لب غرغر کرد، اما همه به وضوح شنیدند. «ضربان قلب هر فرد، آرزوی کشور است/ کشور مردمان با استعداد، مهربان و بردبار/ خون بشریت، روح و روحیه قهرمانانه ملت را تغذیه می‌کند/ نگوین دو، کیو را به عنوان لالایی در کنار گهواره نوشت/ نگوین ترای، اعلامیه پیروزی بر وو را نوشت که نسل به نسل منتقل شده است/ ابیات شعر به الگوهایی تبدیل شده‌اند که چهار هزار سال تصویر سرزمین پدری را حک کرده‌اند.»

قطار هنوز هم در شب خلاف جهت باد می‌تازد و کلی احساس را با خود حمل می‌کند... هورا... هورا... هورا...

منبع: https://baoquangnam.vn/chuyen-tau-nguoc-gio-3157196.html


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

هر رودخانه - یک سفر
شهر هوشی مین در فرصت‌های جدید، سرمایه‌گذاری شرکت‌های FDI را جذب می‌کند
سیل تاریخی در هوی آن، از دید یک هواپیمای نظامی وزارت دفاع ملی
«سیل بزرگ» رودخانه تو بن، از سیل تاریخی سال ۱۹۶۴، ۰.۱۴ متر بیشتر بود.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

شهر ساحلی ویتنام در سال ۲۰۲۶ به برترین مقاصد گردشگری جهان تبدیل می‌شود

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول