Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

Độc lập - Tự do - Hạnh phúc

داستان عاشقانه دختر دبیرکل لو دوان با یک دانشگاهی روسی

VTC NewsVTC News06/08/2023


آقای لو کین تان در فیسبوک شخصی خود نوشت: « در ۳ آگوست ۲۰۲۳، ویکتور ماسلوف، عضو آکادمی علوم روسیه و همسر لو وو آن، در مسکو، فدراسیون روسیه، در غم بی‌پایان فرزندان، نوه‌ها، اقوام و دوستانش درگذشت. از مکانی دور، سر تعظیم فرود می‌آورم و خداحافظی می‌کنم. به آنجا پرواز کن، جایی که وو آن و عشق بزرگ منتظرند، ویشیای عزیز! »

او همچنین به اشتراک گذاشت: « اتفاقاً، دقیقاً سه سال پیش، این را در فیس‌بوکم پست کردم. امروز دوباره آن را به عنوان عود به یاد آکادمیسین ماسلوف، دانشمند نابغه، مردی که تا آخرین لحظات زندگی‌اش دیوانه‌وار خواهرم را دوست داشت، پست می‌کنم

خبرگزاری VTC مقاله «درباره داستان عاشقانه دختر دبیرکل له دوان با یک استاد دانشگاه روسی» از روزنامه پلیس خلق را که بر اساس روایت آقای له کین تان ثبت شده است، بازنشر کرد.

-----

مدت‌هاست که متوجه شده‌ام خانواده‌ای مثل خانواده‌ی من تقریباً هیچ چیز خصوصی‌ای ندارد؛ تمام شادی‌ها و غم‌ها توسط افراد بیرونی به شیوه‌ی خودشان دیده و درک می‌شوند... اما این واقعیت که کسی فکر می‌کند پدرم - برای منافع سیاسی خودش - می‌تواند جان دختری را که اینقدر دوستش داشت، فدا کند، واقعاً مرا از ته دل آزار می‌دهد...

۱. وقتی جوان بودیم، من و برادرم هیچ‌وقت واقعاً نفهمیدیم که چرا باید مادرمان را ترک کنیم. در ذهن‌های جوانمان، خیلی ساده فکر می‌کردیم که چون مادرمان به یک سفر کاری رفته، باید با پدرمان زندگی کنیم.

اما خواهرم - لو وو آن - خیلی زود همه اینها را فهمید. چون حساس بود، اگر کسی از درد شخصی‌اش حرف می‌زد، خیلی آسیب‌پذیر می‌شد. پدرم با عشقی بسیار خاص وو آن را دوست داشت. او عاشق دختری بود که از همان ابتدا درد خانواده‌اش را حس کرده بود؛ و چون همیشه سایه مادرم را از طریق او می‌دید.

خانم بای ون، همسر دبیرکل له دوان و دو نوه.

خانم بای ون، همسر دبیرکل له دوان و دو نوه.

در حالی که هر بار که اشتباه می‌کردم، اغلب سرزنش و کتک می‌خوردم، پدرم همیشه با وو آن بسیار ملایم رفتار می‌کرد. برخلاف من که همیشه وقتی کنار هم می‌نشستیم احساس می‌کردم نمی‌دانم به پدرم چه بگویم، وو آن می‌توانست ساعت‌ها بدون اینکه حوصله‌اش سر برود، با پدرم بنشیند و صحبت کند. و پدرم همیشه با صبر و اشتیاق به حرف‌هایش گوش می‌داد.

پدرم انتظارات زیادی از وو آن داشت. او همیشه معتقد بود که او می‌تواند در آینده کارهای بزرگی انجام دهد. او دانش‌آموز خوبی در رشته ادبیات در شمال بود و در کلاس دهم در حزب پذیرفته شد. هنوز یک بار را به یاد دارم، وقتی او از من و خواهرم که از منطقه تخلیه شده برگشته بودیم استقبال کرد، در اولین دقیقه‌ای که همدیگر را دیدیم، پدرم با محبت وو آن را در آغوش گرفت و فریاد زد: « سلام رفیق من! ».

اما بعد از پایان مدرسه، وو آن از پدرم اجازه خواست تا برای جنگ به جنوب برود. این حرف او را بسیار عصبانی کرد. او گفت: « می‌دانی میدان جنگ چقدر دشوار است؟ آیا می‌دانی راه رسیدن به میدان جنگ چقدر دشوار است؟ من فقط می‌ترسم که به محض شروع راهپیمایی، مانع دیگران شوی. به مدرسه برو و دانشی را که آموخته‌ای به اینجا بیاور تا به این کشور کمک کنی

خواهرم در آن زمان کمی بیش از 30 کیلوگرم وزن داشت. و برای اولین بار در زندگی‌اش، پدرم از دادن چیزی به وو آن خودداری کرد. آن بعد از ظهر، وو آن را دیدم که با گریه از دفتر پدرم بیرون دوید. آن تنها باری در زندگی‌ام بود که شاهد سرزنش خواهرم توسط پدرم بودم. و سپس خواهرم برای تحصیل به اتحاد جماهیر شوروی رفت، جایی که با ویکتور ماسلوف آشنا شد، عاشق او شد و با او ازدواج کرد، که داستان غم‌انگیزی را رقم زد...

۲. ویکتور ماسلوف ۲۰ سال از خواهرم بزرگتر است، دانشمندی نابغه با هوش فوق‌العاده اما در عین حال بسیار عجیب و غریب. سال‌ها پیش، زمانی که اتحاد جماهیر شوروی هنوز ابرقدرتی بود که بسیاری از کشورهای غربی از آن می‌ترسیدند، ماسلوف از الگوریتم‌هایی روی عدم تعادل استفاده کرد تا به من ثابت کند که این جامعه به زودی دچار بحران و فروپاشی خواهد شد.

تنها بعدها، وقتی جریان تاریخ را دقیقاً همانطور که اتفاق افتاد، دیدم، فهمیدم که ماسلوف یک نابغه بوده است. در آن زمان، من فقط فکر می‌کردم که او یک مرتجع است.

ماسلوف همچنین یکی از معدود دانشمندان روسیه بود که مستقیماً از درجه دکتر به عضو آکادمیسین ارتقا یافت (بدون عنوان عضو آکادمیسین مربوطه) - عنوانی که اعتبار بالای او را در جامعه علمی روسیه تأیید می‌کرد. اما ماسلوف بسیار "دیوانه" نیز بود. ماسلوف شیوه‌های تفکر و رفتار بسیار متفاوتی با افراد عادی داشت.

او به جای اینکه فرزندانش را به مدرسه بفرستد تا بتوانند با جامعه سازگار شوند و فرصت‌هایی برای برقراری ارتباط داشته باشند، آنها را در حومه شهر پرسه می‌زد و از اساتید برای تدریس به فرزندانش دعوت می‌کرد.

لو وو آنه وقتی جوان بود.

لو وو آنه وقتی جوان بود.

ماسلوف همچنین از یک چیز وحشت داشت: همیشه توطئه‌ای از ویتنام وجود داشت که امنیت او و فرزندانش را تهدید می‌کرد. بنابراین یک بار، وقتی به دیدن نوه‌هایمان رفتیم، ماسلوف از یک دستگاه سنجش تشعشع برای بررسی ما استفاده کرد تا از خطر جلوگیری کند!

اما شاید نبوغ و عجیب و غریب بودن ماسلوف بود که وو آن را جذب کرد و باعث شد عاشقش شود. چون وو آن هم کسی بود که در اعماق وجودش، همیشه یک شورش پنهان را پنهان می‌کرد. خواهرم موقعیت او را درک می‌کرد، ریشه‌هایش را می‌فهمید، بنابراین هر راهی را برای مقاومت در برابر آن عشق امتحان کرد، حتی با همکلاسی‌ای که دوستش نداشت ازدواج کرد.

اما در نهایت، خواهرم باز هم به حرف دلش گوش داد. او مخفیانه از شوهر اولش طلاق گرفت، مخفیانه بچه‌دار شد، مخفیانه ازدواجش را با ماسلوف ثبت کرد و بعد به پدرم گفت. البته پدرم عصبانی بود. البته پدرم با این ازدواج مخالف بود.

در واقع، برخلاف بسیاری از خانواده‌های سرشناس دیگر در هانوی، پدرم هرگز از فرزندانش نخواست یا به آنها تکلیف نکرد که با این شخص یا آن شخص ازدواج کنند. او همچنین هرگز به جایگاه اجتماعی اهمیت نمی‌داد. پدر همسرم در کتابخانه ملی کار می‌کرد، مادر همسرم در وزارت کار، امور معلولین جنگی و امور اجتماعی مشغول به کار بود و برخی از اعضای خانواده به جنوب مهاجرت کرده بودند. اما پدرم همچنان به ما اجازه می‌داد که با یکدیگر ازدواج کنیم.

وقتی خانم مویی (دختر دبیرکل له دوان و خانم له تی سونگ - پی‌وی) عاشق شد و می‌خواست با مردی ازدواج کند که خانواده‌اش از مقامات ارشد سلسله نگوین بودند، آژانسی که او در آن کار می‌کرد پیشنهاد مخالفت با این ازدواج را داد و پدرم مجبور شد با افراد زیادی ملاقات کند تا از خانم مویی اجازه بگیرد تا با فرد مورد علاقه‌اش ازدواج کند.

اما ازدواج وو آنه داستان کاملاً متفاوتی بود. پدرم هرگز تصور نمی‌کرد که دامادی خارجی داشته باشد و نوه‌هایی داشته باشد که خونشان فقط نیمی ویتنامی باشد. یادم می‌آید یک بار، داشتم بچه‌هایم و بچه‌های وو آنه را تماشا می‌کردم که با هم بازی می‌کردند، ناگهان شنیدم که با خودش گفت: « مردم ویتنام خیلی زیبا هستند

من او را درک می‌کردم و نسبت به او و خواهرم احساس عشق شدیدی داشتم. اما او از قدرتش برای جلوگیری از خوشبختی خواهرم استفاده نکرد. تنها کاری که کرد این بود که انتخاب دخترش را پذیرفت. و بعدها، هر بار که به مسکو می‌رفت، هر بار که خواهرم و بچه‌ها را می‌دید، هنوز بسیار خوشحال و شادمان بود.

هنوز به یاد دارم که در سال ۱۹۷۷، وقتی پدرم از مسکو به هانوی برگشت، بعد از اینکه وو آن ازدواجش را اعلام کرد، با او آشنا شدم. پدرم فقط گفت: « شاید باید ۵ تا ۱۰ سال دیگر صبر کنیم تا «مردم» ازدواج خواهرت را بپذیرند

آن سال، سالی بود که روابط بین ویتنام و چین به شدت پرتنش شد. هر بار که پدرم را می‌دیدم، می‌توانستم بار سنگینی را که بر دوشش سنگینی می‌کرد، حس کنم.

و ازدواج وو آن با ماسلوف، در آن زمان، برای پدرم نیز مشکلات و فشارهای زیادی ایجاد کرد. برخی از افراد بداندیش می‌گفتند: آقای له دوان، چون می‌خواست به اتحاد جماهیر شوروی نزدیک باشد، دخترش را فروخت و اجازه داد دخترش با یک خارجی ازدواج کند.

راستش را بخواهید، هر وقت به پدرم نگاه می‌کردم، از دست وو آن خیلی عصبانی می‌شدم. همیشه از خودم می‌پرسیدم: چرا خواهرم این کار را کرد، چرا در زمان دیگری نه، بلکه حالا، در این لحظه، وقتی پدرم با این همه مشکلات روبرو بود؟ اما پدرم خیلی قوی و استوار بود و کسی نمی‌توانست فقط به خاطر ازدواج خواهرم او را تحت فشار قرار دهد یا وادار به فروپاشی کند.

بنابراین، برای هر کسی پوچ و بی‌معنی خواهد بود که فکر کند خواهرم به دلیل یک توطئه سیاسی جان خود را از دست داده است. برای هر کسی مسخره و احمقانه خواهد بود که فکر کند پدرم جان دخترش را برای خیر عمومی ملت یا منافع سیاسی خود فدا کرده است.

ناعادلانه است که فکر کنیم یک پدر می‌تواند به هر دلیلی کاری انجام دهد که امنیت فرزندش را به خطر بیندازد. حقیقت ساده است: خواهرم کمی پس از به دنیا آوردن فرزند سومش، آنتون، بر اثر خونریزی درگذشت. خواهرم به این دلیل فوت کرد که هیچ پزشکی در بیمارستان در آن زمان جرات نکرد ریسک عمل جراحی او را بپذیرد، زیرا همه آنها می‌دانستند که خواهرم دختر دبیرکل حزب کمونیست ویتنام است.

وقتی خواهرم در شرایط بحرانی بود، آنها پزشکان متخصص را به بیمارستانی که او پس از زایمان در اورژانس آنجا بود، فراخواندند تا با او مشورت کنند. اما وو آن قبل از رسیدن آنها درگذشت. خواهرم به دلیل احتیاط بیش از حد کسانی که او را می‌شناختند، درگذشت، نه به دلیل هیچ توطئه سیاسی پشت آن.

۳. پس از مرگ وو آن، ویکتور ماسلوف به تنهایی سه فرزند را بزرگ کرد. آنتون، کوچکترین فرزندش، بلافاصله پس از تولد یتیم شد. مادرم به مسکو رفت تا خاکستر وو آن را به ویتنام بیاورد.

لو وو آن و دو فرزندش هنگام ملاقات با آقای لو دوان در مسکو در سال ۱۹۸۰، با خانم تو خان، همسر دکتر لو کین تان، عکس گرفتند.

لو وو آن و دو فرزندش هنگام ملاقات با آقای لو دوان در مسکو در سال ۱۹۸۰، با خانم تو خان، همسر دکتر لو کین تان، عکس گرفتند.

او با نوه‌هایش به ماسلوف رفت و وقتی دید ماسلوف سه نوه‌اش را بزرگ می‌کند، نزدیک بود گریه کند. مادرم - زنی دقیق و موشکاف - باور نمی‌کرد مردی که به عنوان یک دانشمند کار می‌کرد، بی‌خیال زندگی می‌کرد و تا حدودی «دیوانه» بود، بتواند سه فرزند بزرگ کند که بزرگترین آنها هنوز ۴ سال هم نداشت.

و او مشتاق بود که کوچکترین نوه‌اش را تا زمانی که قوی شود بزرگ کند. به همین دلیل بود که مادرم آنتون را برای بزرگ کردنش به ویتنام برگرداند. نمی‌دانم چرا ماسلوف در خاطراتش نوشته که فرزندش را از او گرفته‌اند و مجبور شده برای بازگرداندن آنتون، یک رسوایی سیاسی ایجاد کند.

اما حقیقت این است که رابطه ما خیلی عادی‌تر و بهتر از چیزی است که خیلی‌ها خوانده‌اند. بعد از اینکه آنتون برای زندگی با ما به ویتنام آمد، یک بار که به مسکو برگشتم و به دیدن ماسلوف رفتم، به من گفت: « تان، شاید این هم از خوش‌شانسی من باشد که مادرم در بزرگ کردن آنتون به من کمک کرد. چون واقعاً نمی‌دانم چطور با ۳ فرزند کنار بیایم

اما مانند بسیاری از پدران دیگر که همیشه دلتنگ فرزندانشان هستند، ماسلوف اغلب از من می‌پرسید: « تان، کی آنتون را پیش من برمی‌گردانی؟ » و وقتی به ویتنام برگشتم، به مادرم گفتم: « تو پیر خواهی شد. و نمی‌توانی او را برای همیشه پیش خودت نگه داری. او باید با پدر و خواهرانش، نزدیک‌ترین خویشاوندانش، زندگی کند

مادرم آنتون را خیلی دوست داشت و از وقتی نوه‌اش را به ویتنام برگردانده بود، او را تنها نگذاشته بود. اما مادرم همیشه می‌دانست که این طبیعی است: یک کودک بهتر است توسط والدینش بزرگ شود.

و وقتی آنتون چهار ساله بود، او موافقت کرد که آنتون را به همراه ماسلوف به اتحاد جماهیر شوروی برگرداند، تنها با یک شرط که ماسلوف را وادار به اطاعت از آن می‌کرد: آنتون قطعاً به مهدکودک می‌رفت و در خانه‌ای در حومه شهر در انزوا زندگی نمی‌کرد. مادرم، ماسلوف و آنتون در روزی که او او را به پدرش برگرداند، با هم عکسی گرفتند که هنوز هم آن را دارد. آنها واقعاً از یکدیگر متنفر نبودند...

مهم نیست چه اتفاقی بیفتد، سرنوشت ما را به عنوان یک خانواده رقم زده است و کسی که ما را به هم پیوند می‌دهد کسی نیست جز خواهرم - لو وو آن. به خاطر عشقمان به وو آن - ما هنوز باید یکدیگر را دوست داشته باشیم و با هم بهترین‌ها را به بچه‌ها بدهیم. نوامبر امسال (۲۰۱۶-بهمن)، آنتون به همراه دوست دخترش برای دیدن مادربزرگش به ویتنام خواهد رفت.

اما در حال حاضر، تمام خانواده‌ام مشتاقانه منتظر روزی هستند که بتوانیم از او استقبال کنیم. خاطراتی که این چند روز گذشته در فضای مجازی دست به دست می‌شود، به غم عمیقی که خانواده‌ام سال‌هاست احساس می‌کنند، اشاره دارد. اما من همچنین این را فرصتی یک‌باره برای صحبت در مورد چیزهای خصوصی می‌دانم که قبلاً هرگز در مورد آنها صحبت نکرده‌ایم.

داستان عاشقانه خواهرم، یک داستان عاشقانه زیبا و تأثیرگذار است. اما اگر مردم آن را با تمام حقیقتش، همانطور که هست، می‌دانستند، بسیار زیباتر می‌شد!

(منبع: روزنامه پلیس خلق)


مفید

احساسات

خلاق

منحصر به فرد

خشم



منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

بازدیدکنندگان تور می‌کشند، گل و لای را زیر پا می‌گذارند تا غذاهای دریایی بگیرند و آنها را در تالاب آب شور ویتنام مرکزی با عطری دلچسب کباب می‌کنند.
Y Ty با رنگ طلایی فصل برنج رسیده درخشان است
خیابان قدیمی هانگ ما برای استقبال از جشنواره نیمه پاییز «لباس خود را تغییر می‌دهد»
تپه سیم بنفش سوئی بون در میان دریای شناور ابرها در سون لا شکوفا می‌شود.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

No videos available

اخبار

نظام سیاسی

محلی

محصول