Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

تنگه سنگی

در ماه ژوئن، باران بی‌وقفه می‌بارید، رگباری سیل‌آسا، برق‌هایی که ابرهای تیره را در هم می‌شکستند و رعد بی‌وقفه غرش می‌کرد. اواخر بعد از ظهر، باران بند آمد، ابرها پراکنده شدند و یک دوست قدیمی ویدیویی را در فیس‌بوک منتشر کرد. سیل شدید بود؛ برخلاف همیشه، آب نهر به مزارع سرازیر شد. خاطرات کودکی دوباره زنده شدند. اینجا درخت بانیان است، آنجا گوک نهوی، اینجا تنگه شو شو، آنجا منطقه بان تام...

Báo Thái NguyênBáo Thái Nguyên24/07/2025

آن زمان، هر وقت در فصل پرآبی در امتداد نهر کوچک شناور بودم، اغلب خواب رودخانه‌های پهن و طولانی را می‌دیدم، از آن نوع رودخانه‌هایی که زمانی روی صفحه تلویزیون سیاه و سفید باتری‌دار دیده بودم، یا جایی در کتاب‌ها و روزنامه‌های کهنه و پاره درباره‌شان خوانده بودم.

در نه سالگی، در تعطیلات تابستانی، به درخواست عمه‌ام به خانه‌شان رفتم و از برادر بزرگتر و خواهرشوهرم مراقبت کردم. آنها برای گذران زندگی تقلا می‌کردند. از آن به بعد، داستان زندگی عمه‌ام، طولانی‌تر از یک رودخانه، در من جاری شد. از آن به بعد، علاوه بر مادرم، عمه‌ام دومین زن مهم زندگی من بود که همیشه چیزهای خوب و اصول درست را به من یاد می‌داد و بر تفکر و طرز فکر من در مراحل بعدی زندگی تأثیر گذاشت.

منبع: اینترنت
منبع: اینترنت

برای اولین وعده غذایی‌ام، عمویم از من با حلزون‌های سرخ‌شده پذیرایی کرد. حلزون‌ها به‌طور غیرمعمولی بلند بودند و گوشتشان ترد، خوشمزه و معطر بود. از او پرسیدم چه نوع حلزون‌هایی هستند. او گفت که حلزون‌های جویباری هستند. کاملاً عجیب بود؛ من قبلاً هرگز اسم آنها را نشنیده بودم. عمویم مرا به محل شنا برد. او به جویبار به همین دلیل «نهر» می‌گفت. من ناگهان گفتم: «چرا فقط «نهر» نه؟» او با تأمل توضیح داد که عادت دارد آنها را به این نام صدا بزند، همانطور که همیشه این کار را می‌کرد. از آن به بعد، من فقط «نهر» را به خاطر می‌آوردم. برای عمویم، «نهر» خیلی مهم بود.

نهر، جریان دائمی آب زلال را فراهم می‌کرد، آبی که برای شستن لگن‌های لباس در هر ظهر و حمل آب برای آبیاری گیاهان در زمان خشکسالی کافی بود. نهر سنگ‌های صاف زیادی داشت که پیرزن می‌توانست پس از شستشو روی آنها بنشیند و استراحت کند. نهر به او حلزون‌های خوشمزه‌ای می‌داد، حلزون‌هایی که به سنگ‌ها می‌چسبند و از مواد مغذی آنها تغذیه می‌کنند. نهر همچنین به او ماهی و میگو می‌داد.

علاوه بر مراقبت از نوه‌ها، از انجام کارهای خانه هم ابایی ندارم. کنار عمه‌ام می‌نشست و لوبیا سیاه، آن‌هایی که چروکیده و خراب بودند را می‌چید؛ بادام زمینی، آن‌هایی که پژمرده و چروکیده بودند را می‌چید، در حالی که داستان‌هایی از زندگی‌اش را زمزمه می‌کرد. عمه‌ام در جوانی از دنیا رفت، زمانی که خواهر بزرگترم تازه ازدواج کرده بود و برادر کوچکترم فقط یازده سال داشت. او به تنهایی خانواده را اداره می‌کرد، ازدواج‌ها را ترتیب می‌داد و مطمئن می‌شد که هر هشت فرزند سر و سامان بگیرند. پدرم همیشه می‌گفت که خواهرشوهرش را خیلی دوست دارد.

تقریباً یک ماه در خانه عمه‌ام ماندم تا اینکه پدرم برای بردنم آمد. او گفت که خیلی دلش برایم تنگ شده و می‌خواهد که به خانه پیش او و پدر و مادرم برگردم. او گفت که مهم نیست خانواده ما چقدر فقیر باشد، ما اجازه نمی‌دهیم فرزندمان "دور از خانه کار کند". بنابراین به خانه رفتم. بعد از گذراندن تقریباً یک ماه با عمه‌ام، احساس کردم که عضوی از خانواده هستم و این ارتباط با گذشت زمان حتی نزدیک‌تر و بیشتر هم شد. گاهی اوقات، در مقایسه با نوه‌های عمه‌ام، من از هر کس دیگری به او نزدیک‌تر بودم و بیشتر با او صحبت می‌کردم.

عزیزم، دلم برای خواهر بزرگترم می‌سوزد. شوهرش برای دولت کار می‌کند، در حالی که او در خانه می‌ماند و در مزارع کار می‌کند. طرز فکر متفاوت آنها زندگی را سخت می‌کند. دلم برای برادر دومم می‌سوزد که در شهر، دور از مادر و خواهر و برادرهایش، تنها و در تلاش برای امرار معاش است. دلم برای برادر سومم می‌سوزد که شغلش هنوز مشخص نیست. دلم برای خواهر چهارمم می‌سوزد که شوهرش و او شخصیت‌های کاملاً متفاوتی دارند، مثل ماه و خورشید. دلم برای برادر پنجمم می‌سوزد که بیمار و نحیف است. دلم برای... چقدر برایش می‌سوزد! آیا عشق را می‌توان اندازه‌گیری کرد؟

سال‌ها گذشت. پسر پنجم اول از همه، بر اثر یک بیماری جدی درگذشت. مادربزرگ برای متوفی سوگواری می‌کرد، اما بیشتر از آن برای عروسش که درست مثل خودش بود. مادربزرگ با دیدن عروس کوچکش که از شوهرش می‌خواست لاستیک دوچرخه‌اش را باد کند، اشک ریخت. خواهرشوهرش شوهری داشت که حتی کوچکترین کارها را با او تقسیم می‌کرد، در حالی که عروس پنجمش به تنهایی و کاملاً متکی به خود، دو فرزند خردسالش را بزرگ می‌کرد.

من به مدرسه رفتم، شغل پیدا کردم، ازدواج کردم، بچه‌دار شدم و دائماً درگیر جریان زندگی بودم. هر سال سعی می‌کنم حداقل دو بار به عمه‌ام سر بزنم. یک بار در طول تت (سال نو قمری) و بار دیگر معمولاً بعد از سالگرد فوت پدرم، درست در اواسط تابستان. وقتی برای اولین بار می‌رسم، عمه‌ام همیشه می‌پرسد: «چند وقت است که برگشته‌ای؟ حال پدر و مادر شوهرت چطور است؟ آیا آنها سالم هستند؟» و سپس مکالمه ادامه می‌یابد، مانند یک جریان پر پیچ و خم، که در پایین دست جریان دارد، و متوقف کردن آن سخت است.

نه من و نه عمه‌ام نمی‌خواستیم مکالمه را در نیمه راه تمام کنیم. عمه‌ام همیشه قبل از رفتن دستم را محکم می‌گرفت و با احتیاط راهنمایی‌ام می‌کرد. «یادت باشد وقتی به خانه پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌ات برگشتی، لطفاً سلام مرا به پدر و مادر شوهرت برسان.»

سپس برادر هفتمم در سن بسیار کمی بر اثر سرطان درگذشت. عشق من، که به معنای واقعی کلمه "به پنج یا هفت تقسیم می‌شود"، به پنجمین خواهرشوهرم و هفتمین خواهرشوهرم داده شد. برادر کوچکترم نیز کمی بعد، ناگهان بر اثر سرماخوردگی درگذشت. عمه‌ام گریه نکرد. او گفت: "برگ‌ها زرد می‌شوند و من اول شاهد افتادن برگ‌های سبز از شاخه هستم. این دردی است که نمی‌دانم چگونه آن را به درستی توصیف کنم، عزیزم." عمه‌ام به آرامی به سینه‌اش مشت زد. سپس به آسمان وسیع بیرون از در خیره شد. قبل از اینکه غمش فروکش کند، برادر دومم، درست مانند برادر کوچکترم، ناگهان درگذشت. اشک‌های عمه‌ام فروکش نکرد.

زندگی تغییر کرده است، و نهر نیز تا حدودی تغییر کرده است. درخت انجیر هندی مدت‌ها پیش قطع شده است. در محل حمام و پایه درخت نهی، قبلاً یک پل چوبی، تقریباً به اندازه یک سطل آب، وجود داشت که دو ساحل نهر کوچک را به هم متصل می‌کرد. اکنون، پل چوبی با دو پل بتنی محکم با نرده که با سرمایه‌گذاری دولت ساخته شده‌اند، جایگزین شده است.

نهر هنوز پیچ و تاب می‌خورد و مزرعه دونگ ما را از مزرعه لان چیئو، نزدیک رشته کوه آهکی، جدا می‌کند. سنگ‌های نهر همچنان خاکستری و نقره‌ای و پوشیده از خزه هستند. مردم می‌آیند. مردم می‌مانند. مردم می‌روند. فقط مادربزرگم باقی مانده است، با خانه کوچکش روی تپه و کوچکترین خواهرشوهرش. او با پشتکار کارهای خانه و باغبانی را انجام می‌دهد و هرگز استراحت نمی‌کند، با این حال هر روز ساعت‌ها، ساعت‌های زیادی، بی‌هدف می‌نشیند. مادربزرگم هنوز هم هر وقت برمی‌گردم دستم را محکم می‌گیرد، هنوز داستان‌های بی‌شماری از زندگی‌اش را زمزمه می‌کند.

من رویای کودکی‌ام را محقق کردم، با سفر در امتداد رودخانه‌های بی‌شماری، بزرگ و کوچک. رودخانه سرخ، رودخانه تای بین ، که سرشار از گل و لای قرمز است. رودخانه دونگ، "یک نهر درخشان". رودخانه باخ دانگ، که نشانگر پیروزی‌های باستانی است. رودخانه کی کونگ که در بالادست جریان دارد. رودخانه آرام بانگ گیانگ. رودخانه آرام نهو کو. رودخانه لو - یک رودخانه افسانه‌ای. رودخانه دا، با آب آبی زلالش. رودخانه باشکوه ما. رودخانه شاعرانه عطر. رودخانه تاچ هان، که مظهر روح ملت است. رودخانه آرام سون. رودخانه خروشان سرپوک... اما من هنوز هم با عشق نهر خودم و سواحل آن را به یاد می‌آورم.

اواخر پاییز، به دیدار عمویم رفتم و به نهر قدیمی برگشتم. آب فروکش کرده بود، به آرامی جریان داشت و صخره‌هایی را نمایان می‌کرد که بلند و باشکوه ایستاده بودند و گذر زمان را تحمل می‌کردند، مانند نود و پنج سال عمر عمویم. عمویم هنوز به طرز چشمگیری تیزبین بود، تک تک افراد مسن، تک تک جوانان، هشت فرزندش (هرچند نیمی از آنها فوت کرده بودند)، دامادها و عروس‌هایش، هجده نوه، و نتیجه‌ها و نبیره‌هایش را که بگذریم - حافظه‌ای واقعاً خارق‌العاده.

برای من، درخت پیر مثل یک سنگ است، یک سنگ است، یک سنگِ جویبار. سنگ سیل‌های بی‌شماری را تحمل کرده، با این حال همچنان استوار و مقاوم مانده است. درخت پیر فصل‌های بی‌شماری از تلخی را تحمل کرده، با این حال در برابر طوفان‌های زندگی آرام مانده است.

منبع: https://baothainguyen.vn/van-nghe-thai-nguyen/sang-tac-van-hoc/202507/da-ngoi-45e0e23/


برچسب: انشا

نظر (0)

لطفاً نظر دهید تا احساسات خود را با ما به اشتراک بگذارید!

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

حال و هوای کریسمس در شهرهای هوشی مین و هانوی پر جنب و جوش است.
نگاهی به مجموعه‌ای از آثار معماری در شهر هوشی مین با سیستم روشنایی ۵۰ میلیارد دونگ ویتنامی بیندازید.
گردشگران بین‌المللی از فضای پر جنب و جوش کریسمس در هانوی شگفت‌زده می‌شوند.
کلیساهای دا نانگ، با درخشش نورها، به نقاطی رمانتیک برای ملاقات تبدیل می‌شوند.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کارها

کلیساهای خیره‌کننده را تحسین کنید، یک مکان فوق‌العاده جذاب برای ورود به این فصل کریسمس.

امور جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول