Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

قایق از رودخانه عبور نکرد.

Việt NamViệt Nam26/05/2024

« زنبور با صدای بلند می‌نوازد - من هنوز دوستت دارم، هنوز ازدواج نکن.»

نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، اما یک روز که داشتم از کنار رودخانه وو گیا رد می‌شدم، آنقدر خسته بودم که برای استراحت توقف کردم. مردی که «نان سایگون را سه هزار دلار برای هر قرص نان» می‌فروخت از آنجا رد شد. بلندگوی بزرگی به اندازه یک لیوان کنار فرمان موتورسیکلتم آویزان بود و یک آهنگ محلی سنتی با دو بیت بالا پخش می‌کرد. خدای من، فوراً به روزهای سرگردانی در غرب منتقل شدم...

قایق از رودخانه عبور نکرد.

زنی که تمام عمرش در رودخانه وو گیا قایق‌رانی کرد - عکس: LTV

آن روز، ما با یک کشتی از رودخانه هائو به اسکله شمالی کان تو رفتیم. در طرف دیگر، بخش بین مین از وین لونگ قرار داشت. از کشتی که پیاده شدیم، موتور غرش می‌کرد، مردم و وسایل نقلیه در جنب و جوش بودند. یک گدای پیر نابینا داشت سنتور می‌نواخت. صدایش بی‌احساس اما غمگین بود. دوستم گفت: من یک خواهر کوچکتر دارم که در جای دوری ازدواج کرده است، مدت زیادی است که به زادگاهش برنگشته است، گاهی اوقات از او می‌پرسم اوضاع چطور است، او هم همین را می‌گوید. با گوش دادن به آواز پیرمرد، داستان ازدواجش را به یاد می‌آورم. راستش را بخواهید، مردم در زندگی پر از توهم هستند، بنابراین رنج می‌برند، اما او توهم‌زده نیست، با این حال بی‌ارزش است. من شش جمله از طرز صحبت کردن او را می‌دانم.

در آن زمان، او برای تحصیل به سایگون رفت و سپس برای جستجوی کار به زادگاهش بازگشت. او در امتحان قبول شد، اما دوست پسرش که بعداً شوهرش شد، به او توصیه کرد که به سایگون برود. زادگاه من خاک لاستیکی قرمز دارد، خانواده من بسیار فقیر هستند. وقتی به دبیرستان رفتم و یک دوچرخه خریدم، این یک رویداد برای کل محله بود. اما من فقط می‌توانستم مدت کوتاهی با آن دوچرخه سواری کنم، بیشتر آن را هل می‌دادم، شلوارم را بالا می‌زدم تا آن را هل دهم و خاک از لبه به زین چسبید و آئو دای سفید من را لکه‌دار کرد.

وقتی برای کنکور دانشگاه ثبت نام کرد، مادرم گفت: «چی خوندی که بعد از فارغ‌التحصیلی راحت می‌تونی کار پیدا کنی؟ من پول ندارم که بابتش پول بدم.» او زیبا، باهوش و شجاع بود، مثل یک ماشین خراب، گاهی مثل صدف ساکت، چهره‌اش به سردی ته بمب، گاهی بدون مکث، عصبانی صحبت می‌کرد و صدایش گاهی آرام و گاهی تند بود، فالگیرها می‌گفتند سرنوشت خوبی در انتظارش نیست. او قبول شد. من و مادرم رفتیم جایی برای ماندن پیدا کنیم، سه روز در سایگون پرسه زدیم و بعد همه چیز درست شد.

نمی‌دانم برای امرار معاش چه کار پاره وقتی انجام می‌دهد، احتمالاً مثل دیگر دانشجویان شهرستانی، روزها درس می‌خواند و شب‌ها کار می‌کند، اما در روستا فقط به اندازه اجاره یک اتاق برای یک ماه درآمد دارد. هر بار که برای تت به خانه می‌آید، دوستانش را می‌بیند که برای تجدید دیدار کلاسی دور هم جمع شده‌اند و می‌پرسد: «هی، هنوز دوست پسر نداری؟» می‌گوید دخترهای زیادی هستند، «شما نگران مجرد بودن هستید، نه من!» بعد از چند سال فارغ‌التحصیلی، از پسری خوشش آمد که او هم در سایگون درس می‌خواند. او ازدواج کرد.

زادگاه او در غرب، جایی دور است. مادرم دخترش را با اشک‌هایی که از چشمانش سرازیر بود به خانه شوهرش آورد. او گفت که چندین بار مجبور شده از کشتی عبور کند و می‌خواسته فرزندش را ببیند اما راه را به خاطر نمی‌آورد. خیلی دور بود، از کجا می‌توانست فرزندش را پیدا کند؟

اولین باری که گریه‌اش را دیدم، فهمیدم که در خانه دوست‌پسر دارد. نمی‌دانم وقتی اینجا بودند با هم قرار می‌گذاشتند یا نه، اما یک روز مست کرد و جلوی خانه‌ام ایستاد و خواند «زنبور با صدای بلند می‌نوازد - من هنوز عاشقتم، تو هنوز شوهر نداری»...

داشتم از رودخانه رد می‌شدم که حرف دوستم توی گوشم پیچید. داستان این‌طور تمام شد، بعد از آن خواهرم از شوهرش جدا شد چون با هم سازگار نبودند. از او در مورد ازدواجش بپرسید، گفت مسائل شخصی خودش است، نپرسید. دلم برایش می‌سوزد اما باید بپذیرم.

خب، نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. کتاب‌ها مثل زندگی هستند، چیزهای خصوصی‌ای وجود دارد که نمی‌شود بیانشان کرد. اما حالا، مثل این رودخانه، اسکله شمالی کان تو، دیگر نه قایقی هست و نه کشتی‌ای.

قایق‌ها در اسکله غرق شدند، به معنای واقعی کلمه و به صورت مجازی. این به زندگی دریا و رودخانه‌ها پایان داد. من آن دختر را تصور کردم، زندگی‌اش مانند فصل باران‌های موسمی، شب‌های بارانی بود. هر کسی که در فصل بارندگی به غرب برود، مزارع بی‌پایان را خواهد دید.

کسی که آتش آشپزخانه‌اش با صدای زن و شوهر و فرزندانش گرم است، باد یا باران، همه آنها را به گرمی آرام می‌کند، بقیه، آهنگ‌ها و سنتورها ریتمی از امواج خروشان را می‌نوازند. نمی‌دانم آیا او هم مثل خیلی‌های دیگر است، تنها در برابر بادهای موسمی، ناتوان و بی‌خبر از اینکه به کجا تکیه دهد، گاهی می‌گوید نیازی به تکیه دادن ندارد، اما من معتقدم که این جادوی ای کیو در این دنیاست، قایقی بدون آدم خودش غرق می‌شود. سایه‌ای که تیر چراغ برق انداخته، وقتی به سایه کسی روی دیوار نگاه می‌کنی، وقتی نتوانی خواب‌آلودگی را تحمل کنی، محو می‌شود، اما هر شب مثل شب است، آن سایه به صبح خواهد رسید.

در زندگی، وقتی خودمان را جدا می‌کنیم، گاهی می‌بینیم که چه لان وین درست می‌گوید، «قرن‌ها شلوغ هستند اما بشریت متروک است» یا مانند موسیقی فو کوانگ، «خیابان‌های شلوغ نمی‌توانند چهره‌های مردم را ببینند». من آنقدر سرگرم گشت و گذار در میان مردم هستم که مانند آبشاری در سایگون، می‌بینم که همه چیز فقط سایه‌ها، توهمات است. سایه‌های تنها، هیچ‌کس هیچ‌کس را نمی‌شناسد، در سفر به جایی، کورمال کورمال به دنبال خود می‌گردند، خود را تبرک می‌کنند یا عذاب می‌دهند.

قایق از رودخانه عبور نکرد.

بالادست رودخانه Vu Gia - عکس: LTV

یک بار، کسی از من پرسید «کدام اول آمده، سایه یا شکل؟». من قصد داشتم از ترکیب DNA والدین شروع کنم، یا از نظریه آسمان، زمین و انسان برای پاسخ استفاده کنم، او خندید: «سعی کنید وارد یک سوپرمارکت یا دفتر شوید، و در به طور خودکار باز می‌شود، زیرا یک دوربین وجود دارد، شما فوراً خواهید فهمید، دستگاه ابتدا سایه شما را در حال حرکت ضبط می‌کند، سپس مرحله شناسایی شما فرا می‌رسد، از آنجا خواهید فهمید که چه چیزی قبل و بعد از آن می‌آید». اما زندگی، با دانستن اینکه پیری اینگونه خواهد بود، پس جوان بودن بی‌فایده است. دانستن اینکه عشق تلخ است، چرا شیفته شدن؟ دانستن اینکه زندگی هزار روز غم است، شادی اکنون بی‌معنی است. افسوس، اگر هنوز عاشق هستید، پس صبر کنید تا ازدواج کنید، چه کسی از روزهای طلایی پشیمان نیست، اما اگر درگیر شوید، برنج می‌سوزد، شراب تلخ می‌شود، باد می‌بارد، ابرها پراکنده می‌شوند، چه کسی جرات می‌کند نه بگوید؟

به سرنوشت انسان‌ها رحم کنید. آنها نمی‌دانند چه چیزی در پیش است، بنابراین به راه می‌افتند. زندگی به ما می‌آموزد که تا حد امکان عاقل باشیم و خودمان خواهیم فهمید که فردا و پس‌فردا چه اتفاقی خواهد افتاد. ما می‌دانیم که فقط یک سایه هستیم، اما مقاومت نمی‌کنیم. زمانی بود که انتقاد از زنان به خاطر نوشیدن الکل، به خصوص در شهر، رایج بود، وقتی آنها را می‌دیدیم که نشسته بودند، چه با مردان یا زنان با هم، یا برخی به تنهایی، سیگار می‌کشیدند و مانند همه می‌نوشیدند. مردم ویتنام عادت بدی دارند، یعنی هر چیزی را که امروز عجیب یا ناخوشایند می‌دانیم، برای آموزش اخلاق، داستان‌های قدیمی را مطرح می‌کنیم.

آقای لی بای «بلند کردن فنجان و عشق ورزیدن به ماه درخشان - رو به سایه، تبدیل شدن به سه نفر» را نوشت، که در مورد نوسان تنهایی سرنوشت انسان در مواجهه با ماه، خودش و سایه‌اش، مستی شراب جاودانه صحبت می‌کند، زیرا او تمام عمرش مست بوده است، اما زنی مثل تو، دوست من، در این دنیا باید ده‌ها هزار نفر مانند او وجود داشته باشند، چه کسی جرات می‌کند بگوید که نگاه کردن به سایه‌ات که نیمه‌شب روی یک اتاق زیرشیروانی سرد روی یک لیوان شراب غمگین می‌افتد، حق غمگین بودن، زندگی با سایه‌ات را ندارد، تو خودت را دعوت می‌کنی، نیازی به داشتن چیزی نداری و به ماه یا ستاره‌ها نیازی نداری، زیرا بی‌معنی است؟ گاهی اوقات سایه آنها را از میان زندگی طوفانی به مکانی دوردست هدایت می‌کند، در بی‌نهایت غرق می‌شوند، یا برای عبور از آفتاب و باران روز و شب تلاش می‌کنند، یا خودشان را دوست دارند که زندگی کنند. من هنوز شوهر ندارم، گاهی اوقات نه به خاطر تو، زیرا مشغله زیاد، مشغله زیاد است...

با این فکر، ایستادم و به وو گیا در فصل سیل نگاه کردم. آب گل‌آلود بود و به آرامی به سمت دریا جریان داشت. هیچ کشتی از رودخانه عبور نمی‌کرد. بعد از ظهر بود. از بیشه بامبوی لخت در سمت دای لان، کلاغی به سمت کوه پرواز کرد، سپس انگار با جادو، قایق کوچکی به کوچکی یک برگ، با فراغت در جهت مخالف رودخانه پارو می‌زد، در قایق یک زن و یک کودک بودند. با خودم فکر کردم، این فصل باید بعد از ساعت دن فردا صبح باشد، سیل شروع می‌شود. دو نفر در قایق بودند، احتمالاً مادر و کودک. رودخانه در این بخش وسیع بود، فرقی با شاخه‌ای در غرب نداشت که سال‌ها دلم برایش تنگ شده بود، برنگشته بودم، فنجانی شراب می‌نوشیدم و به تماشای رانش سنبل آبی می‌پرداختم، سپس به یاد روزی افتادم که در اسکله فو دین در خیابان تران ژوان سوان در منطقه ۷، سوار قایق شدم و با آقای بای هونگ، تاجری از کوچه وین لانگ ، که برای فروش گل و میوه به سایگون می‌رفت، نشستم. همسرش مست گفت که باید برود بخوابد و برادرزاده‌اش هم باید به خانه برود، سپس شروع به خواندن کرد: «طوطی صدای جزر و مد می‌دهد، عزیزم - تجارت ضرر دارد، پاروزنی خسته‌کننده است»...

خاطرات لو ترونگ ویت


منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

پاییز ملایم هانوی از میان هر خیابان کوچکش می‌گذرد
باد سرد «خیابان‌ها را لمس می‌کند»، هانویی‌ها در آغاز فصل از یکدیگر دعوت می‌کنند تا به خانه‌هایشان سر بزنند
بنفش تام کوک - نقاشی جادویی در قلب نین بین
مزارع پلکانی فوق‌العاده زیبا در دره لوک هون

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

نگاهی به سفر ارتباط فرهنگی - جشنواره جهانی فرهنگ در هانوی ۲۰۲۵

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول