این همیشه مرا آزار میدهد، عذابآور و پشیمان، نگران و در مورد نمونههای شهدا، مادران، همسران شهدا در زمان صلح فکر میکنم. حتی فکر کردن به دلیل زندگی، ویژگیهای سربازان عمو هو در یک زندگی به طور فزاینده پر جنب و جوش و پیچیده. آن مشارکتهای خون و استخوان، حتی در زمان صلح امروز، باید مورد احترام و حفظ قرار گیرد. ما باید شایستهتر از خون و استخوان خواهران و برادران شهید خود زندگی کنیم. هرچه فداکاریهای آنها سادهتر باشد، زندگان بیپایانتر سوگواری میکنند. منابع نور درون، مسیرهایی را که سربازان همچنان شانه به شانه در آن قدم میزنند، روشن کردهاند و میکنند. کسی درست در دفتر من فداکاری کرد. در یک سفر کاری، همین دیروز تماس گرفت تا این و آن را در مورد این حرفه به من بگوید. با این حال تنها چند روز بعد. او آنجا دراز کشیده بود، استخوانهای زیادی از او در تابوت رویی پوشیده شده با پرچم قرمز با ستاره زرد باقی نمانده بود. اشک برای ما، سربازان، رفقایش بیمعنی به نظر میرسید. تقریباً سی سال بعد، هنوز هم تابوت پوشیده شده با پرچم قرمز با ستاره زرد را به وضوح میبینم.
پرتره شهید، سرهنگ دوم نگوین دوی تان. |
او شهید است - سرهنگ دوم نگوین دوی تان.
وقتی به تلویزیون ارتش خلق برگشتم (فوریه ۱۹۹۷)، او دههها تجربه داشت و گزارشهای زیادی از میدان جنگ داغ گرفته تا سفرهای باشکوه برافراشتن پرچم به اروپا و آفریقا با هیئتهای عالیرتبه نظامی ارائه داده بود. پسر ین تانگ - ین مو - نین بین، خوشقیافه اما بسیار دوستانه بود. هر فرد در آژانس مطبوعاتی تلویزیون شخصیت خاص خود را داشت، اما در درونش قلبهایی پر از عشق وجود داشت. ما میتوانستیم به شدت در مورد این حرفه بحث کنیم، نقاط ضعف را نقد کنیم، به شدت از چارچوبهای نادرست انتقاد کنیم، به شدت از نظرات سطحی و آسانگیرانه انتقاد کنیم، اما هنگام ترک اتاق جلسه، یکدیگر را دوست داشتیم و در آغوش میگرفتیم. مردم ویتنام همیشه از یکدیگر حمایت میکنند، نسل قبلی الگویی برای نسل بعدی است، نسل بعدی به آنچه نسل قدیمیتر آموخته است گوش میدهد و تمرین میکند. این چیزی است که ارزشمند است. نگوین دوی تان چنین شخصی است. من با عقده حقارت یک جوان به تلویزیون ارتش خلق برگشتم، کسی که هرگز حرفهای را نخوانده بود، چه برسد به اینکه در حرفهای کار کند که به شدت گزینشی باشد. بسیاری از خواهران و برادرانم مشهور شده بودند، نامهای تلویزیونی. آنها بودند که آغوششان را برای استقبال از من، کوچکترین برادر، باز کردند. نگوین دوی تان گفت: - با من به واحد بیا. آنجا جایی است که جوانانی مثل تو آموزش میبینند و بزرگ میشوند.
حرفهایش را به وضوح به یاد آوردم و به ارتش پیوستم. آن روز خیلی سخت بود. ساعت چهار صبح، از خواب بیدار شدم، آرام از زیر پتوی گرمم بیرون آمدم، آتشی روشن کردم تا یک کاسه برنج با سبزیجات ترشی و بادمجان بخورم، سپس به آرامی با دوچرخه به ایستگاه رفتم، با اتوبوس به دفتر در خیابان لی تونگ کیه، پلاک ۸۴ رفتم. خانه من در یک منطقه کوچک در استان هونگ ین بود، بیش از یک ساعت طول میکشید تا به دفتر برسم، بیش از بیست کیلومتر دورتر. هر روز قبل از ساعت شش صبح، در دفتر بودم. من پسر یک کشاورز بودم، بنابراین مصمم بودم با پشتکار کمبود تحصیلات و شغلم را جبران کنم. چی فان، نویسنده، که در آن زمان رئیس تلویزیون ارتش خلق بود، اتاق خصوصیاش را در طبقه دوم از قبل روشن کرده بود. پشتکار او بود که مرا آموزش داد، نه با کلمات، بلکه با اعمال مداومم. روزنامهها را که در یک قاب بسته بودم مرتب کردم و آنها را مرتب روی میز گذاشتم، سپس به سرعت آب جوشاندم، چای آماده کردم و برای عموها و برادران فنجان چای درست کردم تا جلسه صبح را شروع کنند. روز به روز کار میکردم. من طبیعتاً نقش رابط آژانس را بر عهده گرفتم. لازم بود اسناد را تایپ کنم: آماده. لازم بود برای تحویل اسناد به تلویزیون ویتنام بروم: آماده. لازم بود از دروازه محافظت کنم و موتورسیکلتها و دوچرخههای همکاران را برای کار آماده کنم: آماده. من به طور طبیعی و تا حدودی مسالمتآمیز وارد خانواده تلویزیون شدم. همه نیز با تمام وجود در مورد این حرفه به من آموختند. هر جمله، هر کلمه، هر فریم، هر رگه نور، حتی روشهای زندگی که عموها و برادرانم صمیمانه به من منتقل کردند.
آقای دوی تان فردی است که چیزهای زیادی یاد میدهد و ماهر است. او زیاد صحبت نمیکند، اما وقتی به صورت خصوصی با من صحبت میکند، همیشه در مورد این حرفه به من توصیههایی میکند. او تأیید میکند که من این حرفه را دنبال خواهم کرد. او همیشه از من دعوت میکند تا گزارشهای طولانی در مورد فرهنگ و ورزش تهیه کنم. او به من میگوید که باید قدرت ادبیات را در تلویزیون ارتقا دهم تا یک ویژگی منحصر به فرد داشته باشد و این حرفه را تعریف کند. روز سرنوشتسازی که با او خداحافظی کردیم، زمانی بود که او در تابستان ۱۹۹۸ با یک هیئت عالی رتبه برای بازدید از لائوس رفت و همچنین زمانی بود که او به من مأموریت داد تا یک گزارش طولانی در مورد تیم فوتبال The Cong تهیه کنم. این تیم در راه کسب قهرمانی بود، اما دوی تان خیلی زود نقاط ضعف و کاستیهای استراتژیک تیم ارتش را دید. دوی تان عاشق فوتبال است. او دوست صمیمی سرمربی وونگ تین دونگ است که در آن زمان مسئولیت تیم را بر عهده داشت.
روزنامهنگار نگوین دوی تان (سمت راست) و همکارانش در مصاحبهای با ژنرال وو نگوین جیاپ در سال ۱۹۹۶. عکس از حسن نیت |
روز قبل از رفتنش به لائوس، بعدازظهر چند خبرنگار جوان را دعوت کرد تا نزدیک ورزشگاه فلگپول آبجو بنوشند. او با یک لیوان آبجوی کفآلود، درباره مصاحبههایی با افرادی که عاشق تیم کانگ هستند برایم تعریف کرد. او گفت که باید بگذاریم آنها تیم را حسابی کتک بزنند تا به رشد پایدار تیم امیدوار باشیم. نشانههایی وجود داشت که نشان میداد "ستارگان" تیم رو به زوال هستند. به او گفتم صبر کند تا برگردد چون با وجود نامهای بزرگ دنیای فوتبال، مطمئن نبودم که بتوانم به آنها نزدیک شوم. او به من گفت جسور باشم. ما این کار را برای کار، برای تیم انجام میدهیم، نه برای اعتبار شخصی هیچ فردی. او قبلاً با همه آنها تماس گرفته بود. او کاملاً به من در مورد تفسیر اعتماد داشت. او گفت اگر کمتر "اوه" بنویسم، واضحتر خواهد بود. من هنوز در تفسیر "مینویسم". تفسیر باید ادبی باشد اما کاملاً از "نوشتن" پرهیز کنید. توصیههای او، حتی پس از فوتش، در بهترین نقدهای فیلم من که برنده جوایز شدند، همگی حاوی حکمت زیادی از توصیههای او بودند.
بعدازظهر روز بعد (۲۵ مه ۱۹۹۸)، تمام آژانس با شنیدن خبر سقوط هواپیمای گروه کاری در شینگ خوانگ، سکوت کرد.
اخبار عصرگاهی.
ما شوکه شده بودیم. هیچکس با هیچکس حرفی نمیزد. همه ما آنجا ایستاده بودیم، مات و مبهوت، دردمند، منتظر معجزه.
احتمالاً بیشترین استرس متوجه همسرش است.
او با این طرز فکر که او نمرده است به دفتر آمد. او گفت که او هنوز زنده است. حتی اگر هواپیما واقعاً سقوط کرده باشد، او هنوز در جنگلی در لائوس زنده خواهد بود. یک روز او این را تأیید کرد. روزهای زیادی او این را تأیید کرد. کل دفتر متشنج بود. نه تنها آژانس تلویزیونی، بلکه آژانسهای سطح بالاتر و بسیار سطح بالا نیز در آن زمان مشغول بودند و تمام تلاش خود را به جستجو اختصاص میدادند. نزدیک شدن به منطقهای که هواپیما در بالای کوهی با ارتفاع بیش از دو هزار متر سقوط کرده بود، در فصل بارندگی لائوس که روز و شب تاریک بود، بسیار پیچیده بود. گردانهای نیروهای ویژه دو کشور برای نزدیک شدن به هدف، جنگل را شکافتند تا افراد مفقود شده را به وضوح شناسایی کنند و دائماً اخبار بد را گزارش میدادند. حتی ژنرال چو هوی مان، سرباز کهنهکاری که در چندین جنگ جنگیده بود، بسیار بیقرار بود، زیرا پسرش، سرهنگ دوم چو تان سون، نیز در گروه کاری بود.
اما حقیقت دردناک همچنان بیرحمانه رخ میدهد.
هیئت ژنرالها و افسران حاضر در پرواز همگی جان باختند.
آن خبر وحشتناک، ما سربازان دوران صلح را فرا گرفت، ضربهای مهلک برای هر یک از ما. در طول آن مراسم تشییع جنازه طولانی، مواقعی بود که فکر میکردیم نمیتوانیم تحملش کنیم. با نگاه به ردیف تابوتهای رویی پوشیده از پرچمهای قرمز که بیصدا در سالن فرودگاه گیا لام قرار داشتند، هیچکس نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. بیرون، باران سیلآسا میبارید. رعد و برق بیوقفه میتپید. رعد و برق در آسمان خاکستری پوشیده از باران برق میزد. از سپیده دم، در سالن متروک، با نگاه به شانههای لرزان ژنرال و موهای سفید عمو چو هوی مان که تابوت رویی پوشیده از پرچم رفقایش، پرچم پسرش را در دست داشت، لرزیدم. چطور ژنرال میتوانست انتظار این فداکاری را داشته باشد؟ برای دههها، در جنگ با فرانسویها، جنگ با آمریکاییها، هر جا که در مرز شمال غربی تیراندازی بود، حضور ژنرالی که یکی از ستونهای ارتش ما بود، وجود داشت. حالا او آنجا نشسته بود، کنار پرچم قرمز با ستاره زردی که بدن پسرش را پوشانده بود. تحمل این برای پدری مثل او بیش از حد بود. من آنجا ایستاده بودم، قادر به حرکت یا برگشتن از راهرو نبودم، اشکهایم بیوقفه میریختند.
روزنامهنگار نگوین دوی تان (دوم از چپ) و همکارانش با رئیسجمهور له دوک آن (۱۹۹۷) عکس گرفتند. عکس از: |
والدین نگوین دوی تان به طور غیرمنتظرهای کسانی بودند که محکمتر از همه ایستاده بودند. پدرش، با موهای سفیدش، عروس و نوههایش را که مانند برگهای پژمرده بودند، در کنار قبری که با خاک پر میشد، بلند کرد. رعد و برق همچنان در آسمان میغرید، گویی قلب زندگان را آزمایش میکرد. من هرگز شاهد چنین مراسم تشییع جنازه شلوغی با این همه اشک نبودم. برادر کوچکتر شهید نگوین دوی تان، ویت - که در آن زمان افسر وزارت امور خارجه، وزارت دفاع ملی بود - درد خود را سرکوب کرد و با سازمان برای ترتیب دادن مراسم تشییع جنازه همکاری کرد. بعداً، من کاملاً به او نزدیک شدم و متوجه شدم که هر بار که یکی از عزیزانش فوت میکند، اطرافیانش بلوغ چشمگیری دارند، حتی اگر نتوانند صحبت کنند.
اولین باری بود که در زمان صلح شاهد چنین شهیدی بودم.
بعدها، با یادآوری او، با یادآوری نصیحت سرهنگ دوم شهید نگوین دوی تان، اغلب با سربازان به پایین غلتیدم، به خصوص هر جا که سربازان ما فداکاری میکردند، اغلب زود آنجا بودم. رفتن به خاطر مأموریت یک چیز بود. من رفتم چون این همچنین اصرار قلبم بود. خانواده من شهدای زیادی داشت. در روز مأموریت دین بین، هنگام ورود به گورستان شهدا، در مقابل شهدا سکوت کردم، که بسیاری از آنها نام خانوادگی فونگ داشتند. با روشن کردن عود، قلبم زیر آسمان آبی و ابرهای سفید پر از غم شد. بیش از نیم قرن گذشته بود، اما چرا کسانی که در هجده یا بیست سالگی فداکاری میکردند هنوز اینقدر جوان بودند؟ زیر زمین استخوانهای متوفی بود. برخی بدنهای ناقصی داشتند. حتی گورهای بادی وجود داشت که فقط خاک و خاک بود. اما آنها بودند که پرچم ملی را به اهتزاز درآوردند، کسانی که کشور را به کشوری زیبا و شایسته که امروز در آن زندگی میکنیم تبدیل کردند. سفر به گورستان سیتادل، گورستان ملی شهدای جاده ۹، گورستان ملی شهدای ترونگ سون، در مقابل ردیفهای قبرهای سفید، هزاران ستاره زرد که بر مزار برادران و خواهرانمان سوسو میزنند. باد بیوقفه میوزد. چمن سبز. آسمان آبی. رودخانههای سبز سرزمین مادری. و در دوردستها، دریای آبی هزاران مایلی است، جایی که اجداد ما استخوانهای سفید خود را دفن کرده و خون خود را ریختهاند. هر سال وقتی به گورستانها برمیگردیم تا به برادران و خواهرانمان بخور بدهیم، سرشار از احساس غم و اندوهی سیریناپذیر میشویم. هر جسدی از والدین ما متولد میشود. چه کسی آرزوی جنگ دارد تا مردان و زنان جوان هجده یا بیست ساله مجبور شوند بدن خود را برای سرزمین پدری فدا کنند؟ زیبایی اولیه و ابدی سرزمین پدری ما، زیبایی شهدای قهرمانی است که جان خود را فدا کردند، از جمله کسانی که در زمان صلح جان خود را فدا کردند، مانند سرهنگ دوم شهید نگوین دوی تان.
منبع: https://www.qdnd.vn/phong-su-dieu-tra/ky-su/liet-si-nha-bao-thuong-ta-nguyen-duy-thanh-anh-luon-trong-trai-tim-toi-842704
نظر (0)