Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

Độc lập - Tự do - Hạnh phúc

بوی روستا

دخترک وقتی ناهارش را دید که فقط نصف کاسه سیب زمینی مخلوط با یک مشت برنج بود، دلش می خواست گریه کند. با التماس به مادرش گفت: «یک قاشق برنج به من بدهید، نه سیب زمینی خشک، فقط دانه کامل برنج. من از بوی نور خورشید توی سیب زمینی خشک می ترسم!»

Báo Thái NguyênBáo Thái Nguyên12/08/2025

مامان یواشکی قاشق را کج کرد تا قاشق را با هر برش سیب زمینی پر کند.

یک خانواده چهار یا پنج نفره که فقط یک کاسه برنج داشتند، بدون سیب‌زمینی، چطور می‌توانستند غذای کافی داشته باشند؟ بعد از سال‌ها، دلش برای آن تنگ شد، پشیمان شد و بعد با خودش گفت: به این دلیل بود که مریض بود و مادربزرگش بیش از حد او را نازپرورده می‌کرد. اما برادر کوچکش که موهایش از آفتاب سوخته بود، کمی بیش از پنج سال داشت، هنوز مشتاقانه آنجا نشسته بود و غذا می‌جوید و با نگاهی متعجب به او نگاه می‌کرد.

تصویرسازی: دائو توان
تصویرسازی: دائو توان

بوی آفتاب روی تپه‌ها را به یاد دارم. گودال‌های سبز پنهان در زیر مزارع برنج جوان که بوی شیر می‌دهند. بوی آفتاب در کاه تازه بریده شده، در کاهی که تا اواخر پاییز پوسیده شده است. اما بوی آفتاب در کاسه سیب‌زمینی شیرین خشک هنوز مرا می‌ترساند. جرات نمی‌کنم به عقب نگاه کنم زیرا هر بار که روستا را ترک می‌کردم تا سوار قطار بازار شوم، چشمانم پر از اشک می‌شد. جرات نمی‌کنم به عقب نگاه کنم وقتی بادهای شمالی که به دره می‌وزیدند، علف‌ها را خم می‌کردند، کوچک می‌شدند و یخ می‌زدند. کنار پنجره قطار نشسته‌ام، بارهای بسته‌بندی روی هم انباشته شده، صدای سرفه، بوی دود سیگار، صدای کارگران جنگل که با بوی تند الکل فحش می‌دهند، صدای گریه کودکان، هنوز نمی‌توانم این فکر را از سرم بیرون کنم که آنجا در مزارع بادخیز شمالی، هوا فوق‌العاده سرد است. پاهای ترک خورده مادر در گل و لای عمیق خیس شده است. جرات نمی‌کنم به عقب نگاه کنم زیرا فریادها در گلویم گیر کرده است. چه کسی می‌داند چه زمانی دهکده‌ی این دره‌ی پست، به اندازه‌ی حومه‌ی آرامِ شعرهایی که خوانده‌ام، پر از شادی و نشاط خواهد شد...

امروز، وقتی با همراهم راه‌آهن را دیدیم که از بالای تپه می‌گذشت، خیلی خندیدم. مزارع برنج سبز و جوان چشم‌نواز بودند، کناره‌های آنها پر از گل‌های پروانه‌ای زرد و سفید بود، و ناگهان یک تخته چوبی با دو فلش که به سمت ایستگاه اشاره می‌کردند، ظاهر شد.

دارم میرم خونه!

خانه من آن طرف تپه است. تپه‌ای که زمانی بر فراز درختان قد برافراشته بود، اکنون شبیه واحه‌ای کوچک و پوشیده از گیاه است.

تپه با ردیف‌های انبوهی از درختان سبز کاجوپوت از افق سر بر می‌آورد، سپس رنگ سبز خود را بر مزارع برنج جوان و مواج می‌پاشد.

در میان سرسبزی، خانه‌های بزرگ و جاداری با درهای چوبی، دیوارهای قالب‌گیری شده و سقف‌های کاشی‌کاری شده قرمز و آبی وجود دارد. جاده‌های آسفالت بزرگی به روستا منتهی می‌شود و جاده‌های بتنی به هر کوچه منتهی می‌شود. با کمال تعجب یک پمپ بنزین نسبتاً بزرگ دیدیم. یک پمپ بنزین برای یک روستا! چقدر برای کسب و کار و فعالیت‌های روزمره مردم مناسب است.

در سراشیبی که به سمت پایین و به سمت ایستگاه و بازار منتهی می‌شود، چندین خانه به سبک ویلاهای باغی ساخته شده‌اند که نرده‌هایشان پر از گل‌های رونده است و در حاشیه جاده، گل‌های بنفشه در حال جنب و جوش هستند و رنگ‌هایشان را به نمایش می‌گذارند.

هیچ اثری از بچه‌های پابرهنه که در جاده‌ی گِلی گاومیش‌ها را چرانده بودند، پیدا نکردم. دیگر نمی‌توانستم به یاد بیاورم مزارع علفی که باد آنها را به سمت قطار در حال حرکت برده بود، اکنون کجا هستند. کودکستان، حیاط خشک‌کن، فروشگاه مواد غذایی، درمانگاه، دفتر کمیته... ساختمان‌های جدید خاطرات غم‌انگیز روزهایی را که زادگاهم را به مقصد شهر ترک کرده بودم، پر کرده و پاک می‌کردند.

من به همراه خواهرانم برای شرکت در مراسم افتتاحیه کلیسای خانوادگی، یک آئو دای ابریشمی پوشیدم. آئو دای رنگارنگ در زیر نور خورشید تکان می‌خورد. جاده منتهی به کلیسا از روی یک پل کوچک بین دو ساحل از گل‌های میناکاری در حال تاب خوردن عبور می‌کرد. آنقدر خندیدم که ناگهان اشک‌هایم سرازیر شد. وقتی نتوانستم مزرعه سیب‌زمینی جوان را ببینم، ناگهان بوی نور خورشید را در کاسه برنج مخلوط با سیب‌زمینی خشک به یاد آوردم...

ماه ملایم پاییزی روی کف آجری می‌تابید. من و خواهرم در آشپزخانه بزرگ با تلویزیون و میز ناهارخوری چوبی با انواع غذاها نشسته بودیم. گوشت خوک و مرغ خانگی، سبزیجات جوان، سوپ ماهی که تازه از دریاچه صید شده بود. خواهرم آشپز ماهری بود. هر غذایی با عطر معطر حومه شهر خوشمزه بود. من چوب‌های غذاخوری‌ام را روی سینی بامبویی پوشیده از برگ موز گذاشتم. سیب‌زمینی‌ها تازه کباب شده و داغ بودند.

- هنوز از بوی سیب زمینی خشک شده می ترسی؟

من لقمه‌های کوچکی برداشتم. سیب‌زمینی‌های شیرین روی زغال کباب شده بودند تا طلایی رنگ شوند و طعمی شیرین و آجیلی داشته باشند.

- من سیب زمینی کبابی دوست دارم، مخصوصاً سیب زمینی های خارجی که روی زغال شاه توت کبابی شده باشند. اما هنوز از سیب زمینی خشک مخلوط با برنج می ترسم.

وقتی مادر از مادربزرگش نام برد، چشمانش پر از اشک شد. ما با صدای فلوت در شب و صدای کوبیدن برنج در ظهر، مثل بچه‌هایی بودیم که با هیزم خشک و برگ‌های جوان به خانه برمی‌گشتند.

به حیاط رفتم. چاه پمپ داشت، سطل قدیمی هنوز از شاخه‌ی پوملو آویزان بود. مرغ‌ها از غروب داوطلبانه به لانه رفته بودند، پاهایشان جمع شده بود، چشمانشان نیمه‌باز و نیمه‌باز بود...

ما خیلی دور رفته‌ایم و فقط آرزوی بازگشت داریم. رویاهای افق‌های وسیع و گفتمان‌های شتاب‌زده‌ی زندگی روزمره، ناگهان محو می‌شوند، زمانی که مهتاب نقره‌فام می‌پاشد و عطر باغ کودکی چشم‌ها را پر می‌کند. چه خوشبختند کسانی که جایی برای بازگشت دارند!

منبع: https://baothainguyen.vn/van-nghe-thai-nguyen/202508/mui-que-adb370c/


برچسب: ناهار

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

روستایی در دا نانگ در بین ۵۰ روستای زیبای جهان در سال ۲۰۲۵
دهکده صنایع دستی فانوس در طول جشنواره نیمه پاییز مملو از سفارش می‌شود و به محض ثبت سفارش، سفارشات آماده می‌شوند.
در ساحل گیا لای، با احتیاط روی صخره تاب می‌خورد و به سنگ‌ها می‌چسبد تا جلبک دریایی جمع کند.
۴۸ ساعت شکار ابرها، تماشای مزارع برنج، خوردن مرغ در وای تای

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

No videos available

اخبار

نظام سیاسی

محلی

محصول