Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

سفرهای تابستانی

Báo Bình ThuậnBáo Bình Thuận16/06/2023


ناگهان هوس یک سفر کوله گردی کردم. تنها. مثل یک پرنده سرگردان. بنابراین کوله پشتی ام را روی دوشم انداختم، سوار اسب آهنینم شدم، از شهر پر سر و صدا فرار کردم، از فضای شلوغ پشت بام ها فرار کردم...

زمین‌های متروکه زیادی در حومه شهر وجود دارد، چمن‌های کنار جاده به زیبایی یک نقاشی هستند. هر بار که از آنجا رد می‌شوم، گوشی‌ام را برای فیلم‌برداری بیرون می‌آورم، فقط به یک سه‌پایه برای نصب گوشی نیاز دارم، لنز را به سمت خورشید می‌گیرم، بی‌صدا و منتظر می‌مانم. و بعد یک ویدیوی غروب آفتاب زیبا وجود دارد. در مورد من، روی چمن دراز می‌کشم و از غروب آفتاب لذت می‌برم. هر روز خورشید در آن آسمان وسیع می‌رود و برمی‌گردد، اما من هرگز نمی‌توانم غروب آفتاب را وقتی در شهر هستم تماشا کنم. انگار سقف‌ها غروب آفتاب را بلعیده‌اند، آن را در جعبه‌ای پنهان کرده‌اند تا به تنهایی تحسینش کنم.

۶۵۱۷۰۷۸۱۲۳۱۷۷۰۵۴۳۱۶۵۲۸۹۷۵۲۸۴۳۱۱۵۴۳۷۵۴۷۸۴۷۶۸o-۱۶۰۲۰۶۶۶۶۳۴۶۳۸۱۳۵۵۹۱۳۵.jpg

در میان مزارع برنج که زرد شده بودند، پرسه می‌زدم. گل‌های برنج به لطف زمین، حالا زانوهایشان را روی هم خم کرده بودند و لایه‌ای از آنها، مانند موج، لایه‌ی دیگر را فشار می‌داد. موج‌های برنج. پایه‌ی سلفی‌ام را بالا بردم و از صحنه‌ی مزارع برنج در اوایل صبح فیلم گرفتم. گل‌های برنج پوشیده از شبنم بودند و با خوشحالی برق می‌زدند تا به سپیده‌دم خوشامد بگویند. نور خورشید دانه‌های برنج را تیره‌تر می‌کرد، تا اینکه شبنم پاک شد، تمام فضا به رنگ زرد درخشانی درآمد، نمی‌توانستم تشخیص دهم کدام زرد، زرد نور خورشید است و کدام زرد برنج. نفس عمیقی از عطر معطر مزارع کشیدم. عطری که وقتی پابرهنه و سربرهنه بودم، دنبالم می‌آمد و گاوی چندین برابر من را به دنبال علف هدایت می‌کرد. چند سال بود که پابرهنه روی چمن راه نرفته بودم؟ نمی‌توانستم به سوالی که زمان مطرح کرده بود پاسخ دهم. صندل‌هایم را پای درخت انداختم و با خوشحالی پابرهنه روی چمن خیس راه رفتم. نرم. نوازشگر. دوران کودکی‌ام، آه دوران کودکی‌ام، به اینجا برگشته‌ام تا در خاطرات گذشته غرق شوم...

تابستان فصل شکوفه‌های نیلوفر آبی است. عطر نیلوفر آبی در هوا می‌پیچد، ملایم اما نه به تندی عطر برگ بو. روی چمن دراز کشیده‌ام، سرم را روی دست‌ها گذاشته‌ام، پاهایم را روی هم انداخته‌ام، چشمانم نیمه‌باز است، از عطر خنک نیلوفر آبی، عطر تازه‌ی مزارع لذت می‌برم، با خودم فکر می‌کنم چقدر خوشحالم. زندگی کوتاه است، امروز زندگی کن، فردا بمیر، از هر لحظه‌ی خوشبختی لذت ببر، نگران نباش و قلبت را بیشتر رنج نده. ظهر چرت خوبی بزن، وقتی از خواب بیدار شدی، چوب ماهیگیری را زمین بگذار. بعدازظهر، چند شاخه‌ی خشک پیدا کن تا آتش روشن کنی، ماهی‌هایی را که تازه گرفته‌ای کباب کن. دود رقیق مدتی در هوا می‌ماند و سپس ناپدید می‌شود.

یادم می‌آید وقتی بچه بودم، هر وقت گاوها را در مزارع می‌چراندیم، سیب‌زمینی شیرین می‌دزدیدیم تا کباب کنیم. آنها را فوت می‌کردیم و می‌خوردیم، آنقدر داغ بودند که دهانمان می‌سوخت، اما همچنان از ته دل و با خوشحالی می‌خندیدیم. در آن زمان، ما هم فکر می‌کردیم دود کجا می‌رود، و بعد همه توافق کردیم که دود به آسمان می‌رود و آن ابرهای تیره را تشکیل می‌دهد و بعد باران می‌بارد. کدام بچه‌ای این روزها نمی‌داند که ابرها از تراکم بخار آب تشکیل می‌شوند؟ بچه‌های امروزی خیلی بیشتر از ما در آن زمان دارند. شرایط بهتر. چیزهای مادی بیشتر. فقط آنها «کودکی سخت» آن زمان را ندارند...

به دنبال کودکی‌ام گشتم، به دنبال شب‌های گرم تابستان گشتم، وقتی که برای خنک ماندن، زیراندازی پهن می‌کردم تا روی تختی از بامبو بخوابم. یک زیرانداز نازک با خودم آوردم، یک پشه‌بند به شاخه درخت بستم و آن شب در مزرعه خوابیدم. شب تابستان، باد خنکی می‌وزید، عطر نیلوفر آبی با گذشت شب معطرتر می‌شد و قورباغه‌ها قارقار می‌کردند. همه اینها مرا به خواب برد. بچه‌ها آنجا بودند که یک نبرد نمایشی بازی می‌کردند و از نی‌های بریده شده از لبه مزرعه برای ساختن شمشیر استفاده می‌کردند و درست مثل یک فیلم شمشیربازی فریاد می‌زدند «پنیر، پنیر». وقتی خسته می‌شدم، روی چمن غلت می‌زدم و نفس نفس می‌زدم، سپس با صدای بلند می‌خندیدم چون تئو شلوارش را پاره کرده بود. آنجا، ما داشتیم عروس و داماد بازی می‌کردیم. دخترها دور هم جمع می‌شدند تا از لبه مزرعه قاصدک بچینند و آنها را به شکل یک تاج گل زرد زیبا ببافند. خوش‌قیافه‌ترین و زیباترین بچه‌ها به عنوان عروس و داماد انتخاب می‌شدند. همچنین، با ترقه‌های «بنگ، بنگ» از عروس استقبال شد، سپس شعر کودکانه «عروس و داماد گلدان را شکستند، بچه‌ها را مقصر دانستند، کتک خوردند» با صدای بلند خوانده شد که باعث عصبانیت عروس و داماد و تعقیب آنها شد. وقتی از خواب بیدار شدم، هنوز به خاطر شیطنت‌های دوران کودکی‌ام لبخند می‌زدم. با خودم فکر کردم دوستانم در روستا در این زمان چه می‌کنند، آیا هنوز دوران کودکی خود را به یاد دارند...

تابستان تازه شروع شده، هنوز کلی وقت دارم که در حومه‌های جذاب شهر پرسه بزنم و آنها را کشف کنم. احساس می‌کنم دوباره بچه شده‌ام، بی‌خیال و بدون هیچ نگرانی زندگی می‌کنم. دیگر یادم نمی‌آید که معلم هستم و باید در نظر دانش‌آموزانم تصویر جدی‌ای از خودم داشته باشم. دیگر تحت فشار اهداف و رقابت‌ها نیستم. فقط لذت پرسه زدن به تنهایی، تنفس آزادانه در هوای تازه، جستجوی آزادانه غروب خورشید برای تماشا، جستجوی ماه برای راز و نیاز.

تابستان و سفرهای جاده‌ای انفرادی. چقدر عالی!



منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

زیبایی مسحورکننده سا پا در فصل «شکار ابرها»
هر رودخانه - یک سفر
شهر هوشی مین در فرصت‌های جدید، سرمایه‌گذاری شرکت‌های FDI را جذب می‌کند
سیل تاریخی در هوی آن، از دید یک هواپیمای نظامی وزارت دفاع ملی

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

پاگودای تک ستونی هوا لو

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول