Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

شادی استقلال

صدای سونگ به وضوح از خانه کاهگلی می‌آمد، اما مامان جوابی نداد، فقط ساکت ماند، انگار چیزی نشنیده بود. مامان همچنان نشست، انگار منتظر چیزی بود.

Báo Long AnBáo Long An31/08/2025

عکس مصور (AI)

- دیروقته مامان. بریم بخوابیم!

صدای سونگ به وضوح از خانه کاهگلی طنین‌انداز می‌شد، اما مامان جوابی نداد، فقط ساکت ماند انگار که چیزی نشنیده باشد. مامان هنوز نشسته بود، انگار منتظر چیزی بود. در تاریکی کم‌نور، نورهای آخر شب روی رودخانه منعکس می‌شدند، حشرات جیک‌جیک می‌کردند، پشه‌ها در گوش‌هایش وزوز می‌کردند، مامان دست استخوانی‌اش را بلند کرد و به فضای بی‌پایان نگاه کرد. سپس مامان به خودش لبخند زد. سطح رودخانه سوسو می‌زد، چراغ‌ها در دوردست سوسو می‌زدند. صدای موتور نزدیک‌تر می‌شد. به نظر می‌رسید که امشب، عمو توان دوباره می‌خواهد تور ماهیگیری بیندازد. با دانستن اینکه مامان سونگ آنجا نشسته است، سرعتش را کم کرد و فرمان را چرخاند تا موتور به پاهای مامان برخورد نکند - چیزی که هر بار که از این قسمت رودخانه عبور می‌کرد، برایش آشنا بود. هر بار که چنین اتفاقی می‌افتاد، یک کیسه میوه یا یک تکه غذا برای مامان پرت می‌کرد و از او می‌خواست که آن را برای سونگ بیاورد، چون می‌ترسید آن بیچاره گرسنه باشد.

سونگ و مادرش شش یا هفت سال، زمانی که سونگ فقط یک نوزاد بود، به طور ناپایداری در خانه کاهگلی زندگی می‌کردند و سپس، به دلایلی، با هم به اینجا نقل مکان کردند. مادر هر روز از رودخانه عبور می‌کرد تا ماهی و میگو پیدا کند و در بازار بفروشد تا پولی برای خرید برنج به دست آورد. روزهایی که ماهی بود، سونگ سیر بود، اما روزهایی که نبود، مادر و پسر در خانه شناور روی آب، گرسنه، عمیق می‌خوابیدند. بارها می‌خواست از مادرش درباره اصل و نسبش بپرسد، اما با نگاه به چشمان دودی او، انگار کسی غم بی‌پایانی را در قلبش حبس کرده بود، سونگ جرات نمی‌کرد کلمه‌ای بگوید. گاهی اوقات، وقتی در رودخانه حوصله‌اش سر می‌رفت، از مادرش اجازه می‌گرفت تا به ساحل برود و با برخی از بچه‌های همسایه کنار رودخانه بازی کند. برخی همسن سونگ بودند، برخی کوچک‌تر، آنها با هم روی ردیف سوم درختان انجیر که شاخه‌هایشان به ساحل افتاده بود، می‌نشستند. تمام گروه فریاد می‌زدند تا صدایشان گرفته شود، یکدیگر را اذیت می‌کردند و در سراسر رودخانه طنین‌انداز می‌شد.

این روزها، دهکده‌ی بی شلوغ‌تر شده است، مردم با شور و شوق می‌آیند و می‌روند. سونگ چند همسایه را دید که رنگ زرد و قرمز می‌خریدند تا پرچم ملی را روی پشت بام نقاشی کنند. شنیده بودم که امسال هشتادمین سالگرد روز ملی جمهوری سوسیالیستی ویتنام است، روزی که کشور به لطف مقاومت، شجاعت و استراتژی ارتش و مردم ما، تحت رهبری بااستعداد رئیس جمهور هو، از بردگی رهایی یافت و از آزادی و استقلال بهره‌مند شد. سونگ اغلب این اطلاعات را از رادیوی قدیمی که مادرش درست کنار تختش نگه می‌داشت، می‌شنید. سونگ هر شب بعد از شام می‌نشست تا دنبال سیگنال بگردد تا هم مادر و هم پسر بتوانند به اخبار گوش دهند.

سال‌ها اینجا تلویزیون کوچکی وجود نداشت. چند روزی که سونگ می‌توانست برای فروش ماهی بیرون برود، جاده‌ی منتهی به روستا را پر از پرچم و گل دید. شنید که امسال مردمش «روز استقلال» را خیلی بزرگ جشن می‌گیرند! برق‌کارهایی را دید که با جدیت مشغول تکمیل آخرین بخش‌های خطوط برق متصل به مناطق مسکونی در دوردست بودند. اعضای اتحادیه جوانان و جوانانی با پیراهن‌های سبز در آدرس قرمز کمون او مشغول آماده‌سازی آهنگ‌ها بودند. کشاورزان در مزارع مشغول بودند، همه چیز شلوغ‌تر و هیجان‌انگیزتر به نظر می‌رسید. سونگ می‌خواست در این فضای شاد شرکت کند، انگار که او هم بخشی از این رویداد مهم است.

او علاوه بر کمک به مادرش در فروش ماهی، مخفیانه به تمرین آواز می‌رفت تا به ملودی‌های ملی قهرمانانه که توسط برادران و خواهرانش از بلندگوهای قابل حمل پخش می‌شد، گوش دهد. او چند نفر از دوستانش را در امتداد رودخانه دنبال خود می‌کشید و در پای بنای یادبود پیروزی کمون می‌ایستادند تا تمرین اجرا را تماشا کنند.

آن روز، وقتی خواب بود، مادرش را دید که از در پشتی به آرامی رد می‌شود و چیزی را با کسی زمزمه می‌کند. چشمانش را کمی باز کرد و سعی کرد گوش کند، اما چیزی نشنید. بعد از مدتی، مادرش را دید که وارد شد، دستش را به سمت کلاه روی جاکفشی دراز کرد، سریع آن را پوشید، سپس مادرش از کنار ساحل بالا رفت و وارد روستا شد. مادرش احتمالاً با این فکر که سونگ خواب است، چیزی به او نگفت. او در دل خوشحال بود و منتظر بود تا مادرش از در خارج شود، از جا پرید، سریع از پشت بام بیرون خزید، دستش را بالا برد و سوت زد تا دوستانش را صدا بزند. امروز، او وظیفه جدیدی داشت، نقاشی پرچم ملی روی سقف آهنی موجدار برای جشن گرفتن روز استقلال. پریروز، روی قایق، عمو خان ​​- رئیس منطقه - گفت که چند بچه را جمع کرده تا بیایند و اجازه دهد او آنها را در نقاشی پرچم راهنمایی کند. روز بزرگ کشور در راه بود، او و برادران در دهکده قایقی باید کاری معنادار برای جشن گرفتن انجام می‌دادند.

در چند روز گذشته، باد ملودی‌های غرورآفرینی را از بلندگوهای کمون پخش می‌کرد. سونگ از کودکی تا بزرگسالی هرگز کنسرت موسیقی بزرگی ندیده یا کلماتی مانند «کنسرت ملی» را نشنیده است. او آرزوی روزی را دارد که بتواند در ماشین بنشیند یا به جمعیت بپیوندد و فریاد بزند «ویتنام». در آن زمان، مطمئناً از شادی می‌لرزد و با افتخار پرچم ملی را در دست دارد. او می‌خواهد به مادرش نشان دهد که در این چند روز گذشته داوطلبانه برای رنگ‌آمیزی پرچم‌های تزئینی در آماده‌سازی برای «روز ملی اتحاد» شرکت کرده است. اما هر بار که نگاه اشک‌آلود مادرش را در نور کم می‌بیند، احساس ترس می‌کند. او از کتک خوردن یا سرزنش شدن نمی‌ترسد، بلکه می‌ترسد که مادرش این غم را در طول روزهایی که با هم هستند، طولانی کند. به مناسبت استقلال و آزادی، چطور مادرش می‌تواند خوشحال نباشد؟ بنابراین، او در روزهای باقی‌مانده تابستان یواشکی به اطراف سر می‌زد و منتظر می‌ماند تا ورق‌های آهنی موج‌دار زرد شده در روستای بِ با رنگ‌های قرمز و زرد پرچم ملی پوشانده شوند، سپس به خانه می‌آمد تا آن را به مادرش نشان دهد تا هر دو بتوانند با هم خوشحال باشند.

این روزها، مامان هم هیجان‌زده است، نیمی خوشحال، نیمی نگران. شنیده‌ام که در زادگاه قدیمی، مردم پس از دو جنگ مقاومت علیه استعمار فرانسه و امپریالیسم آمریکا، بقایای شهدای زیادی پیدا کرده‌اند. مامان مبهم به پدرش فکر می‌کرد، مردی که برای جنگ رفت و سپس در کشور دیگری ناپدید شد، او هرگز فرصتی برای نشستن و صدا زدن "بابا!" نداشت. وقتی کشور متحد شد، کشور دوباره متحد شد، مامان می‌خواست برود و اقوامش را پیدا کند، اما مادربزرگ سونگ مانعش شد. مادر و پسر در باران شدید ماه اوت با هم درگیر بودند. مادربزرگ مجبور شد اعتراف کند که مامان فقط یک فرزند نامشروع است. در طول سال‌های سخت جنگ و بمب، وقتی مادربزرگ داوطلب جوانی بود که برای ارتش جاده حفر می‌کرد و از بمب و گلوله می‌ترسید، جوانی‌اش در سال‌های جنگ و گلوله از بین رفت بدون اینکه بتواند به زادگاهش برگردد، بنابراین او با جدیت درخواست کرد که فرزندی همراهش باشد.

شبی پاییزی در میدان نبرد ارتفاعات مرکزی بود، زمانی که عملیات «انحراف‌افکنانه» ارتش ما بی‌سروصدا در جریان بود، آن میدان نبرد سهمگین برای شب‌های متمادی غرق در تنش بود. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که در آن زمان، بذر زندگی در وجود داوطلب جوان کاشته شود. همه چیز فوری، سریع و شتاب‌زده بود، گویی در بحبوحه نبرد سهمگین، مردم هنوز از روز بازگشت تنها، بدون صدای کودکان، می‌ترسیدند. و مادر سونگ پس از پیروزی بزرگ بهار به دنیا آمد.

هر بار که یواشکی به باغ می‌رفت، لب‌هایش را باز می‌کرد و با پدرش در مکانی دوردست حرف می‌زد، مادربزرگش نگاهی گریزان به او می‌افکند. آن خاطرات بی‌اهمیت دوران کودکی‌اش همیشه او را آزار می‌داد. تا روزی که خود سونگ هنگام تولد بدون حضور یک ستون‌ساز فریاد زد. شب، کینه دختری را که تقریباً چهل سال داشت، از هم درید. در آن شب تاریک، مامان، سونگ را از روستا برد و از نگاه‌های تحقیرآمیزی که از نسل مادربزرگش، به نسل مامان و سپس به نسل سونگ منتقل شده بود، اجتناب کرد. مامان نمی‌خواست فرزندش تهمت دنیا را تحمل کند. در آن شب تاریک، با اشک‌هایی که از صورتش جاری بود، مامان به سونگ کمک کرد تا از کشتی عبور کند، از مسیر روستا عبور کند و تلوتلوخوران به این منطقه رودخانه برسد. نام "سونگ" نیز از آن زمان به این منطقه داده شد.

امروز، شاید مامان کمی دیر به خانه بیاید، تو برنج و ماهی آب‌پز بپز، مامان بعداً برای غذا خوردن به خانه می‌آید!

سونگ وقتی مادرش را دید که کلاه مخروطی‌اش را به دست گرفته و به سمت خانه فرهنگی اشتراکی می‌رود، فوراً اطاعت کرد. دو یا سه روز گذشته، مادرش در آن مسیر می‌رفت و آخر شب به خانه برمی‌گشت. او نمی‌دانست مادرش آنجا چه کار می‌کند، اما به محض اینکه خانه را ترک می‌کرد، سونگ به سرعت به ساحل می‌رفت تا عمو خان ​​را پیدا کند. بچه‌ها همه دور هم جمع شده بودند و به سرعت آخرین مقدمات جشنواره را انجام می‌دادند. هر بار که به خانه برمی‌گشت، مجبور بود به رودخانه بپرد، خودش را تمیز کند، تمام رنگی را که هنوز روی صورت و موهایش بود پاک کند و از بچه‌های دهکده قایق بخواهد که قبل از اینکه جرات کند به خانه برگردد، ببینند که آیا هنوز کثیف است یا نه.

این چند روز گذشته، مادر و دختر دیر شام می‌خوردند. هر شب در خانه‌ای که روی امواج تاب می‌خورد، مادر و دختر بی‌سروصدا ماهی‌های پخته شده با فلفل را در کاسه‌هایشان می‌گذاشتند و به آرامی می‌خوردند. هیچ‌کس با کسی حرفی نمی‌زد، به نظر می‌رسید همه خوشحال بودند و از اینکه در فضای جشن روز استقلال کشور غرق شده بودند، خوشحال بودند. متأسفانه، مادر همچنین این واقعیت را از سونگ پنهان کرد که او با چند زن به خانه فرهنگ رفته تا پرچم‌های ملی را بدوزند و پرچم‌های قرمز با ستاره‌های زرد بچسبانند تا در روز جشن بتوانند آنها را بین مردم پایین رودخانه توزیع کنند. در مورد سونگ، او احتمالاً می‌ترسید که مادر وقتی تمام روز بیرون پرسه می‌زند، غمگین‌تر شود و همچنین می‌خواست مادر را در مورد کمپین «روز استقلال» عموها و برادرزاده‌هایش غافلگیر کند، بنابراین تا روز موعود صبر کرد تا به او بگوید. به نظر می‌رسید که مادر همیشه آخرین کسی است که می‌رود - او اینطور فکر می‌کرد، زیرا در چند روز گذشته، پرچم‌های قرمز با ستاره‌های زرد به روشنی روی سقف‌های آهنی موج‌دار همه خانه‌های بالای رودخانه می‌درخشیدند، اما مادر متوجه نشد. یا شاید مادر داشت به طور مبهم به چیزی در دوردست‌ها فکر می‌کرد.

هی ریور؟ چرا رنگ روی بدنت نشسته؟ اینجا چیکار می‌کنی؟

- مامان، اینجا چیکار می‌کنی؟ من دارم... پرچم ملی رو رنگ می‌کنم تا هشتادمین سالگرد روز ملی رو جشن بگیرم.

سونگ و مادرش وقتی در خانه فرهنگ دهکده با هم ملاقات کردند، با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. امروز، همه موافقت کردند که پرچم‌ها، تجهیزات هنری و تعدادی بنر و شعار برای استقبال از روز ملی جمع‌آوری کنند. کشمکش‌های پشت بام حالا تمام شده بود، عمو خان ​​بچه‌ها را به خانه فرهنگ برد تا دستاوردهای "شیطان‌های کوچک" را که تقریباً نیمی از ماه را در دهکده گذرانده بودند، به دیگر دختران و پسران دهکده معرفی کند. او همچنین مقداری تنقلات از بازار برایشان خرید، بعد از تمام کار سخت این روزها، بچه‌ها واقعاً هوس تنقلاتی مانند مرغ سوخاری و سیب‌زمینی سرخ‌کرده کرده بودند، غذاهایی که مدت‌ها فقط یک بار خورده بودند.

مامان به سونگ نگاه کرد و همه چیز را فهمید. معلوم شد که او می‌دانسته سونگ با چند تا از بچه‌ها در محله‌ی قایق‌سواری به جایی رفته است. او فکر می‌کرد که آنها با هم بیرون می‌روند، اما معلوم شد که آنها کاری انجام می‌دهند، پرچم درست می‌کنند و خیلی سخت کار می‌کنند.

مامان با دنبال کردن دست سونگ، خانه‌های شناور روی رودخانه را دید که حالا رنگشان عوض شده بود. پرچم ملی روی سقف‌های ساده‌ی آهنی موج‌دار چاپ شده بود، اما با غرور و شادی بی‌حد و حصر می‌درخشید. همه غرق در شادی بودند و از تعطیلات مهم کشور استقبال می‌کردند. سونگ دست مامان را محکم گرفته بود، انگار مدت‌ها بود که لبخند مامان را ندیده بود.../.

سوئیس

منبع: https://baolongan.vn/niem-vui-doc-lap-a201568.html


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

در شکار ابرها در تاخوآ گم شده‌ام
تپه‌ای از گل‌های بنفش سیم در آسمان سون لا وجود دارد
فانوس - هدیه‌ای به یاد جشنواره نیمه پاییز
از یک هدیه دوران کودکی تا یک اثر هنری میلیون دلاری

از همان نویسنده

میراث

;

شکل

;

کسب و کار

;

No videos available

اخبار

;

نظام سیاسی

;

محلی

;

محصول

;