Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

مسابقه داستان کوتاه «نهر عشق و طلسم عشق» اثر نگوک داک

... بیا اینجا، چشمه ای مقدس در جنگل بزرگ وجود دارد. روستا و تپه های سبز را سیراب می کند. در شب های مهتابی صاف، باد آواز می خواند. کسی که چشمانش چنین عمیق و وحشی است...

Báo Thanh niênBáo Thanh niên01/10/2025

افسانه‌ها می‌گویند که در روستایی دورافتاده، نهر مقدسی به نام نهر توئونگ تو وجود دارد. در تمام طول سال، آب در هر چهار فصل جاری است و کوه‌ها و تپه‌های سرسبز و خرم را سیراب می‌کند. روستاییان می‌گویند که در شب‌های مهتابی، صدای نهر به آهنگی عاشقانه تبدیل می‌شود و باعث می‌شود مردان و زنان جوان کنار رودخانه تمایلی به ترک یکدیگر نداشته باشند. برخی از زوج‌ها حتی معتقدند که اگر فردی به طور تصادفی آب نهر را بنوشد، در حالی که قلب‌هایشان هنوز قوی نشده است، هرگز نمی‌تواند به جایی دور برود. بزرگان روستا همچنین می‌گویند که هر مرد یا زن جوانی که می‌خواهد "طلسم عشق" را بر روی فرد مورد علاقه‌اش اجرا کند، می‌تواند آب این نهر را بگیرد، آن را با نوع خاصی از برگ - که فقط در اینجا رشد می‌کند - مخلوط کند و به آن فرد بدهد تا بنوشد. این کار قطعاً آنها را در آنجا نگه می‌دارد.

Suối Tương Tư và bùa yêu - Truyện ngắn dự thi của Ngọc Đắc  - Ảnh 1.

تصویرسازی: هوش مصنوعی

و داستان شروع می‌شود…

تاریخ…

در حالی که هنوز بوی کاغذ نو در گواهی تدریسم بود، با اطمینان به زادگاهم بازگشتم. مطمئن بودم پدربزرگ انقلابی‌ام که «از میان رشته‌کوه ترونگ سان عبور کرده بود تا کشور را نجات دهد» و پدرم، کهنه سرباز میدان نبرد کامبوج، به من کمک خواهند کرد تا در نزدیکی خانه‌ام شغلی برای تدریس پیدا کنم. اما اشتباه می‌کردم، تمام درهای شهر به روی من بسته بود. پدربزرگ و پدرم هر دو مصمم بودند:

- من مجبورم برای تدریس به یک منطقه دورافتاده بروم. همه مدارس شهر پر شده اند. حتی مدرسه خواهرم دو معلم اضافی دارد. همه حقوق این ماه خود را دریافت نکرده اند.

- اگه معلم باشی، باید هر جایی سر کلاس بایستی، پسرم.

اگرچه مادرم زمزمه‌هایی به پدرم کرده بود، اما در برابر لجبازی او، مجبور به تسلیم شد. او به آرامی دستم را گرفت، دست نرم اما لاغرش، بوی مرهم آشنا را می‌داد:

- چند سال صبر کن… یه راهی برای برگردوندنت پیدا می‌کنم.

تاریخ…

صبحی دلگیر، در حالی که هنوز از پدر و پدربزرگم کینه به دل داشتم، شهر را ترک کردم. چمدان قدیمی‌ام را در آغوش گرفتم، در حالی که ایمانی شکننده به قول مادرم داشتم، و به سوی جایی که هرگز نرفته بودم، رهسپار شدم.

منطقه کوهستانی با باران سرد و باد شدید از من استقبال کرد. کلاس‌های درس سقف‌های آهنی موج‌دار شکسته، میز و صندلی‌های زهوار در رفته و کف ناهموار و باران‌خورده داشتند. دانش‌آموزان برای چیدن ذرت از کلاس غیبت می‌کردند. والدین غایب بودند و چشمانشان نگران بود. هر روز تا پایان هفته تدریس می‌کردم و روزها را تا آخر هفته می‌شماردم. بارها می‌خواستم تدریس را رها کنم چون دلسرد شده بودم. اما وقتی به مادرم فکر می‌کردم، به خودم دلداری می‌دادم: «باشه، کمی بیشتر تلاش می‌کنم.»

تاریخ…

همکاران اینجا خیلی مشتاق بودند که تا حدودی از نارضایتی من کم کرد. گاهی اوقات، دانش‌آموزان مقداری ذرت یا میوه‌های وحشی به من می‌دادند. این باعث می‌شد حالم بهتر شود. اما همه اینها برای از بین بردن سردی قلبم کافی نبود. هنوز امیدوار بودم که چند سال دیگر...

یک روز بعدازظهر، معلمی مسن مرا به نوشیدن چای دعوت کرد. چای طعم عجیبی داشت، اول تلخ بود، بعد طعمی شفاف و شیرین داشت. معلم با دیدن تعجب من، لبخندی زد و نگاهش را از من برگرداند:

- این چای اینجا کشت می‌شود، با آب نهر پشت مدرسه مخلوط می‌شود تا طعم بی‌نظیری داشته باشد. هر کسی که آن را بنوشد، مجذوب آن می‌شود و ترک آن برایش سخت است. من هم تحت تأثیر این طلسم بودم، اینجا با زنی ازدواج کردم و حالا تا آخر عمر "گیر" افتاده‌ام. به همین دلیل، مردم آن نهر را نهر توئونگ تو نامیدند.

خندیدم، فکر کردم خنده‌دار است.

تاریخ…

مدیر مدرسه به خاطر سهل‌انگاری در انجام وظایف کلاس درس از من انتقاد کرد و تعداد دانش‌آموزان کلاس کاهش یافت. مافوق‌هایم از من خواستند که بیشتر تلاش کنم. در واقع، کلاس درس من بسیار خاص بود. دانش‌آموزان مجبور بودند در فصل برداشت از مدرسه غیبت کنند تا برای چیدن ذرت به مزارع بروند. روزی، دانش‌آموزان با بچه‌های کوچکشان که روی کولشان بودند به کلاس آمدند تا درس بخوانند.

در کلاس، کسی که بیشتر از همه من را خسته می‌کرد، «مان» بود - دانش‌آموزی لاغر اندام که موهایش بوی ملایم دود آشپزخانه می‌داد. چشمانش هم وحشی و هم غمگین بود. «مان» اغلب از مدرسه فرار می‌کرد و گاهی اوقات با بوی الکل در هر کلمه به کلاس می‌آمد. در ابتدا، فقط امیدوار بودم که او به نفع من درس را رها کند. اما به دلیل تعداد دانش‌آموزان، قولی دادم:

- سعی کن مرتب به مدرسه بری. اگه آخر سال نمره های خوبی بگیری، بهت شراب خوب و غذاهای مخصوص شهر رو میدم.

برای تقویت بیشتر اعتماد به نفسش، هدایایی از شهر که مادرم فرستاده بود به او دادم. مرد سرش را بالا آورد، چشمانش برق می‌زد اما لب‌هایش می‌خندید:

آخر سال مشروب هست؟... مهم نیست... بذار شما بچه‌ها بنوشین، من برای بچه‌ها شیرینی می‌خوام.

سپس به کیسه هدیه‌ای که در دست داشتم نگاه کرد و مکثی کرد:

- من قبولش ندارم، تو فقط بیارش سر کلاس. اگه ببرمش خونه، اگه فردا مدرسه رو از دست بدم، قولی که بهت دادم رو زیر پا میذارم.

این را گفت، سبد خالی را برداشت و با قدم‌های سریع به سمت سراشیبی رفت، هیکلش لاغر اما استوار، مثل تیرک حصار در باد.

جواب مرد باعث شد کمی فکر کنم. اما بعد ساکت شدم...

تاریخ…

یک بعد از ظهر بارانی، برای رسیدن به کلاس از عرض نهر عبور کردم. آب بالا آمده بود و با سرعت به سمت کناره رودخانه می‌رفت، گلی و بدبو. جریان آب دور پاهایم پیچیده بود، سرد مثل یخ، آنقدر قوی که هر قدم مثل راه رفتن روی لبه چاقو بود.

قبل از اینکه بتوانم آرام شوم، پاهایم از روی سنگ خزه‌دار لیز خورد. تلو تلو خوردم و سپس تمام بدنم توسط آب شدید شسته شد. "مامان!" - فریادی که در گلویم خفه شد و در آب خروشان غرق شد. تقلا می‌کردم، دستانم تکان می‌خوردند، اما فقط گرداب‌های سرد را لمس می‌کردم. هر چه بیشتر مقاومت می‌کردم، بیشتر غرق می‌شدم. آب دهانم را پر کرد، طعم تلخ گل در گلویم گیر کرد. قلبم به شدت می‌تپید، سینه‌ام در شرف انفجار بود. بالای سرم، به نظر می‌رسید که نور سوسو زننده خاموش می‌شود. ناامید شدم: "همین است. من در این مکانی که هنوز حتی آن را نشناخته‌ام، ناپدید خواهم شد."

در تاریکی، ناگهان شخصی به پایین هجوم آورد. سرم گیج می‌رفت و فکر می‌کردم دچار توهم شده‌ام. ناگهان آن دست واقعاً بازویم را گرفت - قوی، داغ، در برابر آب متلاطم مقاومت می‌کرد. او انسان بود! او منقبض شد، دندان‌هایش به هم فشرده، صورتش رنگ‌پریده اما چشمانش می‌درخشید. می‌توانستم به وضوح هر سنگی را که در گوشتش فرو می‌رفت و هر قطره خون قرمزی را که در آب سرد پخش می‌شد، حس کنم. در آن لحظه، زندگی من در گرو تعادل آن دست کوچک بود.

همه چیز تار شد، غرش آب در دوردست‌ها محو شد.

وقتی از خواب بیدار شدم، بوی تند تنباکو را از زخمِ زمختِ باندپیچی شده حس کردم. جلوی من، مرد ایستاده بود، بدن لاغرش پر از خراش بود و دستان لرزانش هنوز سعی می‌کردند برگ را محکم به زخمش بچسبانند. می‌توانستم صدای تپش قلب مرد را که در کنارم بود، به وضوح بشنوم. ناگهان، گلویم گرفت. قول دروغینی که زمانی رهایش کرده بودم، ناگهان مثل سنگی در قلبم سنگینی می‌کرد.

تاریخ…

برای فهمیدن ماجرا به خانه‌ی مان رفتم. فهمیدم که مادرش مدت‌ها پیش رفته و فقط او و پدرش را باقی گذاشته است. پدر مان به دلیل مسائل خانوادگی به الکل معتاد بود. از آن روز به بعد، بیشتر به حرف‌هایش گوش دادم و با دانش‌آموزان صبورتر شدم. کم‌کم ایمان و امیدش بیشتر شد. مان کوشاتر شد و پیشرفت آشکاری داشت. و کم‌کم متوجه شدم که این مکان آنقدرها هم خشن نیست. صدای مردم روستایی اما صادقانه و بی‌ریا بود. بوی برنج رسیده، بوی دود آشپزخانه، صدای پارس سگ‌ها که هر بعد از ظهر صاحبانشان را به خانه صدا می‌زدند. بچه‌ها با ژاکت‌های کهنه، در سرما دود سفید تنفس می‌کردند و هنگام مطالعه دست‌هایشان را کنار اجاق گاز گرم می‌کردند. همه چیز مثل آغوشی در اطرافم بود.

چهار فصل در کوه‌ها و جنگل‌ها از پی هم می‌آیند و هر فصل، کُت تازه‌ای می‌پوشد.

بهار - مه رقیق، شکوفه‌های سفید هلو و آلو در دامنه تپه.

تابستان - خورشید سوزان است، جیرجیرک‌ها در سراسر دامنه کوه آواز می‌خوانند.

پاییز - عطر برنج رسیده، صدای داس در باد.

زمستان - ابرها بر فراز پشت بام آویزانند، دود از نان‌های آشپزخانه بلند می‌شود، جویبار لالایی بلندی می‌خواند.

با هر فصلی که می‌گذرد، دلم بیشتر به آن وابسته می‌شود. بارها از خودم می‌پرسم: «آیا آب چشمه اشتباهی را نوشیده‌ام؟»

تاریخ…

زمین اینجا حالا فرق کرده است. جاده‌های خاکی و گل‌آلود گذشته، هموار و صاف شده‌اند و وسایل نقلیه در حال رفت و آمد هستند. مدرسه‌ی مخروبه با سقف حلبی، جای خود را به ردیف‌هایی از کلاس‌های درس زرد رنگ و روشن داده است. صدای طبل مدرسه در سراسر دره طنین‌انداز می‌شود. تپه‌های وسیع چای سبز، سرسبز و گسترده شده‌اند و رونق را به روستا آورده‌اند.

هر روز صبح، گروه‌هایی از گردشگران، من - دانش‌آموز لاغر گذشته - را که اکنون یک راهنمای تور قوی است، دنبال می‌کنند. راه رفتن او هنوز به اندازه یک تیر حصار محکم است. صدایش در کنار نهر طنین‌انداز می‌شود و افسانه "نهر توئونگ تو" را با چشمانی درخشان بازگو می‌کند. در آن سوی ساحل، کودکانی با لباس‌های زربافت گپ می‌زنند و دستبندهای بافته شده می‌فروشند، خنده‌های واضحشان با صدای نهر پر سر و صدا در هم می‌آمیزد. از دور می‌ایستم و ناگهان می‌بینم مکانی که زمانی در ابتدا مرا افسرده می‌کرد، به سرزمینی تبدیل شده است که بسیاری از مردم به آنجا می‌آیند و تمایلی به ترک آن ندارند. آب نهر هنوز مانند روزی که برای اولین بار پا به آنجا گذاشتم، جاری است، فقط قلب مردم تغییر کرده است.

یه روز مامانم پرسید:

- می‌خوای بری شهر؟

به جویبار نگاه کردم، صدای چکه چکه آب را که با خنده بچه‌ها آمیخته بود شنیدم و سرم را تکان دادم.

حالا، من با همسر و دو فرزندم در یک خانه چوبی زندگی می‌کنم. هر روز صبح صدای خروس‌ها، صدای آب روان، بوی برنج تازه از آشپزخانه و صدای دویدن بچه‌ها در حیاط می‌آید. شاید مدت‌هاست که من تحت تأثیر نهر توئونگ تو قرار گرفته‌ام - فقط وقتی جوان بودم، هنوز متوجه آن نشده بودم.

دو کودک با چشمانی کاملاً باز، دور آتش حلقه زده و منتظر ادامه‌ی حرف‌هایم بودند.

-بعدش چی شد بابا؟ - بچه بزرگتر سرش را کج کرد و پرسید.

لبخندی زدم و دوباره چای ریختم:

- بعدش... من اینجا موندم، با مادرت ازدواج کردم، دو تا بچه‌ی کنجکاو مثل الان به دنیا آوردم. و هیچ‌وقت هم پشیمون نشدم.

کودک پایم را بغل کرد:

- پس ما مثل پدر هستیم!

خنده‌هایشان با صدای بلند و گوش‌خراش به گوش می‌رسید و با صدای آتشِ در حالِ ترکیدن در هم می‌آمیخت و تمام آشپزخانه را گرم می‌کرد. معلوم شد که معجون عشق نه تنها در چای، شراب یا رقص بامبو، بلکه در زمزمه‌ی جویبار و در وجود مردم اینجا نیز وجود دارد.

بیرون، شبنم شبانه به آرامی از سقف پایین می‌خزید. صدای جویبار در تاریکی زمزمه می‌کرد، گویی داستانی بی‌پایان را روایت می‌کرد.

تاریخ…

در روستایی دورافتاده، جویباری مقدس وجود دارد...

پنجمین مسابقه نویسندگی «زندگی خوب» با هدف تشویق مردم به نوشتن درباره اقدامات شریفی که به افراد یا جوامع کمک کرده است، برگزار شد. امسال، تمرکز این مسابقه بر تقدیر از افراد یا گروه‌هایی بود که با انجام اعمال خیرخواهانه، امید را به افراد در شرایط دشوار هدیه داده‌اند.

نکته برجسته، بخش جدید جوایز زیست‌محیطی است که به آثاری که الهام‌بخش و مشوق اقدام برای محیط زیست سبز و پاک هستند، اهدا می‌شود. از این طریق، کمیته برگزارکننده امیدوار است آگاهی عمومی را در مورد حفاظت از کره زمین برای نسل‌های آینده افزایش دهد.

این مسابقه دارای دسته بندی ها و ساختار جوایز متنوعی است، از جمله:

دسته بندی مقالات: روزنامه نگاری، گزارش، یادداشت یا داستان کوتاه، حداکثر ۱۶۰۰ کلمه برای مقالات و ۲۵۰۰ کلمه برای داستان کوتاه.

مقالات، گزارش‌ها، یادداشت‌ها:

- جایزه اول: 30،000،000 دونگ ویتنامی

- ۲ جایزه دوم: ۱۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

- ۳ جایزه سوم: ۱۰،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

- ۵ جایزه تشویقی: ۳،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

داستان کوتاه:

- جایزه اول: 30،000،000 دونگ ویتنامی

- جایزه دوم: 20،000،000 دونگ ویتنامی

- ۲ جایزه سوم: ۱۰،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

- ۴ جایزه تشویقی: ۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

دسته عکس: ارسال مجموعه‌ای از حداقل ۵ عکس مرتبط با فعالیت‌های داوطلبانه یا حفاظت از محیط زیست، به همراه نام مجموعه عکس و توضیحی کوتاه.

- جایزه اول: 10،000،000 دونگ ویتنامی

- جایزه دوم: ۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنام

- جایزه سوم: ۳،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

- ۵ جایزه تشویقی: ۲،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

محبوب‌ترین جایزه: ۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

جایزه مقاله عالی با موضوع محیط زیست: ۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

جایزه شخصیت مورد تقدیر: 30،000،000 دونگ ویتنامی

آخرین مهلت ارسال آثار ۱۶ اکتبر ۲۰۲۵ است. آثار در مراحل مقدماتی و نهایی با حضور هیئت داورانی متشکل از نام‌های مشهور ارزیابی خواهند شد. کمیته برگزارکننده فهرست برندگان را در صفحه «زندگی زیبا» اعلام خواهد کرد. برای مشاهده قوانین دقیق به thanhnien.vn مراجعه کنید.

کمیته برگزاری مسابقه زندگی زیبا

Suối Tương Tư và bùa yêu - Truyện ngắn dự thi của Ngọc Đắc  - Ảnh 2.

منبع: https://thanhnien.vn/suoi-tuong-tu-va-bua-yeu-truyen-ngan-du-thi-cua-ngoc-dac-185250919160353541.htm


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

گردشگران غربی از خرید اسباب‌بازی‌های جشنواره نیمه پاییز در خیابان هانگ ما برای هدیه دادن به فرزندان و نوه‌هایشان لذت می‌برند.
خیابان هانگ ما با رنگ‌های اواسط پاییزی درخشان است، جوانان با هیجان بی‌وقفه در حال ورود به آنجا هستند
پیام تاریخی: بلوک‌های چوبی پاگودای وین نگیم - میراث مستند بشریت
تحسین مزارع بادی ساحلی گیا لای که در ابرها پنهان شده‌اند

از همان نویسنده

میراث

;

شکل

;

کسب و کار

;

No videos available

اخبار

;

نظام سیاسی

;

محلی

;

محصول

;