Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

قلب صلح

«عزیزم! بعدها... وقتی فرزندمان بزرگ شد... به او بگو که زندگی‌ای شایسته‌ی فداکاری‌های گذشتگان داشته باشد... او باید صلح را گرامی بدارد... به حرف من گوش کن!»

Báo Phú YênBáo Phú Yên27/04/2025

تصویر: پی‌وی
تصویر: پی‌وی

آن سخنان رفیقش، مردی وفادار به کشورش، و همسر فداکارش که تمام عمرش او را گرامی می‌داشت، هنوز در گوش‌هایش طنین‌انداز بود. در عمیق‌ترین قسمت تونل، تنها ناله‌های گریه‌آمیز فرشته‌ای کوچک به گوش می‌رسید...

*

مین هوا، باید یادت باشد مادرت به تو چه گفت: باید صلح را گرامی بداری، به من گوش کن!

گاهی اوقات، او این کلمات را به آرامی به دخترش می‌گفت. دخترش آنها را از بر بود، اما همچنان با دقت گوش می‌داد تا پدرش را راضی کند. او به او طوری نگاه می‌کرد که انگار او نسلی از اجدادش است، نسلی که با تمام وجود برای کشور زندگی کرده و جنگیده بود تا به صلحی که امروز از آن لذت می‌بریم، دست یابد. او عمیقاً پدرش را دوست داشت. و برای او - سرباز پیر و زخمی که بهار را بارها و بارها می‌دید - او یک گنج بود. در آن سنگر تاریک، دختر کوچک خورشیدی بود که او را هدایت می‌کرد. سرباز دیروز نام مین هوا را برای او انتخاب کرد و مدت‌ها بعد، وقتی دخترش معنی آن را پرسید، پدر مهربانش توضیح داد که "مین" به معنای خرد و "هوآ" به معنای صلح است. او می‌خواست نام دخترش معنای آرزوی ابدی برای صلح را داشته باشد...

او هرگز چهره مادرش را نشناخت. تنها عکسی که پدرش نگه داشته بود، با گذشت زمان محو شده بود. جنگ، خاکسپاری، باران، آفتاب و گذشت سال‌ها، تصویر سیاه و سفید را کدر کرده بود. او عمیقاً پشیمان بود، اما نمی‌توانست آن را نگه دارد. مادرش، که به کشورش بسیار وفادار بود، تنها از طریق داستان‌های پدرش، تخیل او و اشتیاق سوزانش قابل تصور بود. وقتی آنها در باغ کوچک با گل‌های بنفش پر جنب و جوشش که در آسمان بعد از ظهر شکوفا می‌شدند، با هم می‌نشستند، او اغلب از جنگ و زنی که تمام عمرش دوستش داشت برایش تعریف می‌کرد. احتمالاً می‌ترسید که اگر از مادرش نامی نبرد، ممکن است فراموشش کند. اما او هرگز مادرش را فراموش نکرد. در قلبش، تصویر مادرش با گیسوان بلند و گل‌های سفید در موهایش زنده بود.

داستان‌های جنگ و درگیری پایانی ندارد. بعد از مدتی، او به آرامی در گوش جانباز پیر زمزمه کرد:

بابا، چند تا داستان از جنگ برام تعریف کن!

او خندید و باعث شد جای زخم روی گونه چپش جابجا شود و قرمز شود.

- چه چیزی در مورد داستان‌های جنگ اینقدر جالب است؟ گفتن داستان‌های امروزی، داستان‌های صلح، داستان‌های رفاه و خوشبختی بسیار جالب‌تر است! مگر نمی‌بینی، صلح واقعاً زیباست!

وقتی از صلح صحبت می‌کرد، چشمانش برق می‌زد. اگرچه از میان دود و آتش جنگ بیرون آمده بود، اما ترجیح می‌داد به جای جنگ، از صلح صحبت کند، زیرا صلح آرمان میلیون‌ها نفر بود که حاصل فداکاری‌ها و خون‌های بی‌شماری بود.

او در کشوری آرام بزرگ شد. آن کهنه سرباز قدیمی که او را در دوران سخت کشور راهنمایی کرده بود، اکنون موهای خاکستری، کمری خمیده و حافظه‌ای رو به زوال داشت. با این حال، خاطرات آن روزهای سخت، راهپیمایی در میدان نبرد، زندگی در تونل‌های تاریک و خطرناک... به همان اندازه زنده مانده بود که گویی دیروز یا پریروز بود. او هنوز می‌توانست گونه‌های نرم دختر، رفیقی را که عمیقاً دوست داشت، حس کند. هر بار که خاطراتش را مرور می‌کرد، قلبش به درد می‌آمد. نگران سلامتی پدرش بود و از ترس اینکه برای همیشه در آن خاطرات قدیمی گم شود، به او توصیه کرد:

- بابا، لطفا دست از فکر کردن به گذشته بردار. مراقب سلامتیت باش و با من خوش باش. همانطور که گفتی، جنگ تمام شده، و رنج از بین رفته است. اگر مدام به گذشته فکر کنی، قلبت هرگز آرام نخواهد گرفت.

- هر دوره‌ای فرق داره بابا! دیگه انقدر به بمب و گلوله فکر نکن. جنگ تموم شد! نسل ما هیچ‌وقت زحمات کسانی که قبل از ما اومدن رو فراموش نمی‌کنه. صلح هدیه‌ی به‌حقی هست که تو و اونایی که از جنگ برگشتن، لیاقتش رو دارین.

او به عمق چشمان دخترش نگاه کرد. این جانباز قدیمی از اینکه نسل جوان امروز خاطرات جنگ را گرامی می دارد و هرگز گذشته را فراموش نمی کند، بسیار متأثر شد.

«بله، می‌دانم!» او زمزمه کرد. «اما خاطرات همین‌طور دارند برمی‌گردند. نمی‌توانم آنها را کنترل کنم.»

او اغلب پدرش را برای گردش‌های تفریحی، به ساحل یا شهرهای کوهستانی می‌برد. همه جای کشورشان زیبا و مرفه بود و مردم مهربان و دلسوز بودند. هر بار که با هم می‌رفتند، پدرش از آن تعریف می‌کرد و می‌گفت اگر او و همسرش هر دو از جنگ برگشته بودند، شاید این شادی کامل می‌شد. او لبخند می‌زد، اما اشک در چشمانش حلقه زده بود. یک بار، به پدرش پیشنهاد داد:

بابا، چطوره بریم تونل‌ها رو ببینیم؟

او مبهوت به او نگاه می‌کرد، سپس چشمانش برق زد، گویی می‌خواست به وطنش بازگردد، به خانه‌ای که او را از آفتاب و باران پناه داده بود و در طول جنگ از سربازان زیادی محافظت کرده بود.

- مین هو! تو که تا حالا اونجا نبودی، نه؟

او سر تکان داد. او هرگز پا به تونل‌ها نگذاشته بود، نه به این دلیل که به تاریخ ملی علاقه‌ای نداشت، بلکه به این دلیل که تونل‌ها خاطرات دردناکی را برای او زنده می‌کردند - خاطراتی از زمانی که بمب‌های دشمن آنها را ویران کرد و باعث مرگ بسیاری از سربازان شد - همانطور که پدرش تعریف می‌کرد. در میان آنها مادرش نیز بود.

- می‌خواهم به آنجا بروم تا ببینم پدر و مادرم چگونه آن دوران سخت و در عین حال قهرمانانه را سپری کردند، تا بفهمم که آرامش امروز به بهای خون و جان انسان‌های بی‌شماری پیش از ما به دست آمده است.

جانباز عمیقاً متأثر شد. او گریه نکرد، زیرا افراد مسن معمولاً به راحتی گریه نمی‌کنند. اما چشمانش پر از اشک شد. او به عمق آنها نگاه کرد و سال‌های رنج و شادی، سود و زیان... که گذشته بود را دید. آن چشمان اکنون به منظره زیبا خیره شده بودند و طیف کاملی از صلح را در حالی که ملت جشن بزرگ خود را برگزار می‌کرد، در خود می‌دیدند.

*

او پدرش را برای بازدید از تونل‌ها برد. آسمان آبی و صاف بود. در ماه تاریخی آوریل، نور طلایی خورشید مسیرهای پر پیچ و خم را غرق در نور می‌کرد. تونل‌ها در زیر سبزه‌های بیشه‌های بامبو قرار داشتند. اینجا، پس از گذشت سال‌ها، سطح زمین هنوز دهانه‌های عمیق بمب پر از آب یا پوشیده از گل‌های وحشی را در خود جای داده بود. در قلب این دهانه‌ها، جوانان بی‌شماری برای همیشه بیست سالگی خود را پشت سر گذاشتند و برای همیشه در خاک ویتنام آرام گرفتند.

بابا، بیا بریم پایین تو تونل‌ها!

او لحظه‌ای مکث کرد و مردد بود. او به آرامی دستش را فشرد، انگار که می‌خواست او را تشویق کند تا با گذشته، با تمام درد و خاطرات ماندگاری که سال‌های زیادی از زندگی‌اش با او همراه بوده، روبرو شود. گاهی اوقات، مواجهه با درد، راهی برای التیام آن نیز هست.

آره، بریم پسرم!

آنها با هم وارد تونل‌ها شدند. نورهای درخشان جای تاریکی سال‌های طاقت‌فرسای جنگ را گرفتند. در اینجا، افراد بی‌شماری غذا خورده، زندگی کرده، جنگیده‌اند، عشق ورزیده‌اند، سختی‌ها را تحمل کرده‌اند... و برای آرامشی که امروز از آن لذت می‌بریم، جان خود را فدا کرده‌اند.

در اعماق تونل‌های تاریک و مرطوب، هر قدمی که دختر برمی‌داشت، مانند زمزمه‌ای از گذشته در گوشش طنین‌انداز می‌شد. او به آرامی دیوار خاکی سرد را لمس کرد و رد سال‌ها بمب و گلوله، خون، اشک و زندگی مقاوم را حس کرد. در این فضای تنگ، نمی‌توانست به کلمه "صلح" فکر نکند - چیزی به ظاهر ساده، اما با فداکاری. برای او، صلح سکوت پس از صدای تیراندازی نبود، بلکه نفس آرام کودکی در خواب آرام، غذای خانگی و نور خورشید بود که بدون مزاحمت آژیرهای حمله هوایی از میان درختان می‌تابید.

در حالی که از میان تونل‌ها عبور می‌کرد، ناگهان احساس کرد که قلبش با سپاسگزاری آرام و اشتیاقی خالصانه به درد می‌آید: چگونه می‌توانیم اطمینان حاصل کنیم که آرامش در زندگی ما باقی می‌ماند؟

منبع: https://baophuyen.vn/sang-tac/202504/trai-tim-hoa-binh-d0a22f7/


نظر (0)

لطفاً نظر دهید تا احساسات خود را با ما به اشتراک بگذارید!

در همان دسته‌بندی

نمای نزدیکی از کارگاه ساخت ستاره LED برای کلیسای جامع نوتردام.
ستاره کریسمس ۸ متری که کلیسای جامع نوتردام در شهر هوشی مین را روشن می‌کند، به طور ویژه‌ای چشمگیر است.
هوین نهو در بازی‌های SEA تاریخ‌ساز شد: رکوردی که شکستن آن بسیار دشوار خواهد بود.
کلیسای خیره‌کننده‌ای در بزرگراه ۵۱ برای کریسمس چراغانی شد و توجه همه رهگذران را به خود جلب کرد.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کارها

کشاورزان در روستای گل سا دِک مشغول رسیدگی به گل‌های خود هستند تا خود را برای جشنواره و تِت (سال نو قمری) ۲۰۲۶ آماده کنند.

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول