این شماره از صفحه کودکان همچنین داستان کوتاه «غذای اضافه مادر» را به شما معرفی میکند. هر بار که دونگ فونگ تائو ظاهر میشود، دنیای کودکی خواننده پر از خاطرات بیشتری میشود، گویی دوباره پیدا شدهاند. داستان بسیار کوتاه اما بسیار تأثیرگذار دونگ فونگ تائو بار دیگر زیبایی عشق مادرانه و زیبایی زندگی معنوی کارگران را تأیید میکند، زیباییای که دختران، با وجود سن کمشان، به اندازه کافی ظریف و حساس هستند که آن را تشخیص دهند.
صفحه ادبیات کودکان همچنین سه نویسنده جوان از مدرسه راهنمایی هوانگ نگان را با اشعاری دوستداشتنی درباره مادران، معلمان و مدارس معرفی میکند. آنها عبارتند از لوک تی تو فوئونگ با دو شعر: فصل چای مادر، حیاط مدرسه. نگوین تی چوک با دو شعر: مسواک زدن، جشنواره نیمه پاییز کودکان. ترونگ آنه تو با دو شعر: مادر همه چیز است، مادر بیمار.
(نویسنده تونگ نگوک هان انتخاب و معرفی شد)
اولین باران فصل
(گزیده ای از دفتر خاطرات چاق)
داستان کوتاه از Hoang Huong Giang
خانواده بونگ یک گربه خیلی چاق به نام مو داشتند. مو یک گربه سه رنگ با خز صاف بود، تمام روز میخوابید و یک سرگرمی عجیب داشت: بو کردن گیاهان. نه خوردن آنها، بلکه... بو کردن آنها. هر روز صبح، مو به بالکن میرفت، دراز میکشید و کنار گلدان کوچک ریحان و پریلا مادر بونگ «پف» میکرد.
یک روز، اتفاق عجیبی افتاد. بونگ نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام میداد که ناگهان صداهای خشخشی از بالکن و همچنین صدای مو را شنید. بونگ بیرون دوید و دید که گلدان سبزیجات مادرش وارونه شده و خاک همه جا پخش شده است. خدای من! چه کسی گلدان سبزیجات مادرش را خراب کرده بود؟
| تصویرسازی: دائو توان |
در آن لحظه، مو به سمتش آمد. به بونگ نگاه کرد و ناگهان... دهانش را باز کرد و به وضوح گفت: «این من نیستم. این گنجشکها هستند که برای خوردن خاک جدید دور هم جمع شدهاند.»
چشمان بونگ گشاد شد. «گریس... تو... تو میتونی حرف بزنی؟» گریس طبق معمول بیرمق سر تکان داد. «چون مدت زیادی با انسانها زندگی کردهام. اما فقط وقتی کاملاً ضروری است صحبت میکنم. این بار، آنقدر ناراحت بودم که مجبور شدم صحبت کنم.» «غمگین؟ به خاطر گلدان گیاهان؟» «آره! من بوی گیاهان را دوست دارم. هر روز صبح که کمی بو میکنم، قلبم سبک میشود. گلدان خیلی کوچک است اما به من احساس آرامش میدهد. اما حالا گنجشکها آن را خراب کردهاند، خیلی ناراحتکننده است.»
بونگ بعد از گوش دادن، احساس خندهداری و دلسوزی کرد. آن شب، او یک گلدان جدید برداشت و ریحان، پریلا و چند گیاه نعناع کوچک را در گلدان قدیمی کاشت. او همچنین یک تابلوی کوچک درست کرد: «باغ مو - تخریب ممنوع».
هر روز صبح، بونگ با مو به باغ میرود. آنها بیسروصدا تک تک گلدانهای گیاهان را بررسی میکنند. بونگ به گیاهان آب میدهد، در حالی که مو روی نوک انگشتانش دور بوتههای گوجهفرنگی راه میرود و گاهی اوقات میومیو میکند، انگار که میخواهد نصیحت کند.
بونگ در حالی که چند برگ پژمرده را جمع میکرد، گفت: «برگها را پرندگان نوک زدند، اما اشکالی ندارد. بیایید از نو شروع کنیم. فردا، من و تو برای پیادهروی میرویم و چند گیاه جدید برای جایگزینی آنها میخریم.» مو جوابی نداد، فقط سرش را به مچ پای بونگ مالید، انگار که میخواست بگوید: «بسیار خب، بیایید از نو شروع کنیم.»
درست مثل همین، هر روز صبح در باغ پچ پچ کوچکی به گوش میرسید. صدای یک انسان و صدای یک گربه. بونگ داستانهایی درباره کلاس تعریف میکرد، درباره معلمی که بچهها را مجبور به تمرین خواندن یک شعر خیلی بلند میکرد، درباره نام که مخفیانه یک آبنبات در کیف ها میگذاشت. مو نمیدانست که آیا او متوجه شده یا نه، اما مدام به نشانه تایید میو میو میکرد. به طرز عجیبی، به نظر میرسید بونگ حرف مو را میفهمد. بهترین دوستان واقعاً متفاوت هستند.
بعد یک روز بعد از ظهر، مادر بونگ از بازار به خانه آمد، در حالی که یک گلدان کوچک را در آغوش داشت. بوته گوجه فرنگی جوان، با برگهای سبز، انگار تازه چشم به جهان گشوده بود. بونگ فریاد زد. اوه، چه گیاه کوچک زیبایی! اوه، ما یک دوست جدید داریم!
مو سرش را بلند کرد و نگاه کرد، دمش را کمی تکان میداد. چیزی نگفت، فقط نزدیک شد و با دقت تنه درخت جوان را بو کشید، انگار که به آن سلام میکند. سپس کنار گیاه گلدانی دراز کشید، در خود جمع شد، چشمانش نیمه بسته بود، آرام، انگار که از خواب چیزی که قرار بود در باغچه کوچک رشد کند، محافظت میکرد...
بونگ با کشف یک معجزه فریاد زد: «مامان، بیا بیشتر بکاریم! مو عاشقش میشه!» در آغوشش یک بوته گوجه فرنگی کوچک بود که هنوز از شبنم خیس بود و آن را به باغچه کوچک میبرد. مو جلوتر دوید و جای مناسبی برای دراز کشیدن پیدا کرد و منتظر بونگ ماند تا دنبالش بیاید.
در گوشه بالکن، یک توپ پنبهای سه رنگ به نام مو، که مانند کاغذ برنجی که در معرض شبنم قرار گرفته باشد، تنبلانه دراز کشیده بود، وقتی گیاه جوان را دید، سرش را کمی چرخاند و به آرامی میومیو کرد. سپس مو نیز بلند شد و در اطراف قدم زد تا ببیند آیا میتواند کمکی کند. با هر دو دستش به آرامی مقداری خاک را در گلدان جدید برای کاشت گیاه کند. آن دو مدتی کار کردند تا اینکه بالاخره کارشان تمام شد، نفس نفس زدند و وقتی به گیاه گوجه فرنگی نگاه کردند که به آرامی در نسیم ملایم تکان میخورد، به یکدیگر لبخند زدند.
از روزی که بونگ گلدان سبزیجات را دوباره کاشت، هر روز که میگذرد، با آفتاب، برگها و... گربهها، به یک آهنگ شاد تبدیل شده است.
صبح، مو قبل از طلوع خورشید به بالکن رفت. جایی نزدیک بوته نعناع را انتخاب کرد، تا لبه گلدان دراز کشید، نفس عمیقی کشید، سپس با چشمانی تنگ نفسش را بیرون داد، انگار که جرعهای از عطر خنک را نوشیده باشد.
ظهر، مو زیر سایه درخت پریلا چمباتمه زد. برگها به آرامی تکان میخوردند، مثل کسی که بادبزن کاغذی را تکان میدهد. خواب مو هم آرام بود، مثل رویایی با عطر نور خورشید و چند برگ که به آرامی گوشش را لمس میکردند.
بعد از ظهر، مو جایش را عوض کرد و نزدیک بوته گوجه فرنگی رفت. او بیحرکت نشست و از گنجی محافظت کرد. هر بار که بونگ زمزمه میکرد: «امروز از دیروز بلندتر است!»، گوش مو کمی میلرزید.
در آن مواقع، بونگ با تلفن همراهش بازی نمیکرد یا تلویزیون را روشن نمیکرد. او فقط کنار گربه کوچک مینشست، چانهاش را بالا میگرفت و به باغچه کوچک سبزیجات نگاه میکرد، انگار که داستانی بدون کلام میخواند، فقط برگها، عطرها و نفسهای آرام یک دوست چهارپا که میدانست چگونه گوش دهد.
مو در زندگی هیچ شکایتی نداشت. تا اینکه یک بعد از ظهر، وقتی آسمان خاکستری شد. باد شروع به وزیدن در میان داربستهای گوجهفرنگی کرد و به آرامی برگهای جوان را تکان داد. مو خمیازه میکشید و آماده میشد تا زیر درخت ریحان لیمویی لم بدهد و چرت بزند که... پاشش... قطرهای آب خنک روی سرش افتاد. پاشش... پاشش... چند قطره دیگر. سپس ناگهان... پاشش... پاشش، به نظر میرسید تمام آسمان در حال پایین آمدن است.
فت از جا پرید، از گلدان سبزیجات بیرون پرید و به داخل خانه دوید، خزش مثل تخته پاک کن خیس شده بود. بونگ با صدای بلند خندید. فت، این اولین باران فصل بود. مدت زیادی بود که نباریده بود. چقدر عالی!
اما مو اصلاً خوشحال نبود. او زیر میز میلرزید، خزهایش را لیس میزد اما نمیتوانست آنها را خشک کند. باران شدید بیرون باعث لرزش برگها میشد. بونگ یک حوله برداشت تا مو را خشک کند تا سرما نخورد. مو فقط احساس سرما و نگرانی میکرد. نمیدانم سبزیجات و گوجهفرنگیهایم خوب هستند یا نه. آنها هم حتماً مثل من هستند، خیلی ترسیدهاند!
بعد از باران، آسمان روشن شد و درخششی طلایی بر همه چیز گذاشت. بونگ با خوشحالی مو را به بالکن برد و زمزمه کرد: «نگران نباش، برو بیرون و ببین. یه چیز خیلی باحال اینجا هست.» مو یواشکی سرش را از سینه بونگ بیرون آورد. معلوم شد که باغچه سبزیجاتش هنوز دست نخورده است. گلدانها نیفتادند، گیاهان نشکستند. برگها از آب برق میزدند، تازه بودند، انگار که تازه از اسپا برگشته بود. خاصترین چیز، بوته گوجه فرنگی بود. بعد از باران، به نظر میرسید که کمی بلندتر شده، تنهاش ضخیمتر شده و برگهایش سبز تیرهتر شدهاند. مو با تعجب بو کشید. اوه، بوی خیلی خوبی میدهد. بویی شفاف و تمیز. بونگ لبخند زد. میبینی؟ باران فقط آن را خیس نمیکند. باران باعث میشود خاک شلتر، برگها سبزتر و گیاهان سریعتر رشد کنند.
دختر نشست و زمزمه کرد. چیزهایی هستند که فقط بعد از باران ظاهر میشوند. مثل برگهای تازه. مثل عطر. مثل گلها. میبینی، آنها فقط بعد از باران رشد میکنند. گیاهان به آب نیاز دارند. آدمها هم همینطور. گاهی اوقات ما به چیزهای ناخوشایندی برای رشد نیاز داریم.
آن شب، مو روی طاقچه پنجره دراز کشیده بود، چشمانش به بیرون خیره شده بود و حرفهای مبهم بونگ را به یاد میآورد. او احساس خیس و سرد بودن را به یاد داشت، اما همچنین درخشش نور خورشید بعد از باران، قطرات آب روی برگها و نحوه کشیده شدن و رشد بوتههای گوجهفرنگی را به یاد داشت. شاید باران به آن بدی که او فکر میکرد نبود. مو با خودش زمزمه میکرد، هرچند همه چیز را نمیفهمید، سپس به خواب رفت.
از آن روز به بعد، مو شروع به رصد آسمان کرد. وقتی ابرها آمدند، مو دیگر عجلهای برای پنهان شدن نداشت. او کنار پنجره نشست و در سکوت منتظر ماند. اگرچه هنوز کمی از آب میترسید، اما وقتی اولین قطرات باران بارید، فقط کمی خودش را جمع کرد. سپس با فراغت خاطر به بالکن، در همان نقطه روز قبل، رفت تا ببیند گیاهانش در چه وضعیتی هستند.
عجیب است که هر چه باران بیشتر میبارد، گیاهان سبزتر میشوند. هر چه سبزتر باشند، بوی سبزیجات معطرتر است. مو دوست دارد بوی خاک مرطوب را استشمام کند، بوی برگهای نعناع مرطوب را مانند سبزیهای تازه پخته شده حس کند. یک بار، بونگ پرسید. مو دیگر از باران نمیترسد؟ سرش را تکان داد. نه. باران گیاهان را خیس میکند، اما به زندگی گیاهان نیز کمک میکند. من هم باید یاد بگیرم که کمی خیس شوم، عطر آن را حس کنم. بونگ تعجب کرد. پس مو درسش را یاد گرفته است؟
فت دم کوچکش را تکان داد. فکر جدیدی آرام آرام در قلبش جرقه زد. باران درخت را پژمرده نمیکند. باران درخت را قویتر میکند. برگها پاره نمیشوند، بلکه انعطافپذیرتر میشوند. تنهها نمیشکنند، بلکه قویتر میشوند. ریشهها شناور نمیشوند، بلکه عمیقتر به زمین میچسبند. معلوم شد که هر چیز مرطوب و سردی ترسناک نیست. بارانهایی وجود دارد که باعث رشد درخت میشوند. و چیزهای ناخوشایندی هم وجود دارد که باعث قویتر و مهربانتر شدن فرد میشود. نفسی تازه کرد، سپس خمیازه عمیقی کشید، انگار فت بدون اینکه لازم باشد آن را با صدای بلند بگوید، چیز بسیار مهمی را فهمیده بود. حالا فت همه چیز را فهمیده بود.
* * *
ای وای...! گوجه فرنگی ها شکوفه داده اند. بونگ در را باز کرد و با خوشحالی فریاد زد. فت از جا پرید و سریع بیرون دوید. واقعاً. مثل یک هدیه کوچک بعد از روزها انتظار. فت شگفت زده شد، واقعاً، در وسط شاخه سبز، یک گل زرد ریز، گرد مثل یک دکمه، تازه شکوفا شده بود. در کنارش چند غنچه کوچک دیگر هم بود، انگار آماده می شد تا دستش را بالا بیاورد تا به خورشید نگاه کند.
«قسم میخورم دیدم درخت میلرزید. حتماً باد بود. یا شاید داشت میخندید.» مو جا خورد و سرش را تکان داد، انگار که واقعاً اینطور نبود، فقط صدایی از خودش درآورد. بونگ با دقت نگاه کرد، چشمانش برق میزد، وقتی حرف مو را شنید، ریزریز خندید، واقعاً باورش نشده بود. ما مدت زیادی منتظر این لحظه بودیم.
بونگ با احتیاط به بوته گوجه فرنگی نزدیک شد و به آرامی بینیاش را به گل کوچک نزدیک کرد. عطر بسیار ملایمی بود. به لطافت یک تشکر. از باران ممنونم که باغچه مو را آبیاری کرد. از تو ممنونم که به من صبر کردن را آموختی. همچنین میدانم که چیزهای خوب به شکلهای مرطوب و سرد وجود دارند.
یادداشتهایی از دفتر خاطرات مو - پس از اولین باران فصل:
«اولین باران فصل مرا خیس میکند، اما باعث میشود درخت کمی بلندتر شود. چیزهایی وجود دارند که ناخوشایند به نظر میرسند، اما به نظر میرسد که ملایمترین راهی هستند که آسمان و زمین به رشد ما کمک میکنند.»
غذای اضافه کاری مامان
داستان کوتاه از Duong Phuong Thao
توی در مقایسه با همسالانش جثه کوچک و لاغری دارد. پدر توی زود فوت کرد و تنها مادر و دختر زنده ماندند. توی در نه سالگی مجبور بود تنها در خانه بماند در حالی که مادرش سر کار میرفت. شبهایی که مادرش شیفت شب کار میکرد، توی تنها در خانه میماند. در ابتدا، توی میترسید، اما بعد به آن عادت کرد.
پیش از این، خانه مادر و دختر قدیمی و مخروبه بود. توی کوچک بود، بنابراین مادرش فقط جرات میکرد در نزدیکی خانه کار کند و درآمد کمی کسب کند. اخیراً، با تمام سرمایهای که مادرش پسانداز کرده بود، به همراه کمکهای مالی دولت، توانست خانه کوچکی بسازد تا از او در برابر باران و آفتاب محافظت کند. اما به دلیل کمبود پول، مادرش هنوز مجبور بود بیشتر قرض بگیرد. حالا که خانه داشت، مادرش با خیال راحت اجازه میداد توی در خانه بماند و برای کار به شرکتی در فاصله بیش از ده کیلومتری برود. با اینکه درآمدش ثابت بود، مادر توی هنوز مقتصد بود و برای پرداخت بدهی هر پنی را خرج میکرد. توی مادرش را درک میکرد، بنابراین هرگز از او هدیه یا لباس نو نخواست.
| تصویرسازی: دائو توان |
در طول تعطیلات تابستانی، وقتی مادرش سر کار میرفت، توی به باغ میرفت تا علفهای هرز را بکند، از باغچههای سرسبز سبزیجات مراقبت کند، حیاط کوچک را جارو کند و خانه را مرتب کند. توی میخواست مادرش با وجود خستگی، با لبخندی بر لب به خانه برگردد. مادرش اغلب خیلی دیر به خانه میآمد چون برای اضافه کاری ثبت نام کرده بود. روزهایی بود که توی تقریباً ده بار تا دم در منتظر میماند تا مادرش را ببیند که به خانه آمده است. بچههای دیگر منتظر بودند تا مادرشان از سر کار به خانه بیاید تا کمی تنقلات بگیرند. توی امیدوار بود مادرش به خانه بیاید تا احساس امنیت کند و از تنهاییاش کم شود. چون در طول سال تحصیلی، در کلاس، هنوز دوستان و معلمان بودند. در طول تعطیلات تابستانی، فقط توی و خانه کوچک منتظر مادرش بودند.
با اینکه هر بار که از سر کار به خانه میآمد، مادرش کیک و شیر توی میآورد که میان وعدههای اضافه کاری او بودند. او هرگز از آن میان وعدهها استفاده نمیکرد. هر بار که آنها را دریافت میکرد، آنها را سر جایشان میگذاشت و برای فرزندانش برمیگرداند. کارتنهای کوچک شیر برای توی خیلی خوشمزه بودند. اما توی فقط وقتی واقعاً به آنها نیاز داشت آنها را میخورد. بقیه را مرتب در یک جعبه نگه میداشت. هر بار که از خانه دور بود، توی آنها را بیرون میآورد تا بشمارد و مرتب بچیند تا دلتنگیاش برای مادرش را تسکین دهد. مادرش سخت کار میکرد و آنقدر به کارهای زیادی رسیدگی میکرد که لاغرتر و لاغرتر به نظر میرسید. توی بیشتر نگران این بود که اگر مادرش بیمار شود، نداند چگونه از او مراقبت کند. یک روز، اگر مادرش بیمار میشد و نمیتوانست سر کار برود، توی این کارتنهای شیر را برای مادرش میآورد تا بنوشد تا مادرش زود خوب شود.
مثل هر روز، بعد از جارو کردن حیاط، توی پلوپز را روشن کرد و به سمت دروازه رفت تا ببیند مادرش برگشته است یا نه. باد شروع به وزیدن کرد، سپس باران شدیدی بارید، رعد و برق شد و برق قطع شد. توی هرگز اینقدر نترسیده بود. توی در اتاق تاریک کز کرده بود، به این امید که مادرش به زودی برگردد. باران همچنان بیوقفه میبارید. توی از پنجره به بیرون نگاه کرد و فقط رعد و برق را دید که در آسمان برق میزد. با خودش فکر کرد که آیا مادرش هنوز برگشته است یا نه. توی هنوز بیحرکت نشسته بود و قلبش از اضطراب میسوخت.
بیرون دروازه، ناگهان صدای پارس سگها و سوسو زدن چراغ قوهها آمد. مردم توی را صدا زدند. توی کلاهش را سرش گذاشت و بیرون دوید. چند همسایه داشتند به مادرش کمک میکردند تا وارد خانه شود. دستها و پاهای مادرش خراشیده و خونریزی داشت. توی سریع یک حوله برداشت تا صورت مادرش را پاک کند. معلوم شد مادرش وقتی تقریباً به خانه رسیده بود، از دوچرخهاش افتاده و کنار جاده غش کرده است. خوشبختانه، چند رهگذر او را پیدا کردند و به خانه بردند.
مامان روی تخت دراز کشیده بود، چشمانش کمی باز بود. توی ناگهان زد زیر گریه. توی جعبه شیر را بیرون آورد و به مامان داد تا بنوشد. مامان کم کم از خواب بیدار شد.
اما اولین کاری که مادر بعد از بیدار شدن انجام داد این بود که دست دخترش را گرفت و او را ترغیب کرد که برای گذاشتن غذای اضافه کاری به ماشین برود تا فردا صبح صبحانه بخورد.
نگوین تی چوک
(کلاس 7B، مدرسه راهنمایی Hoang Ngan)
مسواک زدن
من زود بیدار میشم
برو مسواک بزن
مقداری کرم تهیه کنید
روی قلم مو
فک پایین
سپس فک بالا
دهان را سریع بشویید
مامان از من تعریف کرد:
دندانها خیلی تمیز هستند
جشنواره نیمه پاییز کودکان
جشنواره اواسط پاییز خیلی سرگرم کننده است
کودکان مجاز به شرکت در رژه فانوس هستند.
ماهی را در دستت بگیر
جاده آشنا درخشان است
کودک به سرعت راه میرود
مستقیم برو وسط روستا
خانه مادربزرگ در حال تدارک یک جشن است.
لطفا با ما غذا بخورید
جشنواره اواسط پاییز خیلی سرگرم کننده است
دوستانی برای بازی کردن داشته باشید
مادربزرگ هم
کودک با خوشحالی بالا و پایین میپرید و میخندید
ترونگ آنه پنجشنبه
(کلاس هفتم الف، مدرسه راهنمایی هوانگ نگان)
مادر همه چیز است
مامان چقدر کار می کند؟
اما همیشه لبخند بزن
تا دیروقت بیدار بمان و زود بیدار شو
مشغول و نگران
هر سپیده دم
مامان به موقع بهم زنگ زد
مرتب و با دقت یادآوری کنید
برای آماده شدن برای مدرسه
من عاشق مادر زحمتکشم هستم
پس همیشه به خودت قول بده که
باید خوب باشه و خوب درس بخونه
برای خوشحال کردن مادر
مادر مریض است
امروز از خواب بیدار شو
مدت زیادی صبر کن، مدت زیادی
مامان هیچ جا پیداش نیست.
وارد اتاق که شدم، دیدم
مامان اونجا دراز کشیده
کنار هیچ کس
بابا میرود دارو بخرد
او فرنی مرغ میپزد.
پس همینه دیگه
خانه غرق در سکوت بود.
وقتی مامان مریضه
لوک تی تو پونگ
(کلاس 8B، دبیرستان Hoang Ngan)
فصل چای مادر
جوانههای چای سبز
مادر از یک دست مراقبت میکند
مادر با یک دست چید
سریع، سریع
تپههای چای روی مزارع
جاده خیلی طولانی است.
مادری که دوستش دارم
زود از خواب بیدار شدن
چای کیسهای سنگین
مادر بر پشت خود حمل میکند
حمل خورشید
توپ روی جاده کج میشود
بعد مامان چای دم کرد
دود چشم را میسوزاند
چقدر سخت
قوری چای سبز!
حیاط مدرسه
آن پاییز
آفتاب ملایم در حیاط مدرسه
کودک معصوم
گیج قدمی به جلو برداشت
سه سال گذشت
مثل نسیمی.
ما بزرگ میشویم.
خشم هنوز هست
حیاط مدرسه هم اکنون
رنگ آفتاب و ابر
کاشتن بذر امید
مشتاقانه منتظر
یک کشتی جدید
برای سفر به اعماق دریا آماده شوید...
منبع: https://baothainguyen.vn/van-nghe-thai-nguyen/202507/van-hoc-thieu-nhi-a0154ff/






نظر (0)