Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

ترسیم مجدد «تصویر» مادر

Việt NamViệt Nam11/05/2024

۱. مادرم زنی سخت‌گیر و تندخو است. به جای اینکه مثل بقیه عمه‌های همسایه لبخند بزند و با ملایمت صحبت کند، اغلب عصبانی می‌شود و از هیچ چیز شکایت نمی‌کند. مثلاً من از چرت زدن خوشم نمی‌آید، بنابراین همیشه به نقشه‌های «فوق‌العاده» زیادی (به نظر خودم) فکر می‌کنم تا بتوانم هر وقت که بخواهم از خواب فرار کنم. متأسفانه، از هر صد مورد، اگر او مرا دم در نبیند، مرا سر برهنه در آفتاب ظهر در حال گرفتن ملخ و سنجاقک پیدا می‌کند. در نتیجه، هر بار که او را می‌گیرم، مرا کتک می‌زند.

اگرچه من یک دختر بودم، اما شخصیتم هیچ فرقی با یک پسر واقعی نداشت، بنابراین به جای اینکه مثل بقیه «دخترهای» محله دنبال مادرم بدوم، اغلب پسرها را به مسابقه دوچرخه‌سواری دعوت می‌کردم، مسابقه می‌دادم تا ببینم چه کسی می‌تواند سریع‌تر از درخت بالا برود. بله، مواقعی بود که می‌بردم و «دوستانم» را گیج می‌کردم، اما بیشتر اوقات می‌باختم، دست‌ها و پاهایم یا خونریزی داشت یا لباس‌هایم گِلی بود. و نتیجه نهایی این بود که همیشه مادرم مرا در حالی که «زخمی» شده بودم، به خانه می‌کشاند.

ترسیم مجدد «تصویر» مادر

مادرم هیچ‌وقت نگران نمی‌شد، مثل مادرهای سریال‌های تلویزیونی، آرام روی زخمم فوت می‌کرد، چیزی که همیشه نصیبم می‌شد شلاق دردناک و سرزنش کرکننده بود. یک بار، آنقدر از دست مادرم عصبانی بودم که از او پرسیدم آیا دختر واقعی‌اش هستم؟ او فقط با آرامش به من نگاه کرد و گفت: «من تو را از سطل زباله برداشتم! زود غذایت را بخور تا بتوانم تمیز کنم و بروم سر کار.»

۲. پدرم اغلب دور از خانه بود، بنابراین دوران کودکی من تقریباً تماماً مربوط به من و مادرم بود. هر روز مثل هم بود، مادرم همیشه هر روز صبح مرا بیدار می‌کرد، مجبورم می‌کرد خانه را تمیز کنم و در حالت خواب‌آلود صبحانه بخورم، سپس قبل از رفتن به محل کار، سریع مرا به مدرسه می‌رساند. زمان مثل چرخش چرخ دوچرخه قدیمی مادرم به سرعت می‌گذشت، من تازه بزرگ شده بودم. شاهد بودم که مادرم با مشاغل بی‌نام و نشان دست و پنجه نرم می‌کرد و وقتی پدرم نبود، از هر دو طرف به کارهای خانواده رسیدگی می‌کرد، من او را خیلی دوست داشتم.

بنابراین شروع به انجام کارهای خانه کردم تا با مادرم تقسیم کنم. در واقع، آشپزی برای من آنقدرها هم سخت نبود. بعد از سوختن/سوزاندن چند دیگ برنج؛ جوشاندن چند بشقاب سبزیجات؛ سوزاندن چند دیگ گوشت، توانستم یک غذای خوشمزه برای مادرم بپزم، هرچند بیشتر غذاها... آب‌پز بودند.

اولین باری که مادرم غذایی را که من به خوبی پخته بودم خورد، اشک در چشمانش حلقه زد و به آرامی گفت: "دخترم بزرگ شده است." آن زمان نادرترین زمانی بود که دیدم مادرم با من مهربان و دلسوز است. تنها بعدها فهمیدم که مادرم به دنیا نیامده بود که آدم سختی باشد، فقط گاهی اوقات کمی سخت‌گیر بود. چون او مرا دوست داشت، هر روز سخت کار می‌کرد، فقط به این امید که پولی به دست آورد تا بهترین و کامل‌ترین زندگی را برای من فراهم کند. هر چه بزرگتر می‌شوم، بیشتر متوجه می‌شوم که غر زدن‌ها و نصیحت‌های مادرم در جوانی چقدر برایم ارزشمند است، زیرا به من کمک کردند بزرگ شوم، یاد بگیرم مستقل زندگی کنم و به فردی مسئولیت‌پذیر تبدیل شوم.

۳. آخر هفته، به خودم بلیت تماشای فیلم «داغ» ساخته‌ی کارگردان لی های، «روی دیگر سکه: یک آرزو»، را هدیه دادم. این فیلم داستان یک مادر پیر و ۵ فرزندش را که خیلی دوستشان دارد، روایت می‌کند. در پایان فیلم، صدای خواننده، بویی آنه توان، اشک‌هایم را بی‌وقفه جاری کرد: «از وقتی به دنیا آمدم، مادرم بدون هیچ کم و کاستی از من مراقبت کرده است. او چنان تصویر فوق‌العاده‌ای به من داد که وقتی کوچک بودم نمی‌توانستم درک کنم. حالا که بزرگتر شده‌ام، تصویر خودم را می‌کشم...».

من فیلم را تماشا کردم و به مادرم فکر کردم. آن زن سال‌ها مجبور بود تقریباً تمام سختی‌ها و مشکلات زندگی را به تنهایی به دوش بکشد. اگرچه او اغلب شکایت می‌کرد، اما هرگز نشنیدم که از سختی‌ها و مشکلاتش شکایت کند.

من دور از خانه درس خواندم، سعی کردم رویاها و آرزوهای خودم را دنبال کنم، آنقدر سرم شلوغ بود که وقت نداشتم به مادرم فکر کنم. تماس‌های تلفنی کوتاه‌تر شدند و دفعات آمدنم به خانه کمتر شد. بدون من، بدون پدرم، مادرم تنها سر میز شام می‌نشست.

کودکی که قبلاً می‌گفت در آینده از مادرش مراقبت خواهد کرد، حالا فقط به افق‌های دور پرواز می‌کند. من معصومانه بزرگ شدم و خوبی‌هایی را که مادرم به من می‌داد، بدون هیچ توجهی پذیرفتم. فکر می‌کردم تمام چیزهای خوبی که امروز به دست آورده‌ام، صد در صد به خاطر تلاش خودم است، اما برخلاف انتظار، مادرم داوطلبانه تمام سختی‌ها و مشقت‌ها را بر دوش لاغرش کشید...

بعد از اینکه فیلم تمام شد، سریع سوار ماشین شدم و در جاده‌ی آشنا به خانه برگشتم. آنجا، مادرم حتماً هنوز هر روز منتظرم است. شاید مثل شعر آهنگ، برگردم تا دوباره نقاشی کنم، به تصویر مادرم رنگ بدهم و دردش را التیام ببخشم.

کاش زمان متوقف می‌شد تا می‌توانستم برای همیشه کنار مادرم بمانم. در همان چارچوب دری ایستاده بودم که هر وقت چرتم را برای بیرون رفتن جا می‌زدم، مادرم مرا می‌دید، به اندام لاغرش نگاه می‌کردم، لب‌هایم تکان می‌خوردند تا بگویند «مامان، خیلی دوستت دارم» اما نمی‌توانستم آن را بگویم...

تروک فونگ


منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

نیلوفرهای آبی در فصل سیل
«سرزمین پریان» در دا نانگ مردم را مجذوب خود می‌کند و در بین 20 روستای زیبای جهان قرار دارد.
پاییز ملایم هانوی از میان هر خیابان کوچکش می‌گذرد
باد سرد «خیابان‌ها را لمس می‌کند»، هانویی‌ها در آغاز فصل از یکدیگر دعوت می‌کنند تا به خانه‌هایشان سر بزنند

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

بنفش تام کوک - نقاشی جادویی در قلب نین بین

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول