Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

استخوان‌های کیک برنجی - داستان کوتاهی از ها می

«هیچ کیک برنجی استخوان ندارد/هیچ نامادری‌ای فرزندخوانده‌هایش را دوست ندارد...» این آهنگ از روزی که مادرش فوت کرد، همیشه ذهن کوت را تسخیر کرده است.

Báo Thanh niênBáo Thanh niên30/10/2025

او در آن زمان هنوز خیلی کوچک بود، اما سختی‌ها او را مجبور کرد که سریع‌تر از همسالانش بزرگ شود. حتی حالا، به عنوان یک مرد جوان قوی، هنوز از خود می‌پرسد: «خدا کی دست از آزمایش او برمی‌دارد؟»

پدر و مادرش هر دو فقیر بودند و وقتی ازدواج کردند چیزی جز عشق در دستانشان نبود. پدربزرگش به آنها رحم کرد و قطعه زمین کوچکی را در حاشیه مزرعه برنج به آنها داد تا خانه‌ای موقت بسازند. خوشبختانه والدینش سخت‌کوش بودند، بنابراین اگرچه زندگی سخت کار کردن در مزارع برایشان غنی نبود، اما به اندازه کافی غذا و لباس داشتند. بعدازظهر یکی از روزهای ماه اکتبر، وقتی ۳ ساله بود، دید که افراد زیادی به خانه‌اش می‌آیند، چهره همه غمگین بود. مادربزرگش بارها غش کرد و پدربزرگش او را محکم در آغوش گرفت، چشمانش عمیق و بی‌روح بود. سپس مردم مادر و خواهر کوچکترش را به خانه آوردند. آن روز صبح، پدرش به او گفت که مادرش را برای زایمان ببرد...

از آن به بعد، او با مادربزرگش زندگی کرد. پدرش خود را غرق در کار کرد، گویی می‌خواست آن درد بزرگ را فراموش کند. اگرچه پدربزرگ و مادربزرگ و پدرش او را از صمیم قلب دوست داشتند، اما او هنوز احساس می‌کرد که چیزی مقدس را از دست داده است. هر چه بزرگتر می‌شد، بیشتر فقدان و ناراحتی خود را احساس می‌کرد.

سالگردهای فوت مادر زیادی گذشت، یک روز عمه پیش پدر برگشت. خب، او زمزمه‌های زیادی از پدربزرگ و مادربزرگش شنیده بود. او همچنین فهمیده بود که هیچ‌کس نمی‌تواند تمام عمرش را تنها زندگی کند، مخصوصاً وقتی پدرش هنوز خیلی جوان بود... با این حال، حرف‌های بی‌ملاحظه‌ی عمه‌ها و خانم‌های بازار او را کمی ترساند: «هیچ کیک برنجی استخوان ندارد...».

او همیشه از عمه‌اش فاصله می‌گرفت، هرچند عمه‌اش همیشه سعی می‌کرد او را به سمت خودش بکشد. بارها وقتی می‌دید پدرش برای رفتن به بازار تقلا می‌کند تا دوچرخه عمه‌اش را روغن بزند، یا وقتی می‌دید که عمه‌اش به پدرش روغن می‌مالد، یا وقتی که مادرش شب‌ها در حالی که منتظر پدرش بود تا از شخم زدن به خانه بیاید، برنج و سوپ را دوباره گرم می‌کرد، از او به شدت منزجر می‌شد... او عمه‌اش را «عمه» صدا می‌زد، تا به آرامی جایگاهش را در قلبش به او یادآوری کند. گاهی اوقات نسبت به مراقبت‌های عمه‌اش بی‌تفاوت بود، پدرش با صدای تندی او را سرزنش می‌کرد، اما عمه‌اش همیشه از او دفاع می‌کرد: «بس کن برادر، بچه‌اش هنوز کوچک است...». در چنین مواقعی، او همیشه او را هیچ فرقی با نامادری‌های قصه‌های پریان که مادربزرگش وقتی خوابش نمی‌برد چون دلش گرمای مادرش را می‌خواست برایش می‌خواند، نمی‌دید.

Xương bánh đúc - Truyện ngắn dự thi của Hà My - Ảnh 1.

تصویرسازی: هوش مصنوعی

از وقتی فهمید عمه‌اش باردار است، ترس و رنجش در درونش بیشتر شد. با دیدن پدرش که به عمه و خواهر کوچکترش چسبیده بود، بی‌نهایت برای خودش متاسف شد. بارها پدرش به دنبالش می‌گشت و او را در حالی که کنار قبر مادر و خواهر کوچکترش دراز کشیده بود، پیدا می‌کرد.

- چرا منو قبول نداری؟ من واقعاً دوستت دارم.

صدای پدر آرام بود، نمی‌توانست درماندگی‌اش را پنهان کند.

- …

او ساکت ماند، زیرا خودش هم نمی‌توانست برای پدرش توضیح دهد که چه احساسی دارد.

پدر در زمانی غیرمنتظره بیمار شد. او تصمیم گرفت مدرسه را رها کند و برای پیدا کردن کار به جنوب برود. او توسط یکی از آشنایانش معرفی شد، حرفه نقاشی را آموخت و با کار خودش اولین پولش را به دست آورد. در سال‌های بعد، او فقط دو بار به خانه آمد: سالگرد مرگ مادرش و عید تت. به نظر می‌رسید وقتی از هم دور بودند، دیگر خیلی نگران این نبود که زن دیگری - غیر از مادرش - با پدرش باشد.

او همیشه از او مراقبت می‌کرد و هر بار که پدرش به خانه زنگ می‌زد، برای او پیام می‌فرستاد:

- پرسیدم چیزی برای خوردن دوست دارید تا برایتان درست کنم و بفرستم.

- به بچه ات بگو یه کم دارو بخره. شنیدم گفتی مریضه.

- بهت گفتم دیگه پول خونه نفرست، پول جمع کن ماشین بخری با یکی بری سر کار.

- …

همه چیز را می‌شنود، همه چیز را می‌داند، فقط... هنوز نمی‌تواند بر دیوار نامرئی که از کودکی ساخته شده غلبه کند.

- ببر، همین الان برو خونه، پدرت تو بیمارستانه!

با شنیدن صدای پدربزرگش که مدام از پشت تلفن حرف می‌زد، سریع کارش را رها کرد، با عجله وسایلش را جمع کرد و به ایستگاه اتوبوس رفت تا بلیط برگشت به خانه را بخرد.

از پنجره‌ی اتاق بیمارستان که رد می‌شد، عمه‌اش را دید که آنجا نشسته و صورت پدرش را پاک می‌کند. خیلی لاغر و نحیف به نظر می‌رسید. ناگهان متوجه شد که مدت زیادی است او را ندیده، حتی یک بار هم جلویش نایستاده و مستقیم به چشمانش نگاه نکرده است.

پدر تنها چند روز بعد درگذشت، در روزهای آخر با پدر، او احساس کرد که دیوار بین او و عمه‌اش فرو ریخته است. در قلبش، ناگهان احساسی از عشق و ترحم نسبت به این زن پدیدار شد. اما در عین حال، او بیش از هر زمان دیگری احساس تنهایی و انزوا می‌کرد. حالا، او هیچ فرقی با یک درخت وحشی، تنها در جهان، نداشت.

روزی که کوله پشتی‌اش را برداشت و به جنوب برگشت، بهانه‌ای آورد تا برای خداحافظی به خانه مادربزرگش برود تا در خانه نماند و با عمه‌اش غذا نخورد. در واقع، سعی می‌کرد از عمه‌اش دوری کند. می‌ترسید شجاعت کافی برای روبرو شدن با چشمان عمیق و غمگین عمه‌اش را نداشته باشد، آنقدر قوی نباشد که با خواهر کوچکش که پدر مشترکی داشت خداحافظی کند، نتواند جلوی نگاه دوردست به عکس پدرش خودش را کنترل کند. با خودش گفت، او یک پسر است، باید قوی باشد! در میان صدای باد، صدای ضعیف عمه‌اش گفت: «مواظب خودت باش، پسرم، لازم نیست نگران من و خواهرت باشی.»

اتوبوس در ایستگاه توقف کرد، در حالی که هوا هنوز تاریک بود. او به آرامی به سمت محل کار خود رفت و بیرون دروازه نشست تا منتظر بماند. در آن ساعت، همه هنوز خواب بودند، بنابراین او نمی‌خواست آنها را اذیت کند. ناگهان، به یاد عمه‌اش افتاد. او حتماً برای پختن شام و آماده کردن سبزیجات برای بردن به بازار، زود بیدار شده بود. او موتورسواری بلد نبود، بنابراین او فکر کرد که چقدر طول می‌کشد تا به بازار برسد. بدون پدر، او و برادر کوچکترش چگونه با فضای خالی آن خانه روبرو می‌شدند؟ او ناگهان دلش برای عمه‌اش سوخت.

پسری مثل او که هرگز برای چیزی اشک نریخته بود (مادرش وقتی خیلی کوچک بود فوت کرد؛ پدرش وقتی بزرگ شده بود فوت کرد، او مجبور بود خودش را مجبور کند که اشک‌هایش را به درونش برگرداند)، اما حالا برای زنی که از کوچکی از او متنفر بود اشک می‌ریخت. پشیمان بود که هرگز قلبش را برای دریافت عشق عمه‌اش باز نکرد، پشیمان بود که وقتی تب داشت، بی‌محابا دست عمه‌اش را پس زد، پشیمان بود که وقت نداشت به او موتورسواری یاد بدهد تا رفتن به بازار برایش راحت‌تر باشد... تلفنش را بیرون آورد، کاری را که قبلاً هرگز انجام نداده بود انجام داد، یعنی شماره عمه‌اش را گرفت، تماس گرفت تا به او اطلاع دهد که سالم رسیده است. با شنیدن آه کشیدن عمه‌اش از پشت تلفن، ناگهان احساس خوشحالی و اطمینان کرد.

- ببر، هفته دیگه سالگرد فوت پدرته، میتونی بیای خونه؟

- بله، امسال زود برمی‌گردم. منتظر باش تا برگردم و من را به بازار ببری تا چیزهایی بخرم!

در طول مسیر، از پنجره اتوبوس که به سمت روستا برمی‌گشت، خانواده کوچکی را دید که با هم برای پیاده‌روی سوار اتوبوس شده بودند. کودک کوچک در وسط نشسته بود، دستانش را دور کمر پدرش حلقه کرده بود، اما صورتش سعی می‌کرد به عقب برگردد تا چیزی به مادرش بگوید. سپس تمام خانواده با صدای بلند خندیدند. او دودی را دید که از آشپزخانه یک خانه کوچک بلند می‌شد، خانه شبیه خانه او در روستا بود، اما مطمئناً گرمتر و کامل‌تر بود. ناگهان، وقتی به عمه‌اش فکر کرد، قلبش فرو ریخت، سال‌ها از فوت پدرش می‌گذشت، عمه‌اش به تنهایی زندگی می‌کرد تا برادر کوچکترش را بزرگ کند و منتظر بازگشت او بود.

فصل باران دوباره از راه می‌رسید، امسال او قصد داشت تمام پولی را که پس‌انداز کرده بود برای ساختن خانه‌ای جدید، جادارتر و محکم‌تر برای عمه و برادر کوچکترش استفاده کند. اما البته، نزدیک‌ترین کاری که قرار بود برای عمه‌اش انجام دهد این بود که او را به بازار ببرد تا چیزهایی برای آماده شدن برای سالگرد فوت پدرش بخرد، همانطور که قول داده بود. اگرچه هنوز جرات نداشت کلمات عاشقانه را به عمه‌اش بگوید، اما معتقد بود که او می‌داند چقدر او را دوست دارد. با شنیدن لالایی کسی که در گوشش می‌خواند: "هیچ نسلی از کیک برنجی با استخوان وجود ندارد..."، ناگهان لبخند زد.

Xương bánh đúc - Truyện ngắn dự thi của Hà My - Ảnh 2.

منبع: https://thanhnien.vn/xuong-banh-duc-truyen-ngan-du-thi-cua-ha-my-185251026220022318.htm


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

شهر هوشی مین در فرصت‌های جدید، سرمایه‌گذاری شرکت‌های FDI را جذب می‌کند
سیل تاریخی در هوی آن، از دید یک هواپیمای نظامی وزارت دفاع ملی
«سیل بزرگ» رودخانه تو بن، از سیل تاریخی سال ۱۹۶۴، ۰.۱۴ متر بیشتر بود.
فلات سنگی دونگ وان - یک «موزه زمین‌شناسی زنده» نادر در جهان

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

«خلیج ها لونگ را از روی خشکی تحسین کنید» به تازگی وارد فهرست محبوب‌ترین مقاصد گردشگری جهان شده است.

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول