سایه توآ روی چمنهای پژمرده بسیار بلند بود. دست توآ گیج شده بود، اول دست مرا گرفت، بعد جیبش را لمس کرد. انگار دیگر چیزی برای چنگ زدن نمانده بود، مثل درخت تاکی که داربستش را از دست داده باشد.
همین الان، توآ میخواست عکس بگیرد. توآ میخواست درباره مزارع طلایی با عمو آن صحبت کند. آنها خیلی زیبا بودند، رنگ طلاییشان مثل فرش رنگشده بود. عمو آن قطعاً آن را دوست داشت، چون دیوانه این سرزمین بود. اما اگر الان آن را میفرستادم، چه کسی جواب میداد؟ آن فکر به ذهنش خطور کرد و سوراخی در قلب توآ ایجاد کرد و آن را از هم پاشید.
«من سرمایهام را خارج نمیکنم. اما باید بدانی که کارخانه خیلی وقت است که تعطیل شده است. اگر تصمیم بگیری دیگر این کار را نکنی، باید آن را تعطیل کنی و کار دیگری انجام دهی...»
مرد ماشین را درست کنار توآ نگه داشت و درباره چند برنامه پرسید. مرد کارگر کارخانه نبود، مرد تجارت نمیکرد، فقط دوست داشت سرمایهگذاری کند. مرد میدانست که جریان نقدی پس از تعطیلی موقت کارخانه در حال کاهش است. چه چیزی متفاوت بود؟ مثلاً شور و اشتیاق عمو آن؟ مثلاً درد توآ؟ ناگهان، توآ به شدت میخواست پیش مادرش برگردد. مادرش از دیروز با توآ تماس گرفته بود، گفته بود که اگر غمگین است، باید برگردد تا با او زندگی کند. از شهر تا خانهاش، خیلی نزدیک بود. با این حال، توآ هنوز اصرار داشت که اول به جزیره برگردد. بدیهی است که توآ از این مکان به شدت متنفر بود. دورافتاده، متروک. زندگی کسلکننده و غمانگیز بود. جزیرهنشینان فقط بلد بودند برنج بکارند و گریپفروت بکارند، در تمام طول سال منتظر سرزمینی بودند که اغلب باران و آفتاب غیرقابل پیشبینی داشت. توآ 20 سال سخت کار کرده بود و خستگی را تحمل کرده بود، فقط برای فرار. رفتن خوشحالکننده بود. لام این را به توآ گفته بود. آنها به خارج از کشور میرفتند. آنگاه آنها با هم خوشبخت خواهند بود.
در آن دوران جوانیِ پرشور، لام بیش از یک چیز به او قول داده بود. عشق، آدمها را سادهلوح و زودباور میکند. آن دو، یک اتاق اجارهای در شهر، یک پسر و یک دختر که بیشتر دوران جوانیشان را با هم زندگی میکردند. اما وقتی زمان رفتن به خارج از کشور فرا رسید، لام دست در دست شخص دیگری گذاشت. و توآ مثل کیسهای از چیزهای کهنه رها شد، بیآنکه بداند آنها را کجا دور بیندازد.

تصویرسازی: هوش مصنوعی
حالا، بعد از همه این بیراههها، توآ میخواهد جلوی سکه طلای روستا بنشیند. فقط سکه طلا بدون تغییر باقی مانده است. همسایهها تغییر میکنند، روستا تغییر میکند. پل جدید روی رودخانه، جادههای آسفالت پر از کامیونهایی است که کالا و مواد اولیه را به کارخانه عود و صنایع دستی و محصولات خاص را به شهر حمل میکنند. باغهای گریپ فروت به باغهای اکولوژیکی تبدیل شدهاند. تمام تپه زمین در وسط رودخانه به یک مجتمع گردشگری اجتماعی امیدوارکننده تبدیل شده است.
هر بار که توآ برمیگردد، اغلب صدای تعجب گردشگران و دوربینهایی را میشنود که پرندگان باغ را از جا میپرانند. «در کشور ما، مردم ماهر هستند! فقط وقتی کار کنی، میبینی که همه چقدر سختکوش و ماهر هستند!» شوهرش توآ را در کارگاه میبرد، او را در سفر دشوار راهاندازی یک کسب و کار همراهی میکند - حالا همه آنها به انواع بخور تبدیل شدهاند - که به طور مرتب در کابینتهای شیشهای با محصولات نمونه به نمایش گذاشته شدهاند. بسیاری از روستاییان از همان روزهای اول از شوهرش پیروی کردهاند. هر کسی که توآ را در حالی که دست شوهرش را گرفته میبیند، لبخند میزند. مردم آنقدر شاد و مهماننواز هستند که احساس میکند توآ راه اشتباهی را رفته است. او به اشتباه فرار کرده و حالا به اشتباه برگشته است.
شاید توآ هنوز زندگی در یک آپارتمان بزرگ نزدیک فروشگاه اصلی شهر را ترجیح میداد. شوهرش هر هفته با ماشین به شعبه میرفت، در حالی که توآ مجبور بود در خانه بماند و کارهای خانه را انجام دهد. زندگی در آنجا برای همه آسان بود. هیچ کس از داستان بین توآ، شوهرش و لام خبر نداشت. حتی کمتر کسی میدانست که شوهر توآ و لام در روستای کوچک جزیره دوستان صمیمی بودند.
هیچکس نمیدانست که شوهرش آغوشش را به روی توآ گشوده است، با بردباریای تقریباً شبیه به خدایی که به زمین فرود میآید. توآ با خود گفت که از هر کسی که در آن لحظه از او محافظت کند، سپاسگزار خواهد بود. مهم نیست. آدم بعد از رها شدن و از دوران اوجش چه چیزی میتواند جستجو کند؟
«چرا کارخانه را به من نمیدهی؟ تو قبلاً هیچ کاری با آن نداشتهای. آن را به من بفروش و من یک هتل و یک نمایشگاه میسازم. مردم این روزها از این جور چیزها خوششان میآید.»
بالاخره، انسان به نکته اصلی رسید. انسان مدتها پیش کارگاه توآ را هدف قرار داده بود. درست در جلوی خیابان، به عنوان یک کارگاه بزرگ شهرت داشت. اتاقها و دکوراسیون تقریباً آماده بودند، حالا وقت آن بود که کمی آن را تعمیر کنند و زیبا میشد، آماده برای افتتاح فوری. اما با وجود انتظار طولانی، باد منظمتر از ریتم ساعت میوزید، توآ هنوز جوابی نداد.
«بذار ببینم…»
«تو که از عمده فروشی چیزی نمی دونی، چطور می تونی روش حساب کنی؟ عود سنتی الان از مد افتاده. فقط شوهرت لجبازه. واقعاً، با این قیمت بالا فروختن، انگار نه انگار که کسی رو می شناسی که بخره...».
او با عصبانیت به سمت رویای قرمز رفت و موتور را روشن کرد. صدای موتور به نرمی یک رشته سیم بود. توا او را تماشا میکرد، چهرهاش حتی قبل از اینکه از جلوی چشمانش دور شود، تار شده بود. توا از خود میپرسید چه تفاوتی بین او و شوهرش وجود دارد، چرا کارگاه را به او تحویل نداده است، همانطور که مادرش آن را به شوهرش داده بود.
توآ شوهرش را با بوی عود دارچین به یاد میآورد، گویی دود مزارع را بر دوش میکشد. او اغلب لبخند نمیزد، جدی و رک بود. مردم او را دوست داشتند زیرا او میهن و حرفهاش را صادقانه دوست داشت. همانطور که سنت باید حفظ شود. کار باید صادقانه و فداکارانه باشد. اگر توآ نبود، او تمام عمرش را صرف آوردن عود از جنوب به شمال میکرد. او مدتها مانند مرد برنامهریزی کرده بود. برای اینکه یک روستای صنایع دستی سنتی زنده بماند، مردم باید آن را تبلیغ کنند، گردشگری انجام دهند. برای گردشگری، مردم به چیزی بیش از یک کارگاه نیاز دارند، بازدیدکنندگان کجا اقامت کنند، چه بخورند، از چه چیزهایی بازدید کنند و لذت ببرند تا وقتی آنجا را ترک میکنند، فوراً روستای صنایع دستی را فراموش نکنند. اما قبل از معرفی روستای صنایع دستی، باید روستایی با صنایع دستی داشته باشیم. تا زمانی که مردم بتوانند از طریق عود امرار معاش کنند، میتوانند امرار معاش کنند. او با بردن بازدیدکنندگان به دیدن یک روستای صنایع دستی که تنها چند فرد مسن دارد که دیگر قادر به کار نیستند، فقط احساس غم و شرمندگی میکند.
چه کسی به چنین فرد دقیق و جدیای اعتماد نمیکند؟
اما وقتی گفت که عاشق توآ است، توآ فکر کرد اشتباه شنیده است. توآ به لام نگاه کرد - که داشت قهوهاش را هم میزد و چشمانش به مسابقه فوتبال روی صفحه تلویزیون که نزدیک سقف مغازه آویزان بود، خیره شده بود، سرش را تکان داد و گفت: عمو آن همیشه شوخی میکند... سپس توآ شنید که مادرش میگوید آن مرد واقعاً جوان، تقریباً یک نسل بزرگتر از توآ، به شمال عود میفروخته و چند سالی است که رفته است.
خانه مادری توآ، روستایی صد ساله با قدمت عود بود. وقتی با مردی از یک جزیره ازدواج کرد، مادر توآ عطر دارچین و بامبو را با خود آورد. او هر روز عودها را در سراسر حیاط خشک میکرد و هر قفسه به قرمزی حصیر بود. خانواده توآ از دستگاهی برای خشک کردن عودها استفاده میکردند، بنابراین مشتریان زیادی داشتند. از زمان اختراع دستگاه، فقط عمو آن مشتری بود. در آن زمان، پلی وجود نداشت، بنابراین او هر هفته با کشتی از رودخانه عبور میکرد تا یک کامیون پر از کالا را صرف نظر از باران یا آفتاب بیاورد. عمو آن میگفت که عودهای توآ به زیبایی ساخته شدهاند و شلخته نیستند، بنابراین معطر و یکنواخت میسوختند. توآ اخم کرد و گفت که مهم نیست مردم چقدر چاپلوس باشند، آنها دست و پا چلفتی هستند.
حتی پس از آنکه توآ به عنوان همسر او به خانهاش آمد، توآ هنوز هم گاهی اوقات از او میپرسید که چگونه مخفیانه تمام عودهای خانه توآ را در فصل بارانی که خشک نمیشد، خریده است. توآ با دیدن لبخند شوهرش اما هرگز به او در مورد دستاوردهایش چیزی نگفت، کمی احساس غم و اندوه کرد. چرا مردم حاضرند برای یکدیگر ضرر کنند؟ مادر توآ ضرر نمیکرد. وقتی دید شوهر توآ در حال خرید است، آن را با قیمت پایین فروخت و وقتی دید که او از او خوشش میآید، او نیز خوشحال شد. هیچ کس از گذشته حرفی نزد، عروسی بزرگی بود و مردم طبیعتاً فراموش کردند که توآ وقتش را از دست داده است. بعداً، مادرش کارخانه را به شوهر توآ داد تا اداره کند و برای لذت بردن از دوران پیریاش به شهر رفت. در آنجا، امکانات رفاهی زیادی وجود داشت و وقتی بیرون میرفت، عمههایش او را به مدرسه میبردند و برمیگرداندند. توآ به سخاوت شوهرش حسادت میکرد و احساس حقارت و بیکفایتی میکرد. اما آیا شوهرش توآ را دوست داشت؟ توآ چطور میتوانست لیاقت آن عشق را داشته باشد؟ توآ بازوی شوهرش را محکم در آغوش گرفت، اما نه آنقدر شل و ول، جرات نداشت آن را محکم بگیرد.
توآ از عمو آن پرسید که آیا کسی را دیده که با دست عود درست کند؟ توآ وقتی کوچک بود، در زادگاه مادریاش، افرادی را دیده بود که با دست عود میساختند و عودها را از بامبو در قسمت بالایی رودخانه دونگ نای جدا میکردند. از یک تکه بامبو، آن را به یک چوب گرد کوچک عود تبدیل میکردند، سپس آن را به رنگ قرمز رنگ میکردند، سپس آن را به صورت پودر درمیآوردند و خشک میکردند. آنقدر استادانه ساخته میشد که وقتی آن را در دست میگرفتی، احساس میکردی که قیمتی است. وقتی آن را روشن میکردی، نیازی به دعا کردن نداشتی، خودِ عود برایت خلوص میآورد. عشق قدیمی توآ، آن هم با چنان دقت زیادی ساخته شده بود. "چهار یا پنج سال، فقط دور یک نفر میچرخیدم. فکر میکردم تا آخر عمرم همینطور خواهم بود. اما در نهایت..."
عمو آن به وضوح میدانست که توآ آمادهی عشق ورزیدن دوباره نیست. اما مادر توآ عجله داشت، میترسید که اگر این قایق را از دست بدهد، توآ تا آخر عمر تنها بماند.
بنابراین وقتی برای اولین بار برگشت، توآ را به همه جا برد. او هنوز هم به جزیره رفت و آمد میکرد، اما هرگز از زادگاه قدیمی توآ نامی نمیبرد. عشق او آنجا بود، اما ترس توآ نیز آنجا بود. مادر لام هنوز صبح زود به بازار میرفت و از میان مزارع میگذشت. پسرعموهای توآ از وقتی کوچک بودند با لام بازی میکردند. شوهرش میدانست توآ چه میخواهد و او از چه چیزی ناراحت است، اما هرگز به آن احساسات خصوصی دست نمیزد. او بارها توآ را غافلگیر میکرد زیرا عشقش بسیار گرانبها بود، توآ آن را در دست او میگرفت و میترسید.
چون مدتهاست که توآ نمیداند که آیا او را دوست دارد یا نه. اگر چنین است، چه زمانی؟ اگر نه، چرا توآ حالا که او رفته اینقدر احساس پوچی میکند؟
بدیهی است که در میانه یک روز آرام. بدیهی است که هیچ نشانهای وجود نداشت. شنبه، وقتی تازه به خانه برگشته بود، ناگهان سینهاش را گرفت و از حال رفت. آن روز صبح، قبل از رفتن، از کنار مغازه رد شد و توآ را بوسید و خداحافظی کرد. شوهرش موهای بلند توآ را نوازش کرد، به آرامی لاله گوشش را مالید تا به او قولی بدهد: «فردا، یکشنبه، تو را به وونگ تائو میبرم!»
او تنها وعدهای برای به جا گذاشتن میراثی به همراه کارهای ناتمام بیشماری از خود به جا گذاشت. توآ با حواسپرتی مراسم تشییع جنازه را ترتیب داد و شخصاً خاکستر شوهرش را به معبد آورد. در همین حال، به نظر میرسید که کارخانه عود بدون او روح خود را از دست داده و دیگر نمیتواند دوام بیاورد. دوستان تجاری شوهرش، مانند مان، چندین بار به توآ توصیه کرده بودند که کارخانه را بفروشد. در طول زندگیاش، او به توآ اجازه نداده بود که هیچ کار سختی در این تجارت انجام دهد، اما اکنون که او رفته بود، کارگران نیز متزلزل شده بودند. مردان جوان از قبل برای یافتن مشاغل دیگر تلاش میکردند.
«اگر میخواهی بفروشیش، من پیر شدهام و دیگر نمیتوانم کمکت کنم!»
امروز بعد از ظهر، پس از گوش دادن به حرفهای مادر شوهرش، توآ به جزیره بازگشت. او از میان مزارع طلایی، از میان انبوه خاطرات، از کنار دروازه معبد صد ساله که آرام از روحش محافظت میکرد، گذشت. توآ تنها ایستاده بود و به عودهایی که در عودسوز سوخته جلوی تصویر شوهرش پر شده بودند، نگاه میکرد. آنها مرتب بودند، هنوز قرمز بودند، انگار که رنگشان تازه خشک شده باشد. طوفان، انگار که هنوز به رطوبت فصل بارانی سال گذشته چسبیده بود، ناگهان و با شدت مانند باد مسی از میان آنها گذشت و باعث فرو ریختن بخشی از پایه معبد شد. سقف فلزی کارخانه توسط باد کشیده میشد، آب انبار تا مچ پا بالا آمده بود. شوهرش به مدت شش ماه به این سو و آن سو میدوید، نه از ورشکستگی، بلکه فقط از نداشتن پول کافی برای پرداخت حقوق کارگران میترسید. بعد از اینکه باران بند آمد، از برادرانش خواست که برای تمیز کردن کارخانه بیایند، من خجالت کشیدم، اما وقتی به آنها گفتم، بیش از بیست نفر خندیدند و به سمت آنها دویدند، خیلی رقتانگیز. شوهرش با چشمانی خندان این را به توا گفت.
گاهی اوقات توآ فکر میکند، آیا انسانها مانند عود هستند که پس از سوختن، همه به خاکستر تبدیل میشوند؟ هنوز چیزی باقی مانده است. اگر توآ آن را بسوزاند، چه چیزی باقی میماند؟ چه چیزی برای عمو آن باقی میماند؟
فندک را روشن کرد، گرما به انگشتانش نزدیک بود، دود بلند میشد و عطری را که هنوز در خاطرش مانده بود، با خود حمل میکرد، عطر درختان، چوب، بامبو، حومه شهر. عطر هر شب، شوهرش در مقابل محراب اجدادی تعظیم میکرد. عطر تعطیلات شاد و گرم تت. عطر روز عروسی، دستان در هم قفل شده و چشمان بسته اما همچنان میدانست که شوهرش محکم در کنارش ایستاده است. عطر خاطرات زیبا باعث میشد توآ احساس راحتی کند. حالا، اگر او کارش را رها میکرد، آیا کس دیگری میتوانست آن عطر را بسازد؟ آیا انسان میتوانست عطر مراقبت، دقت و محبت را بسازد؟ کارگاه دیگر وجود ندارد، آیا کارگران هنوز این حرفه را دنبال میکنند؟ چه کسی عودهای جزیره را به دوردستها میبرد؟
«من کارخانه را نمیفروشم. به شهر هم برنمیگردم. کارخانه را مثل قبل راه میاندازم.» توا گوشی را گذاشت و در حالی که دود سیگار را با خود حمل میکرد، به سمت بعدازظهر رفت.
آن روز، توآ عود را روشن کرد و رفت. صبح روز بعد، راهب بزرگ در حال تمیز کردن بود و متوجه شد که عودهای داخل عودسوز همگی به خاکستر تبدیل شدهاند.

منبع: https://thanhnien.vn/cong-khoi-qua-song-truyen-ngan-du-thi-cua-nguyen-thi-thanh-ly-185251029143417341.htm

![[عکس] دبیرکل تو لام در کنفرانس اقتصادی سطح بالای ویتنام-بریتانیا شرکت میکند](https://vphoto.vietnam.vn/thumb/1200x675/vietnam/resource/IMAGE/2025/10/30/1761825773922_anh-1-3371-jpg.webp)
![[عکس] دبیرکل تو لام با تونی بلر، نخست وزیر سابق بریتانیا، دیدار کرد](https://vphoto.vietnam.vn/thumb/1200x675/vietnam/resource/IMAGE/2025/10/30/1761821573624_tbt-tl1-jpg.webp)


![[عکس] سومین کنگره تقلید میهنی کمیسیون مرکزی امور داخلی](https://vphoto.vietnam.vn/thumb/1200x675/vietnam/resource/IMAGE/2025/10/30/1761831176178_dh-thi-dua-yeu-nuoc-5076-2710-jpg.webp)
![[عکس] صحنهای تأثیرگذار از هزاران نفر که در حال نجات خاکریز از آب خروشان هستند](https://vphoto.vietnam.vn/thumb/1200x675/vietnam/resource/IMAGE/2025/10/30/1761825173837_ndo_br_ho-de-3-jpg.webp)










































































نظر (0)