Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

بعدازظهر در دهکده داک تین

در را باز کرد و به باغ رفت. مه بعدازظهر مثل دود سرد بود. بیش از سه سال بود که به چنین بعدازظهرهای مه‌آلودی عادت کرده بود، از زمانی که به دنبال پسر و همسرش برای زندگی در کنار این رودخانه آمده بود. رودخانه تانگ، که در تمام طول سال پر از آب بود، از میان دهکده داک تین، دهکده‌ای کوچک و دورافتاده بر روی تپه‌ای در وسط رودخانه، با چمن‌ها و درختان سبز تا جایی که چشم کار می‌کرد به دلیل رسوبات قرمز رنگ پس از فصول سیل، می‌گذشت. هیچ کس نمی‌دانست نام دهکده داک تین چه زمانی به وجود آمده است، فقط می‌دانست که جاده منتهی به دهکده پیچ در پیچ و ناهموار است و تا به امروز، مردان و زنان جوان اغلب شب‌ها به اینجا می‌آمدند. این دهکده کوچک حدود سی خانه داشت، اما انواع و اقسام زندگی‌ها را در خود جای داده بود.

Báo Cần ThơBáo Cần Thơ16/11/2025

صدای فی از ایوان طنین‌انداز شد: «مامان، بیا داخل و اینجا توی سرما نایست! امروز بعد از ظهر، من و همسرم برای تهیه دارو به شهر می‌رویم. تو اول در خانه بمان و غذا بخور.»

او به آرامی برگشت و جارویی از جنس نارگیل در دست داشت تا برگ‌های ریخته شده جلوی دروازه را جارو کند. در این فصل، برگ‌های درخت دو دائو شکوفه داده بودند. دیشب طوفان و باران بارید و گل‌ها امروز صبح در حیاط بنفش شدند. اخیراً، او اغلب به دوران جوانی‌اش فکر می‌کرد، زمانی که او و پدر فی روی قایقی نشسته بودند که به سمت بالادست رودخانه می‌رفت. از هفده سالگی، به مادرش کمک می‌کرد تا در روستا موز جمع‌آوری کند و در بازارهای بزرگ شهر بفروشد. پدر فی، از روی عشق، به او چسبیده بود تا روزی که بتواند او را به عنوان همسرش به خانه ببرد. آنها سال قبل ازدواج کردند، سال بعد از آن، او فی را به دنیا آورد، سال بعد، قایق هنگام رفتن به سمت بالادست رودخانه غرق شد، پدر فی دیگر برنگشت...

کودکی از بیرون دروازه زمزمه کرد: «مادربزرگ، می‌توانم کمی آب بخورم؟»

او به بیرون نگاه کرد. کنار پرچین گل ختمی، دختر نه ساله‌ای با لباس ورزشی نارنجی ایستاده بود. دخترک لگن آلومینیومی را به سمت او دراز کرد و لبخند زد: «مادربزرگ، بگذار بروم تو و کمی آب بیاورم!». او به سرعت رفت تا دروازه را باز کند. او این دختر را می‌شناخت، او نوه پیرمرد نابینایی بود که چاقوها و قیچی‌ها را تیز می‌کرد و اغلب کنار کنده درخت مسی می‌نشست. او به چاه گوشه باغ اشاره کرد: «آنجا، هر چقدر که می‌خواهی می‌توانی برداری!»

دختر به سرعت سطل را پایین آورد، کمرش را خم کرد تا آب بردارد و لگن آلومینیومی را پر کند، سپس دوباره سطل را پایین آورد. مادربزرگ جارو کردن را متوقف کرد و به عقب نگاه کرد. دختر چند سطل دیگر آب داخل کوزه‌ای که در نزدیکی‌اش بود ریخت. مادربزرگ ناگهان به یاد آورد که کوزه آب از دیروز خشک شده است. "فقط بگذار همانجا باشد، بعداً کمی آب می‌آورم!" دختر چیزی نگفت، همچنان کمرش را خم کرد تا آب بردارد و کوزه را پر کند، سپس به آرامی لگن آب را بیرون آورد. دم در، فراموش نکرد که برگردد و به مادربزرگ نگاه کند و لبخند بزند: "متشکرم، مادربزرگ!"

او با ترحم به دختر نگاه می‌کرد. دختر به سمت کنده درخت مسی رفت و لگن آب را کنار پیرمرد نابینا گذاشت. پیرمرد با جدیت چاقویش را تیز می‌کرد، گاهی می‌ایستاد تا کمی آب روی سنگ تیزکن بریزد و سپس به تیز کردن ادامه دهد. آفتاب بعد از ظهر پرتوهای کم‌رنگی بر او می‌تابید. در تمام دهکده داک تین، هر خانه‌ای که چاقو، قیچی یا چکش کند داشت، آنها را برای تیز کردن پیش پیرمرد نابینا می‌آورد. با اینکه هر خانه هاون و دسته سنگی خوبی برای تیز کردن چاقوها داشت، باز هم آنها را برای او می‌آورد تا کمی پول برای خرید برنج به دست آورد.

بسیاری از مردم محله اغلب پیرمرد نابینا را مسخره می‌کردند و می‌گفتند که در طول سیل، همه وحشت‌زده بودند، اما او سیل را نمی‌دید، بنابراین چهره‌اش هنوز آرام بود. از آنجایی که دختر کوچک مدام در رفت و آمد بود، پیرمرد چاقوهای بیشتری تیز می‌کرد و دیگر مجبور نبود مثل قبل با دستپاچگی راه برود. هیچ‌کس نمی‌پرسید، اما مردم محله حدس می‌زدند که دختر، نوه یکی از اقوام اوست. هر روز، دختر کوچک می‌آمد و به پیرمرد یک سبد برنج می‌داد، گاهی با لوبیا سرخ‌شده و گوشت، گاهی با میگوی آب‌پز و فلفل. پیرمرد کارش را تمام می‌کرد، دست‌هایش را می‌شست، سبد برنج را برمی‌داشت و با لذت می‌خورد. در آن مواقع، دختر کوچک به او در هم زدن برنج کمک می‌کرد و داستان‌هایی زمزمه می‌کرد، او نمی‌توانست بشنود چه اتفاقی می‌افتد اما لبخند او را می‌دید. دختر کوچک همچنین اغلب از مادربزرگش آب چاه می‌خواست تا موهایش را بشوید و موهای کم پشتی را که هنوز چند تار مو داشت، شانه می‌کرد. پیرمرد واقعاً از داشتن نوه خوشحال بود.

او به داخل خانه برگشت و آهی کشید. آه به آرامی باد را تا رودخانه دنبال کرد. فی و همسرش بیش از شش سال بود که ازدواج کرده بودند اما هنوز فرزندی نداشتند. هر وقت پول داشتند، برای درمان به پزشک مراجعه می‌کردند. اخیراً شنیده بودند که یک گیاه‌شناس خوب در شهر هست، بنابراین با هم به آنجا می‌رفتند. از رودخانه، صدای یک پرنده‌ی کوچک در بعد از ظهر طنین‌انداز می‌شد. او به بیرون نگاه کرد، یک پرنده‌ی کوچک با دسته‌ای علف خشک در دهانش به سمت زمین فالگیری در انتهای مزرعه پرواز می‌کرد. او به آشپزخانه رفت تا قابلمه‌ی ماهی پخته را دوباره روشن کند، یک کاسه برنج را روی ایوان گذاشت و دوباره به رودخانه نگاه کرد. سایه‌ی بعد از ظهر از لبه‌ی بام آشپزخانه بالا می‌رفت و یک نوار نورانی سوسو می‌زد. آخرین نوار نور روز به آرامی از دیوار گذشت و در سایه‌ی آرام بعد از ظهر محو شد.

* * *

خبر درگذشت پیرمرد نابینایی که چاقو و قیچی تیز می‌کرد، دیشب در سراسر روستای داک تین پخش شد، همه ابراز همدردی کردند. هر کس در مراقبت از قبر او دست به کار شد. آفتاب اواخر بعد از ظهر چنان شدید بود که ناگهان طوفانی وزید، همه با عجله به خانه رفتند و تنها دختر کوچکی که در گوشه کلبه کز کرده بود و به بیرون نگاه می‌کرد، باقی ماند. در آغوشش بچه گربه کوچک خیسی بود که به آرامی میو میو می‌کرد.

«برگرد خونه مادربزرگت! نذار بارون و باد شب‌ها تو رو ببره...» - او در حالی که کنار دختر کوچولو نشسته بود، مکث کرد و گفت: «برو، تنهاش بذار، دلم براش می‌سوزه!» - دختر کوچولو به محرابی که همسایه‌ها براش درست کرده بودن نگاه کرد، که روی اون یه بشقاب میوه، یه شاخه گل داوودی کنار عودسوز بود و دود ازش بلند می‌شد. دختر کوچولو با چشم‌های سوزناک، دختر کوچولو رو به خودش نزدیک‌تر کرد. پرسید: «اون رفته، فامیلی داری؟» دختر کوچولو سرش را تکان داد و زمزمه کرد: «من کس دیگه‌ای ندارم، از وقتی مادرم منو به دنیا آورد با پدربزرگم بودم، پدربزرگم فوت کرد، من خواستم ظرف‌های رستوران شهر رو بشورم، اون روز صاحب رستوران یه کاری داشت و من رو به این محله فرستاد، من از اونجا رد شدم و دیدم که داره چاقو تیز می‌کنه اما نمی‌تونست ببینه، بنابراین من اغلب میومدم تا خوشحالش کنم! بعداً صاحب رستوران فهمید، بنابراین از من خواست هر ظهر ناهار براش ببرم.» دخترک به آرامی داستان را تعریف کرد، انگار چهره کودکانه‌اش درخشش خود را از دست داده بود.

با تعجب گفت: «اوه، مگر پیرمرد از اقوام شما نیست؟» دخترک سرش را تکان داد و دوباره به محراب خیره شد: «نه!» وقتی دید عود تمام شده، بلند شد و عود دیگری روشن کرد و زیر لب گفت: «من اینجا پیش تو می‌مانم تا گرم بمانم. چند روز دیگر باید به خانه‌ی خانمم برگردم، باشه؟»

بیرون، طوفان تمام شده بود، ماه به سردی مه، بر جاده نقره‌ای می‌ریخت. به دود عود که شکل قلب‌ها را ترسیم می‌کرد، نگاه کرد. آیا دود او را گرم می‌کرد یا قلب دختر او را؟ آرام نشست و به بوی دود گوش داد و اجازه داد دود به چشمان اشک‌آلود و سوزانش برسد. در کنار هلال ماه که به داخل کلبه وسیع و بادخیز متمایل شده بود، دختر بی‌حرکت آنجا نشسته بود و چشمانش مانند دو ستاره می‌درخشید و بدنش مانند فرورفتگی در شب خمیده بود. ناگهان متوجه شد که همه کودکان تنها دنیای خودشان را دارند.

«باشه، الان می‌رم خونه. فردا صبح برمی‌گردم.» بلند شد و بیرون رفت. دخترک گفت بله و دستش را دراز کرد تا کمکش کند: «بذار ببرمت خونه. آخر شبه...»

جاده روستایی ساکت بود. صدای جیرجیرک‌ها با صدای چکیدن آب در هم می‌آمیخت. در حومه شهر، در شب‌های بارانی، باد بی‌وقفه بر مزارع بی‌پایان می‌وزید. در حالی که در کنار دخترک قدم می‌زد، رویای بازگشت به دوران کودکی‌اش را در سر می‌پروراند، روی پله‌ها می‌نشست، پاهایش آویزان بود و خزه‌های خنک و مرطوب را لمس می‌کرد، به صدای درنگو که به درخت جلوی دروازه برمی‌گشت گوش می‌داد، صدای واضح آن ملودی آرامش‌بخش بعدازظهر را می‌خواند. در کنار دخترک، ناگهان احساس کرد که قلبش نرم شده است و می‌خواهد هنگام راه رفتن به آن بدن کوچک تکیه دهد. از دخترک، گرما و آرامش را احساس کرد. وقتی به دروازه رسید، دخترک ناگهان دستش را کشید و به بالا اشاره کرد: «ستاره درخشان را آنجا می‌بینی؟» «آه، بله... می‌بینم.» دخترک با علاقه زمزمه کرد: «دوست من است، اما هیچ‌کس نمی‌داند! برو بخواب! بعداً به دیدنت می‌آیم.»

دخترک رویش را برگرداند و سریع دستش را گرفت، انگار که می‌ترسید ستاره‌ای را از دست بدهد: «هر وقت بخواهی، من اینجا منتظرت هستم تا بیایی و با من باشی.» اشک‌های زلال در چشمان کودک ناگهان سرازیر شدند...

داستان کوتاه: VU NGOC GIAO

منبع: https://baocantho.com.vn/chieu-o-xom-doc-tinh-a194003.html


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

تماشای طلوع خورشید در جزیره کو تو
سرگردان در میان ابرهای دالات
مزارع نیزار شکوفا در دا نانگ، مردم محلی و گردشگران را به خود جذب می‌کند.
«سا پا از سرزمین تان» در مه فرو رفته است

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

زیبایی روستای لو لو چای در فصل گل گندم سیاه

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول