Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

گل‌های پایان سال

Việt NamViệt Nam31/12/2023

بیست سال از زمانی که عمو تو به عنوان نگهبان در آژانس شروع به کار کرد می‌گذرد. ​​بیست سال است که تعطیلات سال نو قمری را پشت سر گذاشته، او شب سال نو را در خانه با همسرش جشن نگرفته است. در روزهای بهاری، او فقط به طور خلاصه با همسرش به خانه می‌آید تا چند همسایه را ببیند و سپس با عجله برای شیفتش به آژانس برگردد.

گل‌های پایان سال

تصویرسازی: تان سانگ

عمو تو یک سرباز بازنشسته بود و به ندرت در مورد نبردهای گذشته‌اش صحبت می‌کرد. به نظر می‌رسید که برای او، جنگ منبع ترس بود و پیروزی هرگز کامل نبود. وقتی آزادی فرا رسید، او به زادگاهش بازگشت، در حالی که پای چپش می‌لنگید - در مقایسه با بسیاری از رفقایش، هنوز خوش شانس بود. روستا متروک بود و هیچ خویشاوند نزدیکی برایش باقی نمانده بود. او با یکی از دوستانش ماند. سپس، کسی با یک خیاط برایش ازدواج ترتیب داد. خوشبختی آنها موقتی بود. آنها به سرعت ازدواج کردند. پس از چندین سال ازدواج، آنها نمی‌توانستند بچه دار شوند. این زوج با شنیدن همه شایعات و حرف و حدیث‌ها تصمیم گرفتند به شهر نقل مکان کنند. در آن زمان، شهر هنوز کاملاً ابتدایی بود. آنها یک اتاق ساده اجاره کردند، سپس به اندازه کافی پس انداز کردند تا خانه‌ای بخرند.

از زمان نقل مکان به شهر، همسرش در اتاق اجاره‌ای‌شان خیاطی می‌کند و او به عنوان نگهبان دفتر دولت محلی کار می‌کند. بیست سال است که شهر پر از فعالیت بوده است، اما خانواده آنها کوچک و منزوی مانده است، فقط خودشان دو نفر. هر پولی که به دست می‌آورند صرف وعده‌های غذایی روزانه می‌شود و هر از گاهی، پای او درد می‌کند و نیاز به مراجعه به بیمارستان دارد، بنابراین هرگز چیز زیادی برایشان باقی نمی‌ماند. آقای تو همسرش را دلداری داد و گفت: «نگران نباش عزیزم، ما بچه نداریم، پس فایده داشتن خانه چیست؟ به هر حال مهمان زیادی نداریم، بنابراین نیازی به خودنمایی نداریم.» همسرش که دلش برای او سوخت، سعی کرد شوخی کند و گفت: «تو همین الان هم بزرگترین خانه سه طبقه شهر را داری، می‌توانی هر اتاقی را در آن باز کنی!» سپس آن دو با خوشحالی خندیدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. این زوج که نزدیک به پنجاه سال سن داشتند، هنوز هم با محبت با یکدیگر صحبت می‌کردند، احتمالاً به این دلیل که فرزندی نداشتند؛ انگار تازه ازدواج کرده بودند.

در دفتر، سالانه ده‌ها مراسم، کنفرانس و جشن برگزار می‌شود. در واقع، تعداد کمی مراسم رسمی اداری وجود دارد؛ سایر ادارات سالن را برای برگزاری مراسم خود اجاره می‌کنند. عمو تو مسئول تزئین، آماده‌سازی صحنه و چیدمان تزئینات است. سپس موضوع انعام‌هایی که دریافت می‌کند مطرح می‌شود. همه عمو تو را به خاطر شور و شوق و استعدادهای فراوانش، از خوشنویسی گرفته تا گل‌آرایی، ستایش می‌کنند. او می‌خندد و می‌گوید: «سربازها همین‌طور هستند؛ باید سریع یاد بگیرید و سازگار شوید. در دوران سخت جنگل، ما توانستیم مراسم باشکوه زیادی را ترتیب دهیم.»

هر بار که مراسم تمام می‌شد، همیشه چند دسته گل در سالن باقی می‌ماند. مردم دسته گل‌هایی را که به عنوان هدیه داده بودند، به خانه می‌بردند، اما گل‌های خوشامدگویی همان‌جا می‌ماندند. بعد از اینکه عمو تو تمیز کردن سالن را تمام کرد، جلوی گل‌ها خشکش زد و نمی‌دانست چه کار کند. دور انداختن آنها اسراف بود؛ گل‌ها تازه و باارزش بودند و انداختن آنها در سطل زباله شرم‌آور بود.

گل‌فروش بازاری کنارشان ایستاد و گفت: «عمو تو، می‌توانم اینها را به خانه ببرم؟» عمو تو پرسید: «برای چی؟» او پاسخ داد: «کمی مرتبشان می‌کنم، روبان قرمز را برمی‌دارم و یک دسته گل جدید برای فروش می‌گذارم.» عمو تو با خشم به او نگاه کرد و گفت: «اصلاً! این مثل این است که موزهایی را که به عنوان قربانی تقدیم کرده‌ایم، برداریم و دوباره در بازار بفروشیم تا مردم برای پیشکش به خانه ببرند.» گل‌فروش استدلال کرد: «موز با گل فرق دارد، عمو. موزها به اجداد تقدیم شده‌اند و دوباره تقدیم کردن آنها بی‌احترامی است. اما این گل‌های تازه فقط برای تحسین هستند و چه کسی می‌داند که آیا افراد حاضر در کنفرانس اصلاً گل‌ها را تحسین خواهند کرد یا نه؛ آنها عمدتاً گوش می‌دهند. بنابراین این دسته گل‌ها درست مثل میز و صندلی هستند که اینگونه جابجا می‌شوند.» عمو تو فکر کرد که حرفش درست است؛ اگر آنها را به او ندهد، دور انداختنشان اسراف است. بنابراین به او گفت که آنها را ببرد.

یک بار، دو کنفرانس با فاصله یک روز برگزار شد. چیدمان گل برای روز دوم مانند روز اول بود، فقط روبانی که به صورت مورب روی آن کشیده شده بود با نوشته دیگری جایگزین شده بود. عمو تو فوراً آن را تشخیص داد اما چیزی نگفت، با خودش فکر کرد: "خب، آنها فقط می‌فروشند، هر چه می‌توانند درست می‌کنند." علاوه بر این، این گل‌ها فقط برای دو ساعت نمایش داده می‌شوند، بنابراین بهتر است کمی کمتر تازه باشند تا اینکه یک دسته گل تازه و پر جنب و جوش را به نمایش بگذارند و بعداً آنها را دور بیندازند.

با نزدیک شدن به سال نو قمری، همزمان با شروع سال نو میلادی، تعداد مراسم افزایش می‌یابد. این بخش در حال برگزاری یک بررسی پایان سال و یک جلسه توجیهی پایان سال است؛ این کمیته در حال برگزاری کنفرانسی برای تقدیر از افراد نمونه است. در کشور ما، در تمام طول سال جشنواره‌هایی وجود دارد و جشنواره‌های سنتی کافی نیستند؛ ناگهان، در طول سال نو، آنها حتی بیشتر هم می‌شوند. خب، هیچ کس نمی‌تواند مردم را از خوشحال کردن یکدیگر در طول سال نو منع کند. گل‌ها یکی پس از دیگری در سبدها به سالن آورده می‌شوند. عمو تو ایستاده و تماشا می‌کند و در سکوت می‌شمارد: پانصد هزار دونگ، صد هزار دونگ... اوه، پول! گل‌ها معمولاً قیمت یکسانی دارند، اما در طول سال نو، سه یا چهار برابر گران‌تر می‌شوند. حقوق ماهانه نگهبان امنیتی او فقط برای پوشش هزینه یک گل‌آرایی مورد استفاده برای دو ساعت کافی است. ناگهان، عمو تو احساس می‌کند که بسیار ناچیز است؛ جای تعجب نیست که مردم در طول سال نو بیرون می‌روند و او در گوشه‌ای می‌نشیند.

در طول بیست جشن سال نو قمری، او متوجه شد که هر سال مراسم‌ها افزایش می‌یابد و میزان گل‌ها برای هر مراسم نیز بیشتر می‌شود. زنی که در آن زمان درخواست گل می‌کرد، اکنون فرزندان بزرگی داشت و در طول سال نو، دو فرزند دیگر را برای کمک به حمل گل‌ها به غرفه‌اش و مرتب کردن آنها می‌آورد. با نگاه به چیدمان‌های گل زرد و قرمز پر جنب و جوش، او ناگهان برای وضعیت خودش که در خانه اجاره‌ای زندگی می‌کرد، متاسف شد. هر سال نو قمری، همسرش چند شاخه گل داوودی دا لات از بازار می‌خرید و آنها را در گلدانی روی محراب کوچک خانه‌شان می‌گذاشت. اما هیچ گلی روی میز نبود. میز کوچک به سختی به اندازه‌ای بزرگ بود که یک بشقاب آب نبات و یک قوری چای را در خود جای دهد. و در طول سال نو قمری، خانواده او به هر حال فقط از حدود پنج نفر از همسایه‌ها استقبال می‌کردند، پس چرا باید زحمت این همه تزئینات را به خود می‌داد؟

***

امسال، عمو تو قصد داشت سبدی از گل‌های مراسم پایانی را برای نمایش در خانه بیاورد تا همسرش را خوشحال کند. او خیلی دلش برای او سوخت؛ در طول تت، آنها فقط مدت کوتاهی با هم بودند، درست مثل سال‌های جنگ که از هم دور بودند. اما چطور می‌توانست این را برای همسرش توضیح دهد؟ اگر می‌گفت: «این گل‌ها را کس دیگری استفاده کرده، من آنها را به خانه آورده‌ام»، ممکن بود همسرش ناراحت شود و فکر کند که او از ته‌مانده‌ی غذای کس دیگری استفاده می‌کند. اگر می‌گفت: «آنها را از دکه خریده‌ام»، احتمالاً همسرش از پولی که برای کل تعطیلات تت خرج کرده بود، پشیمان می‌شد. او همچنین می‌توانست دروغ بگوید و بگوید که این یک هدیه است. اما چه کسی به یک نگهبان گل می‌دهد؟ شاید به اداره؟ باورش سخت است. اداره به آنها یک کیسه شکر، یک بسته مربا یا یک بطری شراب رنگی می‌داد - کاربردی‌تر. عمو تو به مغزش فشار می‌آورد تا دلیل خوبی برای آوردن گل‌ها به خانه پیدا کند که همچنان همسرش را خوشحال کند. در همین حال، فروشنده‌ی گل، آخرین سبد گل را به ورودی سالن آورده بود.

- این!

عمو تو به آرامی صدا زد، انگار که سعی داشت جلویش را بگیرد.

او با تعجب برگشت.

- چرا، عمو تو؟

«بذارش برای من...» عمو تو وسط جمله‌اش مکث کرد. درخواست از او برای اینکه الان آن را بگذارد خیلی خجالت‌آور بود. او قبلاً هرگز اینطور التماس نکرده بود. اوه خدای من، او هرگز در زندگی‌اش برای چیزی از کسی التماس نکرده بود، و حالا داشت یک دسته گل می‌خواست، که حقاً متعلق به خودش بود، و این خیلی سخت به نظر می‌رسید. این فقط نشان می‌دهد که آدم صادق بودن اصلاً آسان نیست.

سپس با لحنی گرفته گفت:

- ...اوه، بیخیال، چیزی نیست.

گل‌فروش نمی‌دانست آقا می‌خواهد درباره چه چیزی صحبت کند، لحظه‌ای همان‌جا ایستاد، سپس قبل از اینکه گل‌ها را به سمت دروازه ببرد، به آرامی سر تکان داد و با آقای تو احوالپرسی کرد.

آن آخرین روز کاری سال بود و مراسم بعدازظهر، مهمانی پایان سال در اداره بود. این یعنی دیگر غیرممکن بود که برای عمو تو گل بخریم، مگر اینکه به گل‌فروشی می‌رفتیم و گل می‌خریدیم. عمو تو در مورد پول خسیس بود، اما همسرش ده برابر خسیس‌تر بود. بیایید دیگر در موردش جنجال به پا نکنیم.

از بعد از ظهر تا غروب، فکر گل‌ها مدام در ذهنش می‌چرخید. خب، امسال هم مثل هر سال دیگر، همان اتاق اجاره‌ای قدیمی، بدون هیچ تزیینات جشنی برای تت. کاش امروز بعد از ظهر ریسک می‌کرد، کمی «تحقیر» را تحمل می‌کرد و یک سبد گل به خانه می‌آورد - چقدر اوضاع بهتر می‌شد.

هوای بیرون آکنده از بوی عود بود. در این ساعات پایانی سال، او تنها در دفتر مانده بود و بیشتر برای خودش متاسف بود تا برای همسرش که در خانه بود. با نگاهی به ساعتش از خودش پرسید: «تقریباً شب سال نو است، اینطور نیست؟» یازده و چهل و پنج دقیقه. او هنوز می‌توانست تا الان به خانه برسد. مطمئناً هیچ‌کس در شب سال نو برای دزدی وارد دفتر نمی‌شود، پس چرا باید از آن محافظت کند؟

بنابراین او از دروازه بیرون دوید تا به خانه برود، انگار که کسی او را تعقیب می‌کرد. چند نفر در خیابان داشتند دیر به خانه برمی‌گشتند؛ او را در حال دویدن دیدند و مشکوک به نظر می‌رسیدند، اما هیچ‌کس توجهی نکرد، به‌خصوص با توجه به حال و هوای بهاری که نزدیک می‌شد.

او با عجله راه افتاد، عجله داشت که به موقع به شب سال نو برسد، اما ذهنش مدام به سمت گل‌ها می‌رفت. احساس پشیمانی کرد و آرزو کرد که کاش ریسک کرده بود و آن بعدازظهر یک سبد گل خریده بود؛ همسرش مطمئناً خوشحال می‌شد. او تصور کرد که اتاق اجاره‌ای‌شان حالا و در تمام طول تعطیلات سال نو، بدون گل، چقدر سرد و متروک خواهد بود. بهاری دیگر در اتاقی بدون شکوفه. چشمانش اشک آلود شد، نه از شبنم شب سال نو، و نه از خستگی دویدن. او گریه کرد، گریه‌ای سبک و خسته از پشیمانی و ترحم به حال خود.

دقیقاً نیمه شب، تلویزیون خانه همسایه صدای انفجار فشفشه را پخش کرد. او می‌دانست که درست به موقع برای شب سال نو به خانه رسیده است، اما احساس ناامیدی شدیدی داشت. جلوی اتاق اجاره‌ای‌اش ایستاد و دید که همسرش ظرف میوه را آماده کرده و با دستش که روی پشتی صندلی قرار گرفته بود، نشسته و خواب‌آلود به نظر می‌رسید.

زن با دیدن شوهرش، فقط توانست چند کلمه بگوید و بعد صدایش خفه شد: «تو تازه به خانه آمده‌ای...» عمو تو لبخندی زد و سر تکان داد. با نگاهی به میز، متوجه گلدان بزرگ، زیبا و پر از گل شد. گلبرگ‌ها هنوز نرم و لطیف بودند؛ عمو تو می‌دانست که آنها را تازه از بسته‌بندی پلاستیکی‌شان بیرون آورده‌اند. قبل از اینکه بتواند چیزی بپرسد، همسرش شروع به صحبت کرد:

- برای تت یه گلدان گل تو اتاقمون داریم، مگه نه؟ وقتی امروز بعد از ظهر آوردش خیلی تعجب کردم؛ با خودم فکر کردم نکنه آدرس رو اشتباه اومدن. معلوم شد که گفته دختر گل‌فروش بازاره و عمو تو گل‌ها رو خریده و ازش خواسته که اونا رو به خونه بیاره.

عمو تو جا خورد؛ او از کسی هیچ درخواستی در مورد گل نکرده بود. قبل از اینکه بتواند به خودش بیاید، همسرش ادامه داد:

- من هم می‌خواستم برای تت (سال نو ویتنامی) چند گل برای تزئین خانه بخرم. اما... ترسیدم که به خاطر ولخرجی سرزنشم کنی، برای همین این کار را نکردم. معلوم شد که قبلاً آنها را خریده‌ای.

عمو تو هم قصد داشت همین را به همسرش بگوید. اما منصرف شد. چرا این را بگوید وقتی بهار سرشار از چنین احساسات عاشقانه‌ای بود؟

هوانگ کونگ دانه


منبع

نظر (0)

لطفاً نظر دهید تا احساسات خود را با ما به اشتراک بگذارید!

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

خانه‌ای پوشیده از گل‌های بنفش چشم‌نواز در خیابان خودنمایی می‌کند؛ صاحبخانه راز را فاش می‌کند.
آبشارهای ابری که از قله تا خوآ سرازیر می‌شوند، لحظه‌ای که نفس گردشگران را بند می‌آورد.
شکوفه‌های گیلاس، دا لات را صورتی رنگ می‌کنند و فصل عاشقانه را به این شهر مه‌آلود بازمی‌گردانند.
گردشگران غربی از تجربه حال و هوای اوایل عید تت در خیابان هانگ ما لذت می‌برند.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کارها

حال و هوای کریسمس در شهرهای هوشی مین و هانوی پر جنب و جوش است.

امور جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول