Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

حومه دوردست

نمی‌دانم کوان وقتی چنین حرف‌های تلخی به من زد، به چه چیزی فکر می‌کرد. لحظه‌ای که کوان لیوان شیشه‌ای را به زمین انداخت و شکست، چند ثانیه‌ای مکث کردم.

Báo Long AnBáo Long An07/11/2025

(تصویر گرافیکی که توسط هوش مصنوعی کشیده شده است)

نمی‌دانم کوان وقتی چنین حرف‌های تلخی به من زد، به چه چیزی فکر می‌کرد. لحظه‌ای که کوان لیوان شیشه‌ای را به زمین انداخت و آن را تکه‌تکه کرد، برای چند ثانیه خشکم زد. چیزی در سینه‌ام شکست، مثل تکه‌های شیشه که بالا و پایین می‌رفتند، تکه‌های بی‌شماری روی زمین پخش شدند.

فریاد زدم: - کوان!

چشمان کوان عمیقاً به چشمان من خیره شد. چشمان آتشین او که از قبل شعله‌ور بودند، کم‌کم نرم شده بودند. دیدم که او مطیع، مهربان و دارای روحی عمیق است.

کوان پاهایش را روی هم انداخت تا گناهش را نشان دهد. من کوان را سرزنش نکردم. من هرگز کوان را سرزنش نکردم، حتی با اینکه زمانی بود که کوان نمی‌توانست خودش را کنترل کند و کلمات تند و نفرت‌انگیزی را به زبان می‌آورد. از نظر من، کوان هنوز پسر آرامی بود. سعی کردم زشت‌ترین تصاویر کوان را در خشمش پاک کنم تا بهترین چیزها را در مورد او حفظ کنم، زیرا می‌دانستم که اگر کوان در یک زندگی عادی بزرگ شده بود، چنین زخم‌های عمیقی در قلبش نداشت.

وقتی کوان هجده ساله بود، او را به شهر بردم. حومه فقیرنشین در ذهنم بسیار دور بود. ما آنجا را ترک کردیم، در حالی که هر کدام از ما هنوز نوارهای سیاه عزاداری را به سینه‌هایمان بسته بودیم. مامان مثل برگی بود که در روزهایی که کوان با پشتکار پشت میزش تا دیروقت درس می‌خواند و برای مهم‌ترین امتحان زندگی‌اش آماده می‌شد، از دنیا رفته بود.

مامان رفته بود، زمانی بود که کوان فکر می‌کرد مدرسه را ترک خواهد کرد. من کوان را نصیحت کردم، انگار که التماسش می‌کردم: «تسلیم نشو، بگذار مامان در آرامش باشد.» کوان زیر لب غرغر کرد. او آن سال در امتحان قبول شد. من نگران بودم. بعد از ظهر، ما دو نفر چندین کیلومتر در امتداد خاکریز طولانی به سمت خانه مادربزرگ قدم زدیم، از تخت آویز آویزان روی ایوان بالا رفتیم، سریع تاب خوردیم و چند دقیقه‌ای صحبت کردیم. بعد از ظهر، هیکل مادربزرگ تاب خورد. مادربزرگ یک مرغ رویایی گرفت، پاهایش را بست و آن را با بال‌های ضربدری به خانه آورد تا قبل از رفتن مامان، آن را بجوشاند تا به او بدهد. من و کوان با عجله برگشتیم و به عقب نگاه کردیم، دیدم چشمان مادربزرگ پر از اشک است...

حالا که به گذشته فکر می‌کنم، نمی‌فهمم چطور من و کوان توانستیم از آن روزهای تاریک عبور کنیم. از کوان پرسیدم:

- کوان، از دست بابا عصبانی هستی؟

کوان با بی‌تفاوتی به من نگاه کرد، سرش را تکان داد و چیزی نگفت.

لبخندی زدم و با لحنی بی‌احساس گفتم:

- بله، تمام شد. چرا عصبانی هستی؟ مهم نیست چی بشه، اون هنوز پدرمه. اگه می‌خوای عصبانی باشی، باید از غریبه‌ها عصبانی باشی. کی می‌تونه تحمل عصبانیت از خانواده رو داشته باشه؟

با این اوصاف، می‌دانم که کوان (و من هم) نمی‌توانم فراموش کنم پدرم با من و مادرم چه کرد. در آخرین روزهای زندگی‌اش، مادرم در مزارع بادخیز تنها بود، سرش را در روسری پیچیده بود و چشمانش قهوه‌ای تیره بود. با نگاه به دستانش که پر از زخم‌های کاه بود، بعد از هر سفر به مزارع، اشک در چشمانم حلقه زد. مادرم مرا در آغوش گرفت، سپس موهای بلندم را نوازش کرد و شانه‌های لاغر کوان را ماساژ داد. او چیزهای زیادی به من گفت زیرا از رفتنی خبر داشت.

در آن زمان، نمی‌دانستم که این آخرین کلمات من هستند... من هنوز بی‌خیال و معصوم بودم، مثل ابرهای آسمان. نمی‌دانستیم که مادر، مثل چراغی که در باد معلق است، دارد شکننده‌تر و شکننده‌تر می‌شود...

ما اغلب بعدازظهرهای بادخیز به دنبال پدرم می‌رفتیم. کوان تردید می‌کرد، من اصرار می‌کردم: «برو، تردید نکن!». کوان با اکراه دنبالم می‌آمد. ما مسیری را که بین دو مزرعه برنج پوشیده از علف‌های هرز بود، دنبال می‌کردیم و به جاهای دوری می‌رفتیم. گاهی اوقات در آن مسیر به پدرم برمی‌خوردیم که روی علف‌های هرز دراز کشیده بود و دهانش هنوز چیزی را زمزمه می‌کرد در حالی که بوی الکل در هوا قوی بود. ما به پدرم کمک کردیم تا به خانه برسد. کوان اخم کرد، اما من احساس می‌کردم که این مسئولیت من است.

- مامان، وقتی بزرگ شدم، ازدواج نخواهم کرد.

مامان با تعجب به من نگاه کرد. ادامه دادم:

- مثل تو شوهر کردن خیلی سخته! ترجیح میدم تنها باشم.

مامان لبخند زد، اما بعداً، با یادآوری چشمانش در آن زمان، فهمیدم که خیلی تلخ بود. انگار پدر ناخواسته زخم‌های عمیقی در روح ما حک کرده بود، بنابراین از آن به بعد، از مردها می‌ترسیدم، از بوی الکل می‌ترسیدم، از صدای در زدن می‌ترسیدم، از نگاه سرد می‌ترسیدم. در مورد کوان، پدر ناخواسته کوان را از یک پسر خونگرم به یک پسر بدخلق تبدیل کرده بود. نمی‌دانستم عشقی که کوان به پدر داشت واقعاً هنوز وجود دارد یا برای همیشه در هوا محو شده است؟...

روزی که از خانه بیرون رفتیم، پدرم من و خواهرانم را دید که تا انتهای آن خاکریز آشنا رفتیم. دیدم که چشمان پدرم قرمز شده است، اما نه به خاطر باد شدید. ما فقط یک چمدان، یک کوله پشتی که کوان روی شانه‌اش حمل می‌کرد و دمپایی‌های لاانگشتی داشتیم. کوان چند قدم جلوتر از من راه می‌رفت، در حالی که من محکم به زمین چسبیده بودم، انگار منتظر چیزی بودم که مدت‌ها از پدرم نگرفته بودم...

در بادی که پس از برداشت محصول، بوی کاه را با خود می‌آورد، ناگهان صدای زمزمه‌ی پدرم را شنیدم. صدایش آنقدر بلند بود که من هم می‌توانستم بشنوم، عمیق و به طرز عجیبی گرم:

- اون بالا سرزمین عجیبیه، سعی کن خوب زندگی کنی! هر وقت وقت داشتی برگرد... من دیگه مشروب نمی‌خورم. مشروب خوردن رو ترک کردم!

ترکیدم.

خدای من! در تمام این سال‌ها، فقط می‌خواستم پدرم این را بگوید. فقط یک بار، تمام زخم‌هایم التیام می‌یافت، دوباره پدرم را همانطور که مادرم دوستش داشت، دوست می‌داشتم، حتی با اینکه به او آسیب رسانده بود.

اشک در چشمانم حلقه زد. سریع رویم را برگرداندم. هرگز نگذاشته بودم پدرم گریه‌ام را ببیند. مرتب سرم را تکان می‌دادم، فقط برای اینکه به او اطمینان بدهم، برای اینکه بداند به اندازه کافی قوی هستم که تمام بارهای زندگی را به دوش بکشم، و جای مادرم را در انجام کارهایی که او انجام داده بود، بگیرم، برای اینکه به او اطمینان بدهم. راه افتادم. کوان جلوتر از من راه می‌رفت. کوان قد بلند و تنومند به نظر می‌رسید...

خم شدم تا خرده شیشه‌ها را جمع کنم، تمام تکه‌های ریز را جمع کردم و آنها را در یک تکه کاغذ پیچیدم. کوان هنوز آنجا ایستاده بود. بعد از خشمش، به خودش برگشته بود. او هنوز کوان مهربان و مقدس من بود. فهمیدم که زندگی‌اش غم‌ها و محرومیت‌های زیادی را پشت سر گذاشته و شاهد شکستگی‌ها و جدایی‌هایی بوده که باعث شده احساس دلشکستگی و ناامیدی کند. من هم مثل او زخم‌های نامرئی در روحم داشتم. آن زخم‌ها بعد از این همه سال هنوز خوب نشده بودند. گاهی اوقات، چیزی در آن زخم‌ها فرو می‌رفت و آنها می‌سوزاندند و درد می‌گرفتند و من را ناتوان از تحمل آن می‌کردند و من در تاریکی شب‌ها گیج و مبهوت می‌نشستم...

در آن مواقع، به مادرم فکر می‌کنم. در افکار من و کوان، او هنوز آنجاست، در پیراهنی که او در مزارع می‌پوشید و من تا الان آن را با خود دارم، در چیزهای خوب زندگی. برای ما، او هرگز به جای دوری نرفته است...

کنار کوان نشسته بودم و زمزمه کردم. آخر شب بود و تنها صدایی که در شهر شنیده می‌شد، صدای جاروهای بامبویی زنان نظافتچی بود که برگ‌های ریخته شده روی خیابان‌ها را جارو می‌کردند.

- کوان، نگران گذشته نباش. برای حال و آینده زندگی کن!

کوان با دقت به من نگاه کرد. چشمانش برق می‌زد و عمیق بود. ادامه دادم:

- مهم نیست گذشته چقدر دردناک باشد، هنوز گذشته است، برای همیشه زیر غبار زمان خفته است. یادآوری مکرر آن فقط باعث می‌شود بهترین چیزهایی را که دارید از دست بدهید.

ارتش ساکت بود. قلبم کم‌کم آرام گرفت. ناگهان، صحنه‌ی زادگاهم را در فصل برداشت تصور کردم. در آن زمان، برنج‌های دو طرف خاکریز بلند رسیده و طلایی بودند، نور خورشید نیز طلایی بود، درختان ساو دائو در دامنه‌های خاکریز در باد تکان می‌خوردند و برای رهگذران سایه فراهم می‌کردند. زادگاه من همیشه یکسان بوده است، هرگز تغییر نکرده است. آن صحنه، آن شخص طبیعتاً باعث شد که بخواهم برگردم، بخواهم دوباره کودک شوم، مانند زمانی که دست مادرم را می‌گرفتم و به خانه مادربزرگم می‌رفتم تا کیک برنجی موزی خوشبو بخورم و سپس به داستان‌هایی که او تعریف می‌کرد گوش می‌دادم، داستان‌هایی که هرگز از آنها خسته نمی‌شدم.

صدای پیانو از اتاق زیر شیروانی قدیمی در گوشم طنین‌انداز شد، آنقدر آرام... به کوان نگاه کردم و فریاد زدم:

- برگرد به شهر خودت، کوان. برای چند روزی برگرد، به پدرت سر بزن، به مزار مادرت سر بزن. مدت زیادی بود که به شهر خودم برنگشته بودم، و ناگهان آنقدر دلم برایش تنگ شده که نمی‌توانم تحمل کنم...

من لبخند زدم. کوان هم لبخند زد. لبخند کوان ملایم بود. مثل مواقعی که مامان از مزارع برمی‌گشت و برای کوان تخم‌های پرنده‌ای که از مزارع برنج چیده بود، می‌آورد، گاهی انبه، میوه ستاره‌ای... کوان هم همینطور لبخند می‌زد!

چه زمانی؟

- فردا.

کوان سر تکان داد. او چیزی نگفت، اما می‌دانستم که او هم مشتاقانه منتظر آن است.

بازگشت به سوی پدرم. بازگشت به خانه‌ی کوچکی که از وقتی من رفته‌ام خیلی تغییر کرده، اما می‌دانم که هنوز گرم و آرام است. چون با عشق مادرم و دستان سخت‌کوش پدرم حفظ شده است. به رودخانه‌ی محبوبم برمی‌گردم، به مزارعی که مادرم برای پرورش برنج جدید عرق می‌ریخت... با فکر کردن به آن، در قلبم احساس بی‌قراری می‌کنم. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم. بیرون باران شروع به باریدن کرده، اما باران قلبم نمی‌دانم از کی قطع شده است!./.

هوانگ خان دوی

منبع: https://baolongan.vn/mien-que-xa-ngai-a205953.html


برچسب: شهر

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

تای هونگ، قهرمان کار، مستقیماً مدال دوستی را از ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، در کرملین دریافت کرد.
در مسیر فتح فو سا فین، در جنگل خزه‌های پریان گم شده‌ام
امروز صبح، شهر ساحلی کوی نون در مه «رویایی» است
زیبایی مسحورکننده سا پا در فصل «شکار ابرها»

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

امروز صبح، شهر ساحلی کوی نون در مه «رویایی» است

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول