Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

زن در آینه

صبح زود. او که در انبوهی از بالش‌ها و پتوهای گرم فرو رفته بود، ناگهان با صدای برخورد باران به شیشه پنجره از خواب بیدار شد. بیرون، آسمان خاکستری بود، قطرات باران به صورت جویبارهای درخشان سرازیر می‌شدند و خیلی زود گودال‌هایی در خیابان تشکیل می‌دادند. بوی نم از گلدان‌های ادریسی روی بالکن به داخل اتاق می‌آمد و عطر گل‌های رز خشک را با خود حمل می‌کرد. او بی‌حرکت دراز کشیده بود و باران را از طریق شیشه پنجره تماشا می‌کرد. مدت‌ها بود که با چنین باران ملایمی از خواب بیدار نشده بود. روی دیوار، ساعت دیواری با تصویر یک جفت کبوتر هفت بار جیک جیک کرد، او بلند شد و به بالکن رفت.

Báo Cần ThơBáo Cần Thơ14/09/2025

صدای مشاجره زوج جوان دوباره از خانه همسایه به گوش رسید. آهی کشید، به خانه برگشت و جلوی آینه قدی ایستاد. نور زرد ملایمی روی صورت زنی تقریباً چهل ساله می‌تابید. پوستش صاف و روشن بود، بینی‌اش بالای لب‌هایی که با دقت و با تکنولوژی بالا خالکوبی شده بودند، قرار داشت. از زمانی که دختر بود، مخفیانه به زیبایی خود افتخار می‌کرد و این زیبایی وقتی بن را به دنیا آورد، جذاب‌تر هم شد. اما به دلایلی، امروز در آینه زنی غمگین را دید که چشمان و رفتارش غمی افسرده‌کننده را نشان می‌داد. شاید در نتیجه یک سری جلسات فشرده، هر شب که به خانه برمی‌گشت، عقربه‌های ساعت کمی از ساعت ۱۱ شب گذشته بودند. او فقط فرصت داشت آرایشش را سریع پاک کند، سپس خودش را روی تخت انداخت و در بوی ماندگار عطر به خواب رفت.

او به بالکن برگشت و به خیابان نگاه کرد. باران بند آمده بود. مردم با عجله از کنارشان رد می‌شدند. زوجی که تازه با هم دعوا کرده بودند، حالا آشتی کرده بودند و سوار بر یک موتورسیکلت قدیمی بودند و دختر کوچکشان که لباس صورتی پوشیده بود، لبخند می‌زد و پچ‌پچ می‌کرد. او شادی را در چهره تک تک آنها دید.

او خانواده داشت، همسر خوبی بود، مادر خوبی بود تا اینکه ناگهان متوجه شد به آن کسی که در جوانی آرزویش را داشت، تبدیل نشده است. در آینه فقط زنی ژولیده و خسته از کم‌خوابی دیده می‌شد، زنی شلخته با شلوار ورزشی کهنه. همه چیز کم‌کم او را به تاریکی هل می‌داد.

او تصمیم گرفت موقتاً از زندگی زناشویی خارج شود، بسیاری از افرادی که داستان را می‌دانستند او را به خاطر خودخواهی سرزنش می‌کردند. او در سکوت تمام قضاوت‌های اقوام و دوستانش را پذیرفت. هیچ‌کس نمی‌دانست که او می‌خواهد واقعاً زندگی کند، نه اینکه فقط در زندگی زناشویی وجود داشته باشد. او احساس می‌کرد که باید دوباره یاد بگیرد که خودش را دوست داشته باشد. شوهرش به حرف‌های همسرش گوش داد، به آرامی پذیرفت و گفت که تا حدودی تقصیر اوست، فقط پیشنهاد داد که اجازه دهد الان بن را بزرگ کند زیرا شغل ثابتی دارد، می‌تواند برای بردن کودک به مدرسه وقت بگذارد تا او بتواند وقت خود را صرف کار و شغلی کند که مدت‌ها از دست داده بود.

بنابراین تصمیم گرفت از نو شروع کند. اولین کاری که کرد این بود که به ظاهر زیبایش رسیدگی کند. در مدت کوتاهی، اندام لاغرش را دوباره به دست آورد. او دوباره به یک زن شاغل، باهوش، زیرک و جذاب تبدیل شد. اما گاهی اوقات، بعد از مهمانی‌های پر زرق و برق، تنها به خانه برمی‌گشت تا دراز بکشد، ذهنش خالی بود و از خود می‌پرسید آیا دنیایی که تازه از آن عبور کرده بود واقعی است یا نه؟

ساعت هشت بار زنگ زد. او پشت میز آرایش نشست، موهایش را شانه کرد، سپس کمد لباس را باز کرد و با تردید یک لباس طراح ساده به رنگ خاکستری-خاکستری با چند گل سفید گلدوزی شده روی یقه انتخاب کرد. در لابی کنفرانس، با وقار ظاهر شد. او که همچنان با لبخندی جذاب و اعتماد به نفس، مسئولیت کارش را بر عهده گرفت. کنفرانس با یک شام مجلل به پایان رسید. او در میان صدای به هم خوردن لیوان‌ها و تعریف و تمجیدهای از پیش برنامه‌ریزی شده، محو شد...

همه خوشگذرانی‌ها بالاخره به پایان می‌رسید. آخرین مهمان‌ها با عجله به خانه رفتند. او آنها را دید، مردانی که لحظه‌ای پیش آنقدر مهربان و مودب بودند، حالا با عجله می‌رفتند، انگار که پوسته بیرونی‌شان را کنده و جا گذاشته بودند. آنها پس از تماس‌های تلفنی از خانه، با عجله به خانه می‌رفتند.

تنها مانده بود و به آسمان نگاه می‌کرد. شهر در شب، نور ستارگان سوسو می‌زد، خیره‌کننده و باشکوه. باد در خیابان می‌وزید. او به آرامی در امتداد خیابان آشنای کافورپوش قدم می‌زد. در شب، درختان کنار جاده زیر نور چراغ‌ها، سیاه و سرد، تاریک می‌شدند. ناگهان، لرزید. در آن لحظه، ناگهان ایستاد. رویای خانه‌ای کوچک با داربست‌های گل کاغذی در جلوی حیاط، جایی که هر روز صبح برای شوهرش قهوه درست می‌کرد، جایی که با شور و شوق فرزندش را برای رفتن به مدرسه آماده می‌کرد. همچنین آنجا، صدای فرزندش بود که هر بعد از ظهر از انتهای کوچه با خوشحالی و اشتیاق مادرش را صدا می‌زد، بعد از مدرسه شوهرش او را از مهدکودک برمی‌داشت...

آن رویا آنقدر قدیمی بود که احساس می‌کرد به یک زن احمق تبدیل شده است. هر بار که آن را به یاد می‌آورد، سریع آن را در اعماق کشوی خاطراتش می‌گذاشت تا دیگر هرگز مجبور نباشد آن را به یاد بیاورد...

باران نم نم می‌بارید و سپس فرو می‌ریخت، انگار که می‌خواست تمام شهر را بشوید. پاهایش او را از میان باران تیره عبور می‌دادند. چراغ‌های جلوی چند ماشین برق می‌زدند، سطح جاده مثل آینه می‌درخشید و گهگاه آب روی لباس خاکستری‌اش می‌پاشید. چند نفر از کنارش می‌گذشتند، بارانی‌هایشان را پایین کشیده بودند، اما هیچ‌کس به زنی که تنها در خیابان راه می‌رفت، توجهی نمی‌کرد. قطرات باران آنقدر به صورتش می‌خوردند که صورتش را می‌سوزاندند، دستش را دراز کرد تا آنها را پاک کند، لبخندی کمرنگ زد... درست است! شاید رویای قدیمی برگشته بود. برای اولین بار در این همه سال، آن رویا را به وضوح در درونش حس کرد.

سایه روی خیابان طولانی و خاموش بود. او به آرامی به راه رفتن ادامه داد. باران سرد به پیراهنش نفوذ کرد و روی پوستش خزید، اما او فقط گرمایی ناگهانی را احساس کرد که مانند آتشی تازه روشن شده، به درون خزید و روحش را گرم کرد. در آنجا، خانه‌ای با داربست‌های گل کاغذی هنوز نوری سوسو زنان ساطع می‌کرد. قدم‌هایش آهسته شد. او زمزمه کرد: «الان خوابی، درسته، بن؟»

شب کم‌کم به صبح تبدیل می‌شد. او هنوز آنجا ایستاده بود و با حواس‌پرتی به نوری که از خانه با داربست گل کاغذیِ پر از شکوفه می‌آمد، نگاه می‌کرد. داربست را خودش وقتی شوهرش از یک سفر کاری برگشته بود، کاشته بود و هدیه‌ای که برای همسرش گرفته بود، یک گیاه گل کاغذیِ شکننده بود که از ریشه پیوند زده شده بود. روز به روز... روز به روز... داربست‌ها با بزرگتر شدن بن، بزرگتر می‌شدند. تا اینکه یک روز، با نگاه به داربستِ پر از شکوفه، ناگهان احساس کرد که خودش هم تغییر کرده است...

سایه مردی که در خانه بود، از بالکن بیرون آمد و با حواس پرتی به آسمان نگاه کرد. سپس وقتی خم شد، ناگهان چشمانش روی سایه زنی که زیر درخت کافور ایستاده بود، متوقف شد. مرد از پله‌ها پایین دوید، دروازه را باز کرد و به سمت درخت آشنا دوید. اما کسی آنجا نبود.

به آپارتمان که برگشت، تمام شب را بیدار ماند. جلوی آینه ایستاد و با دقت به چهره‌ی زنی که در آن ظاهر می‌شد نگاه کرد. همان پوست صاف و روشن، همان برآمدگی بینیِ بلند بالای لب‌های خالکوبی‌شده‌ی دقیق. اما امشب، ناگهان متوجه شد که نگاه مهربان و مشتاق یک مادر، به طور محوی روی آن چهره نقش بسته است. زمزمه کرد: «بن! فردا، برای بردنت به مدرسه می‌آیم!»...
شب عمیق است. از باغ کسی بوی برگ بو می‌وزد. شدید...

داستان کوتاه: VU NGOC GIAO

منبع: https://baocantho.com.vn/nguoi-dan-ba-trong-guong-a190849.html


برچسب: زن

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

فلات سنگی دونگ وان - یک «موزه زمین‌شناسی زنده» نادر در جهان
شهر ساحلی ویتنام در سال ۲۰۲۶ به برترین مقاصد گردشگری جهان تبدیل می‌شود
«خلیج ها لونگ را از روی خشکی تحسین کنید» به تازگی وارد فهرست محبوب‌ترین مقاصد گردشگری جهان شده است.
گل‌های نیلوفر آبی که از بالا به رنگ صورتی درمی‌آیند

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

ساختمان‌های بلندمرتبه در شهر هوشی مین در مه فرو رفته‌اند.

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول