Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

جنگلبان و هیزم‌شکن کوچک

ایستگاه نگهبانی به تنهایی در وسط ساحل صخره‌ای خاکستری پوشیده از تاک‌های درهم‌تنیده، که از بیرون با تخته سه‌لا و شاخه‌های خشک تقویت شده بود، قرار داشت. در نگاه اول، ایستگاه شبیه قفس پرنده‌ای بود که مدت‌ها رها شده بود و تنها با وزش باد به شدت می‌لرزید.

Báo Bà Rịa - Vũng TàuBáo Bà Rịa - Vũng Tàu16/05/2025

تصویرسازی توسط مین پسر
تصویرسازی توسط مین پسر

در ایستگاه، جنگلبان در حالی که چمباتمه زده بود، دراز کشیده بود و یک رادیوی قدیمی را در آغوش گرفته بود که صدای تق‌تق آن شبیه صدای کسی بود که آسم دارد. هر از گاهی به آن ضربه می‌زد، صدا واضح‌تر می‌شد، اما بعد از مدتی دوباره خش‌خش می‌کرد. به سمت دیوار برگشت، پتو را روی خود کشید، دستش را دراز کرد تا صدا را کم کند و در یک لحظه به خواب رفت. بیرون، باد هنوز بی‌وقفه می‌وزید، با بادهایی که تا مغز استخوان سرما را می‌سوزاندند.

صدای ضربه‌ی تیزی از بیرون در آمد. جنگلبان از خواب بیدار شد اما همچنان دراز کشیده بود و گوش می‌داد. او با صداهای شب آشنا بود. گاهی شاخه‌ی خشکی بود که می‌افتاد و به در می‌خورد، گاهی میمونی بود که از باران پناه می‌گرفت و بازیگوشی می‌کرد. در باد، صدای باران که از بالا می‌ریخت و روی نوک درختان می‌کوبید، با صدای حیوانات شب‌زی مخلوط می‌شد. شمع تقریباً داشت خاموش می‌شد. بیرون در، صدای ضربه دوباره به گوش رسید، این بار کمی فوری، انگار کسی او را تشویق می‌کرد. او روی نوک پا از رختخواب بیرون آمد و در را باز کرد تا بیرون را نگاه کند. روی درخت فوفل، باد مثل گرگ می‌پیچید و سوت می‌زد. در فضای تاریک، یک هیکل کوچک در حالی که کیسه‌ای از ماده‌ی ناشناخته را روی شانه‌اش حمل می‌کرد، در هم تنیده بود.

او پرسید: «کیه؟ این وقت شب چی داره در می‌زنه؟»

سایه بی‌حرکت ماند. محیط‌بان با احتیاط به داخل برگشت، چراغ قوه را روشن کرد و آن را به سمت بیرون در نشانه گرفت. تنها در آن لحظه بود که متوجه شد سایه پسری حدوداً پانزده ساله است، بدنی لاغر و لباس‌هایی که از باران پاره شده بود. در تاریکی، چشمانش به چهره تیره و خسته‌اش افتاد. «عمو... بگذار امشب اینجا بمانم... فردا صبح می‌روم...» صدای پسر نمی‌توانست لرزیدنش از سرما را پنهان کند.

جنگلبان با دستش به پسر اشاره کرد که به داخل بیاید و سپس بی‌سروصدا رفت تا چراغ طوفان را روشن کند. در حالی که هنوز داشت فکر می‌کرد کیسه را کجا بگذارد، ناگهان رعد و برقی در آسمان درخشید و باعث شد پست نگهبانی طوری تکان بخورد که انگار از زمین بلند شده باشد. گوشه‌ای از جنگل مثل روز روشن شد. پسر به سرعت شانه‌اش را خم کرد، کیسه را روی زمین انداخت، شانه‌هایش را بغل کرد و لرزید، چهره‌اش گیج و مبهوت از خشم آسمان و زمین نمایان بود. پس از مدتی گشتن، جنگلبان یک دست لباس گشاد بیرون آورد و به او داد. "فعلاً می‌توانی آنها را بپوشی، در حالی که من آتش روشن می‌کنم تا گرم بمانم."

پسر لباس‌ها را برداشت و به گوشه‌ای تاریک رفت تا لباس عوض کند. بعد از مدتی دویدن، باد و رعد و برق کم کم آرام شد. زیر نور آتش، چهره پسرک نرم‌تر شد اما هنوز خسته به نظر می‌رسید. جنگلبان دستش را به سمت پاکت سیگار دراز کرد، سیگاری بیرون آورد، آن را بین لب‌هایش گذاشت و هیزم را روشن کرد. پسرک آرام او را زیر نظر داشت و گهگاه به تاریکی غلیظ نگاه می‌کرد. از ساحل صخره‌ای صدای خرخر یک جفت مارمولک می‌آمد، باران بند آمده بود اما آسمان و زمین هنوز مانند یک پتوی نخی خیس سنگین بودند، قطرات باران که هنوز روی شاخه‌های درختان بودند، بی‌صدا قطره قطره می‌چکیدند... قطره قطره بدون هیچ صدایی.

محیط‌بان هیزم بیشتری به اجاق اضافه کرد، رو به پسر کرد و به آرامی پرسید: «این وقت شب کجا بودی؟»

«من... رفتم هیزم بیاورم. چند روز پیش دنبال بچه‌ها رفتم تا موقتاً در ایستگاه پمپاژ آنجا بخوابم، حالا آنها برگشته‌اند و من تنها مانده‌ام...» با صدای لرزان، کیسه را نزدیک‌تر کشید و چند تکه هیزم بیرون آورد، قصد داشت هیزم بیشتری به اجاق اضافه کند، اما جنگلبان به او علامت داد که هیزم بیشتری اضافه نکند. او آرام یک پک از سیگارش زد، آهی کشید، انگار که شب را لمس می‌کرد، سپس دستش را دراز کرد تا رادیو را روشن کند، صدای ترق و تروق به دلیل صدای انسان، فضا را گرم‌تر نشان می‌داد. روی دیوار، آتش لرزان سایه پسر را به صورت یک رگه سیاه بلند و بی‌حرکت حک کرده بود. بیرون، باران بند آمده بود و باد از سقف وزیدن باز ایستاده بود. کنار آتش سوسوزن، صورت پسر کمی گلگون‌تر شده بود، او نزدیک‌تر نشست و دستانش را روی گونه‌هایش گذاشت. ناگهان جنگلبان به یاد آورد و سرش را بالا آورد و پرسید: «چیزی خورده‌ای؟ بگذار ببینم برنجی توی قابلمه مانده یا نه...» بدون اینکه منتظر جواب پسرک بماند، بلند شد و یک کاسه برنج برداشت و به او داد. لبخندی زد و گفت: «فعلاً می‌توانی برنج سوخته را بخوری.» لبخندی گرم که باعث شد پسرک احساس اعتماد به نفس بیشتری کند.

پسرک در حالی که غذا می‌خورد و معصومیتش در چشمان درخشان و شفافش موج می‌زد، گفت: «من برنج سوخته دوست دارم. آن موقع، در خانه، مادرم می‌دانست که من برنج سوخته دوست دارم، بنابراین هر بار که آن را می‌پخت، مدت زیادی آن را روی اجاق زغالی می‌پخت. حالا ما با اجاق گازی غذا می‌پزیم و برنج سوخته دیگر به خوشمزگی قبل نیست. مادرم الان کجاست؟ خانه‌ام...؟» «مادرم با عمو و دو خواهر و برادر کوچکترم زندگی می‌کند. خانه‌ام آنجاست، پشت بازار تو تان.» «تو از خانه بیرون آمدی تا به اینجا بیایی، درست است؟»

پسر سرش را پایین انداخت، برنج توی دهانش هورت می‌کشید، سیلی از اشک از صورت تیره‌اش سرازیر بود. محیط‌بان بی‌صدا پسر را زیر نظر گرفت و سپس با صدای آهسته‌ای، انگار که با خودش حرف می‌زند، شروع به صحبت کرد.

«وقتی به دنیا آمدم، مادرم رفته بود. فقط یادم هست جایی که بزرگ شدم، یک منطقه وسیع و مرکزی بود، جایی که جاده‌های خاکی‌اش در تمام طول سال به خاطر ردپای حیوانات گِلی بودند و نم‌نم باران، مرطوب و سرد. من با مادربزرگم زندگی می‌کردم. هر بعد از ظهر، کنار در می‌ایستادم و منتظر می‌ماندم تا او با عجله از انتهای مزرعه برگردد. بعد از این همه سال، هنوز خاطرات یک منطقه کوهستانی وحشی در ذهنم زنده بود. هر شب، مادربزرگم مرا در آغوش می‌گرفت و به آرامی با لالایی آرامم می‌کرد. او منتظر می‌ماند تا به خواب عمیقی بروم و بعد مرا در اتاقی با پنجره‌ای نرده‌دار مشرف به حاشیه جنگل می‌خواباند. آنجا می‌توانستم بوی علف و بوی دام را حس کنم. دراز کشیده بودم و به صدای زوزه باد در جنگل گوش می‌دادم، باد تنهایی که از میان جنگل می‌وزید...»

پسرک به آرامی پرسید: «آن روز مادربزرگت تنها بود؟»

جنگلبان جوابی نداد و بی‌صدا سیگار دیگری روشن کرد. پسر با دقت به چشمان نگرانِ نقش بسته بر چهره غمگینش نگاه کرد، چند تار موی نقره‌ای که روی پیشانی‌اش افتاده بود و جای زخم‌های زمان روی آن نقش بسته بود. دستانش را دوباره زیر پیراهنش برد و با حواس‌پرتی به ته سیگارهای نیمه‌دود شده‌ای که روی زمین پخش شده بودند نگاه کرد. بعد از مدتی، مرد سیگار را به سینه‌اش چسباند، به آرامی دود را بیرون داد و دوباره زمزمه کرد: «جایی که من به دنیا آمدم هنوز بسیار وحشی است، زمین خشک است اما هر چهار فصل همیشه با گل‌های وحشی روشن است. من کسی را جز مادربزرگم ندارم، تمام روز دور و برش هستم، تنها کنار در، تمام روز انواع بازی‌ها را بدون اینکه حوصله‌ام سر برود انجام می‌دهم. به همین سادگی، من بزرگ شدم تا روزی که او از دنیا رفت...»

«آن موقع چند سالت بود؟» «تقریباً هم‌سن الان من.» پسر با کنجکاوی پرسید: «برای زندگی چه کار می‌کردی؟ هر کاری از دستت برمی‌آمد انجام می‌دادی تا غذا داشته باشی و به مدرسه رفتن ادامه بدهی. خوشبختانه، روستایی‌ها هم وقتی گرسنه بودی دوستت داشتند و از تو مراقبت می‌کردند. در آن روزها، خیلی دلم یک مادر می‌خواست...» جنگلبان آنجا ایستاد و با دستپاچگی چای را در کتری ریخت تا بجوشد. بوی معطر چای باعث شد پسر بینی‌اش را چین بدهد و بو بکشد. بیرون، درختان جنگل ناگهان در باد سوت‌زن پیچ و تاب خوردند و تکان خوردند، صدای شاخه‌های خشک پیچ و تاب می‌خورد و در باد می‌شکست. پسر کنار آتش، سرش را برگردانده بود و به خواب رفته بود...

صبح زود. پرندگان جنگل هنوز خواب بودند، جنگلبان از خواب بیدار شده بود و مشغول هم زدن قابلمه برنجی بود که تازه پخته شده بود. پسر مدتی بود که بیدار شده بود، او مشغول تعویض لباس‌های خشکش بود که بالای اجاق گاز آویزان کرده بود، سپس آنها را با دقت تا کرد و به جنگلبان داد، چشمانش پر از نگرانی بود. "ممنون که گذاشتید امشب اینجا بمانم! حالا باید به خانه بروم. در دو هفته گذشته، مامان حتماً خیلی دلتنگ من بوده است. بدون من، او مجبور بود تنها برای فروش و مراقبت از دو خواهر و برادر کوچکترش بیرون برود. او خیلی خسته بود."

«فکر کنم! هر اتفاقی بیفتد، من باید انتخاب کنم که پیش مادرم بمانم.» پسر با تردید به او نگاه کرد و گفت: «اما... من بزرگترین برادر خانواده هستم، مجبورم!» نگهبان به آرامی پرسید: «آیا لازم است به مادر کمک کنی؟» پسر به آرامی گفت: «بله.»

بیرون، مه جنگل را پوشانده بود و اینجا و آنجا صدای بال زدن چند پرنده برای پرواز به قله مه آلود کوه می‌آمد. به نظر می‌رسید صورت پسر پشت آتش سوسو زننده، چروکیده و زودرس پیر شده است. پسر زیر لب زمزمه کرد: «مادرم دوران سختی را گذرانده است. از وقتی پدرم فوت کرد، او مرا به تنهایی بزرگ کرده است. سپس او دوباره ازدواج کرد، دو خواهر و برادر کوچکترم به دنیا آمدند و متأسفانه عمویم تصادف کرد و مجبور شد در یک جا بماند. مادرم به تنهایی سخت کار می‌کرد. ساعت سه صبح، به اسکله رفت تا منتظر بماند تا قایق‌های ماهیگیری به ساحل بیایند، سپس به بازار رفت تا تا غروب بفروشد. حالا او باید ما سه نفر را بزرگ کند، به عمویم دارو بدهد... من تصمیم گرفتم مدرسه را رها کنم و برای جمع‌آوری هیزم به جنگل بروم...» در آن لحظه، پسر شروع به گریه کرد. «چیزی نگفتی؟» «او گریه کرد و به من گفت که به مدرسه برگردم. او به تنهایی به اندازه کافی مشکل داشته است.» جنگلبان پسر را به خود نزدیک‌تر کرد و موهای ژولیده و نامرتبش را نوازش کرد. «گوش کن، حالا پیش مادر و خواهرت برگرد، بعدش باید برگردی مدرسه. باید درس بخوانی. برو خانه، نگذار مادرت نگران شود! من اینجا می‌مانم، گاهی اوقات به من سر بزن.» پسر کمی سر تکان داد، خم شد تا کیسه را روی شانه‌اش بلند کند، قبل از اینکه رویش را برگرداند، با قدردانی عمیقی در چشمانش به جنگلبان نگاه کرد.

پسر از تپه پایین رفت، سایه کوچکش از شیب تند پایین می‌دوید، پشت سرش کیسه هیزم خشک انگار به پشت لاغرش فشار می‌آورد، وزنش باعث می‌شد قدم‌هایش مثل کشتی‌ای که در اسکله بار خالی می‌کند، به یک طرف کج شود. جنگلبان سایه‌اش را تماشا می‌کرد، لبخندی اشک‌آلود بر چهره‌اش نقش بسته بود. در پایین شیب، پسر برگشت و دستش را تکان داد، از دور، اما جنگلبان هنوز می‌توانست چشمانش را ببیند که مثل خورشیدی که تازه از پشت ابرها بیرون آمده، می‌درخشید.

دانشگاه دولتی و غیرانتفاعی جیائو (VU NGOC GIAO)

منبع: https://baobariavungtau.com.vn/van-hoa-nghe-thuat/202505/nguoi-gac-rung-va-tieu-phu-be-nho-1042697/


نظر (0)

No data
No data

در همان دسته‌بندی

در فصل «شکار» نیزار در بین لیو
در میان جنگل حرا کان جیو
ماهیگیران کوانگ نگای پس از صید میگو، روزانه میلیون‌ها دونگ به جیب می‌زنند.
ویدیوی اجرای لباس ملی ین نهی بالاترین بازدید را در مراسم میس گرند اینترنشنال داشته است

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

هوانگ توی لین، آهنگ پرطرفدار با صدها میلیون بازدید را به صحنه جشنواره جهانی می‌آورد

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول