مان سربازی بود که مدتها پیش از ارتش مرخص شده و به روستا بازگشته بود. او در اقتصاد محلی کار میکرد و در تیم تولید با معلمانش همکاری میکرد. معلمان او کاپیتانهای تیم پرورش ماهی بودند و مان سرباز او بود. مان هر روز به خانهاش میآمد تا در مورد کار با او صحبت کند. گاهی اوقات، او یک بطری شراب برنج و یک بشقاب ماهی آب شیرین خشک شده با سس چیلی میآورد. این غذای مورد علاقه کاپیتان بود.
| تصویرسازی: لو کوانگ تای |
هوآن که امروز معلم را خوشحال دید، میخواست کلماتش را برای صحبت در مورد موضوعی خصوصی انتخاب کند که همسایه به خانهاش آمد، بنابراین مجبور شد برای وجین علفهای هرز به مزرعه برود. وقتی ظهر برگشت، دید که همسایه با لحنی بسیار دوستانه به معلم سر تکان میدهد. هوآن جا خورد و حدس زد که حتماً موضوع خیلی مهمی در میان است، به همین دلیل است که او این همه مدت آنجا نشسته است. هوآن بیصبر بود:
- ظهر شده خانم معلم. مامان الان باید خونه باشه. من برنج میپزم، میتونی بری درمانگاه تا تحویلش بگیری.
آقای چین با شنیدن صدای هوآن، سرش را تکان داد اما قبل از اینکه بلند شود، مدتی با همسایهاش پچپچ کرد.
- آقای کوک مرغ را آورد. تو کمی گوشت سرخشده با زنجبیل برای پدر و مادرت درست کن تا بخورند. من الان میروم.
قبل از اینکه هوآن بتواند چیزی بگوید، آقای چین به کوچه رسیده بود. هوآن به مرغ چاق و تپل نگاه کرد و خوشحال شد. اخیراً، سلامت عمهاش به دلیل کار زیاد رو به وخامت گذاشته بود. او که در طول سالها سختی اقتصادی سه فرزند خود را به دنیا آورده و بزرگ کرده بود، اکنون از بیماری قلبی رنج میبرد. هوآن چون مادرش را دوست داشت، ازدواج را به تعویق انداخته بود و میخواست در خانه بماند و به او کمک کند.
هوآن طبق دستور معلم، مرغ را به سرعت پخت، مقداری از آن را با زنجبیل سرخ کرد و یک قابلمه فرنی برنج معطر برای مادربزرگش پخت. اما پس از اتمام کاسه فرنی، هوآن با دیدن اینکه مادربزرگش خوشحال نیست، نگران شد:
- مامان، فرنی که من میپزم خوشمزه نیست؟
- من نگرانش هستم. افراد همسن او چندین فرزند دارند و او...
- اوه، یکی هست که منو برسونه، راضی هستی؟
هوآن خم شد تا در گوشش زمزمه کند. چهرهاش آرام و روشن شد، اما سپس کمی اخم کرد. او به گوش هوآن خم شد و زمزمه کرد: «پدرت یک مردسالار است و همیشه همه اعضای خانواده را وادار میکند که از خواستههای او پیروی کنند. تو کلماتت را خوب انتخاب میکنی.»
هوآن میدانست که در گذشته، در تمام مسائل کوچک و بزرگ خانواده، معلمان همیشه حق تصمیمگیری داشتند. عمه بو در تمام طول سال مهربان و بیمار بود، بنابراین مجبور بود در همه چیز از شوهرش اطاعت کند. او شخصیتی مستبد داشت، اما وقتی صحبت از مراقبت از همسرش میشد، بسیار با ملاحظه بود. او همیشه همه کارها را خودش انجام میداد تا از همسرش مراقبت کند، بدون اینکه به کمک فرزندانش نیاز داشته باشد.
او اغلب میگفت: «وقتی نمیتوانم این کار را انجام دهم، از شما بچهها خواهش میکنم. اگر مادرتان را دوست دارید، اجازه دهید اغلب به خانه بیایم و با او بازی کنم.» در این رابطه، هوآن معلمش را تحسین میکرد. او دو برادر بزرگتر داشت که قبلاً ازدواج کرده بودند و فقط هوآن فاحشه بود، بنابراین او نیز توسط معلمانش مورد توجه قرار میگرفت.
با این حال، درست مانند رفتاری که با همسرش داشت، هرگز به هوآن اجازه نمیداد در خانه تصمیمی بگیرد. همه چیز باید مطابق میل او میبود. در واقع، گاهی اوقات هوآن از شخصیت انحصارطلب و تا حدودی لجباز، عجیب و غریب و متفاوت او کمی آزرده خاطر میشد، اما هوآن کسی بود که پدرش را بسیار تحسین میکرد و دوست داشت. او هرگز جرات نافرمانی از او را نداشت.
امروز بعد از ظهر، او به او گفت که یک قوری چای سبز برای تیم پرورش ماهی آماده کند تا با هم ملاقات کنند و در مورد کار صحبت کنند. هوآن موافقت کرد و همه چیز را برای چیدن چای توسط او آماده کرد. باغ چای او بسیار بزرگ بود، درختان بلند بودند و معلمانش آنها را دههها، حتی قدیمیتر از او، کاشته بودند. با این حال، هر بار که چای را میچیدند، معلمان به کسی اجازه نمیدادند از تنه درختان بالا برود. او همیشه تنها کسی بود که مسئول این کار بود. او یک صندلی سه طبقه دور درخت چای گذاشته بود تا برگها را بچیند. بنابراین، کار بسیار سخت و تا حدودی خطرناکی بود. اما این هرگز برای او تغییر نمیکرد.
چای باغ آقای چین بسیار غنی است و به دلیل مهارت او در دم کردن چای، همیشه طعم خاصی دارد. بنابراین، هر جلسه تیمی مملو از جمعیت است. علاوه بر کار، همه از کاسه خوشمزه چای سبز که توسط دختر زیبا، خوش رفتار و مودب او سرو میشود، هیجانزده میشوند.
اقتصاد خانواده آقای چین فقط در حد متوسط روستا بود، اما فرزندانش شغلهای ثابتی داشتند. آقای چین همیشه به این موضوع افتخار میکرد. اگرچه این را به زبان نمیآورد، اما به داشتن دختری که هم زیبا و هم باتقوا بود نیز افتخار میکرد. بسیاری از مردان جوان منطقه چشم به هوآن دوخته بودند، اما هنوز مردد بودند زیرا شنیده بودند که مهریه آقای چین پول نیست، بلکه داماد آینده را ملزم به انجام سه کار میکند. بسیاری از مردان جوان وقتی اولین چیز را میشنیدند، سرشان را تکان میدادند و زبانشان را بیرون میآوردند.
* * *
هوآن پس از مکثی طولانی، آرام گفت:
- امشب جایی میری؟ یه چیزی هست که باید بهت بگم.
او حدس زد که نکتهی کوچکی که هوآن میخواست به معلمش بگوید، دربارهی مان است، بنابراین کمی عصبی و نگران بود.
آقای چین سر تکان داد:
- اوه. برو ظرفها رو بشور و بعد بیا اینجا تا حرف بزنیم.
رو به همسرش کرد:
- داروهاتو بخور و برو تو اتاقت استراحت کن. من بعداً میام داخل و گردن و شونههاتو ماساژ میدم.
او با احساسی به او نگاه میکرد. در رابطهشان، او همیشه کاملاً فداکار بود. در محل کار، افرادی بودند که او را به خاطر طبیعت مستبدش مورد انتقاد قرار میدادند، اما او میدانست که اگرچه او یک مردسالار است، اما همیشه قبل از تصمیمگیری نهایی با دقت فکر میکند. او از اعمال خود مطمئن بود، بنابراین او کاملاً به تصمیمات شوهرش اعتماد داشت. با دانستن اینکه او به او اجازه دخالت در آنچه هوآن گفته بود را نمیدهد، در اتاق دراز کشید و به صحبتهای پدر و پسر گوش داد:
صدایش عمیق بود:
- چی شده؟ بگو. چرا امروز اینقدر ساکتی؟
- بله، معلم، آقای مان...
- چطور شده؟
- از من خواستگاری کرد.
- خب منظورت چیه؟ بگو دیگه.
- من هم او را دوست دارم.
- علاقه، عشق نیست.
- بله، منظورم اینه که... اینکه... ما عاشق همیم.
- اگه کسی رو دوست داشته باشی، باید از معلم اجازه بگیری، درسته؟
- می خواهم از قبل به شما بگویم تا معلم موافقت کند که او برای صحبت به خانه ما بیاید.
- باشه. اما باید با دقت فکر کنی. سپردن تمام زندگیت کار سادهای نیست، درسته؟
بله، میدانم!
- باید آروم آروم پیش بری. خیلی از خانوادهها تو روستا هستن که میخوان دخترت رو به عقد پسرشون دربیاری. تو داری انتخاب میکنی...
- اوه، میذارم خودت تصمیم بگیری.
- «هوشمندی با جوانی همراه نیست، سلامتی با پیری همراه نیست». معلم باید قبل از تصمیمگیری در مورد اینکه چه کسی داماد خواهد شد، با دقت فکر کند. او نمیتواند برادران و خواهران خود را برای دههها بزرگ کند و سپس آنها را به طور تصادفی به ازدواج دیگری درآورد.
بله، متوجه هستم.
- خوب است که فهمیدم. من باید موضوع زندگی مشترک شما را با دقت بررسی کنم. عروس و داماد هر دو باید از نظر استعداد و فضیلت در سطح بالایی باشند. به آنها بگویید فردا به دیدن من بیایند.
* * *
مان در لباس نظامی رنگ و رو رفتهاش، چهرهی زیبا و قویاش را تحتالشعاع قرار نمیداد. اگرچه از ملاقات با آقای چین امروز بسیار خوشحال بود، اما نمیتوانست جلوی نگرانیاش را بگیرد. در کار روزانهاش، همیشه با آقای چین بسیار بیخیال و راحت تعامل میکرد، اما امشب با نگاه به چهرهی سرد او، ناگهان قلبش به شدت تپید، صورتش سرخ شد و دهانش به لکنت افتاد. انگار آقای چین متوجه این موضوع شد، آب ریخت و گفت:
- زندگی عاشقانهات چطوره، بگو ببینم؟
- بله، لطفاً یک جرعه بنوشید. چای شما بوی خیلی خوبی دارد...
- تو باهوشی. امروز یه نوع خاص درست کردم که فقط برای پذیرایی از مهمونای محترم استفاده میشه.
مان کمتر نگران شد:
از نگرانی شما متشکرم.
چهره آقای چین ناگهان جدی شد:
- اما خیلی خوشحال نباش. اگر میخواهی دخترم را بشناسی، باید از یک آزمون سربلند بیرون بیایی. آن را مهریه من بدان. مردم اغلب مهریه را با پول، بوفالو، خوک، مرغ و... میخواهند. من به این چیزها نیازی ندارم. من از داماد آیندهام میخواهم که از سه آزمون سربلند بیرون بیاید. اگر از سه آزمون سربلند بیرون بیاید، فوراً به او اجازه میدهم با من ازدواج کند. نظرت چیست؟
مان با شنیدن حرفهای آقای چین کمی مبهوت شد و با خودش فکر کرد: «پدرزن آیندهام واقعاً از افسانهها آمده است.» مان تمام شجاعتش را جمع کرد و با جسارت گفت:
- موافقم.
- خوبه! خب اولین چالش اینه: تو باغ چای من، درختهای چای خیلی بلندن اما موقع چیدن، نمیتونی ازشون بالا بری، نمیتونی از نردبان استفاده کنی، باید از یه صندلی سه طبقه برای چرخیدن و چیدنشون استفاده کنی. فعلاً فقط من جرات این کار رو دارم. و این اولین چالش من برای داماد آیندهام هست. نظرت چیه؟
| تصویرسازی: لو کوانگ تای |
- بله. خب، بهت بگم وقتی من و هوآن عاشق هم بودیم، اون در مورد چیدن چای تو بهم گفت. من فهمیدم که تو سن تو، چیدن چای به این شکل خیلی خطرناکه، بنابراین از هوآن خواستم بذاره امتحان کنم و بهت بگم که من الان تو چیدن چای با اون صندلی سه طبقه خیلی خوبم - مان با شوخ طبعی لحنش رو عوض کرد - تا وقتی پدرزنم پیر و ضعیف شد، بتونه روش سنتی چیدن چای خانواده رو حفظ کنه.
آقای چین جا خورد اما به نظر میرسید که تحت تأثیر قرار گرفته است. انتظار نداشت این مرد تا این حد متفکر و اندیشمند باشد. با این حال، همچنان رویش را به سمت اتاق برگرداند، جایی که میدانست هوآن در حال گوش دادن به حرفهایش است:
- هون بیا اینجا.
هون با ترس و لرز بیرون رفت.
- معلم به من زنگ زد.
- آیا چیزی که آقای مان الان گفت درست است؟
- بله. درسته آقا. چند روز آخر بازار، وقتی که شما از تیمارستان مراقبت میکردید، برگهای چایی که برای فروش به بازار آورده بودم را آقای مان میچید.
آقای چین سر تکان داد:
- ممنون. خب، حدس میزنم دور اول را با موفقیت پشت سر گذاشتی.
مان و هوآن از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. هوآن لبخند زد. احتمالاً تا به حال معلمی به این راحتی ندیده بود.
آقای چین پیپ را گرفت و کشید، آن را زمین گذاشت و به مان نگاه کرد:
- چالش دوم را به تو میگویم. این چالش هوش است، نه فقط قدرت و شجاعت مثل قبلی. تو همین الان از چای من به عنوان خوشمزه و با طعم خاص تعریف کردی. پس باید توضیح بدهی، به صورت علمی توضیح بدهی که چرا خوشمزه است؟ با دقت فکر کن و بعد بیا اینجا جواب بده.
- بله، سعی میکنم. فقط به من فرصت بده، خوشحال میشوم.
مان احساس آرامش کرد. چالش آقای چین خیلی سخت نبود. او فقط باید کتاب میخواند و از تجربیات عملی درس میگرفت تا بتواند پاسخ دهد. مخصوصاً وقتی هوآن را به عنوان پشتیبان خود داشت، معتقد بود که به راحتی از این دور دوم عبور خواهد کرد.
***
هوا به سمت بادهای موسمی شمال شرقی تغییر کرد و آقای چین مجبور شد دوباره همسرش را به بیمارستان منطقه ببرد. او با عروس دومش تماس گرفت و درخواست کمک کرد. پس از اتمام تمام مراحل، نفس راحتی کشید. او دریچه قلب تنگی داشت و این بار باید در رختخواب استراحت میکرد. عروسش گفت که او فقط باید از مادرش مراقبت کند، زیرا او موافق نیست که پسرش از پدرش مراقبت کند و آنها باید پول را خودشان بپردازند. با شنیدن این حرف عروسش، او احساس آرامش کرد.
در خانه، او مدیریت امور را به هون سپرد. با دانستن اینکه مان در حال کمک کردن است، احساس امنیت بیشتری میکرد.
روزی که همسرش را از بیمارستان تحویل گرفت، همان روزی بود که مان از او خواست به سوالش پاسخ دهد. مان برایش یک فنجان چای که خودش درست کرده بود ریخت. آقای چین فنجان چای را به دهانش نزدیک کرد، جرعهای نوشید و سر تکان داد:
- شما جواب بدهید.
- بله آقا، بعد از مدتی آشنایی با هوآن، به خانهاش برگشتم و چای نوشیدم. متوجه شدم که تفاوت چای خانواده ما با چای سایر خانوادههای روستا به نحوه مراقبت ما از چای برمیگردد. چای خوب باید به درستی مراقبت شود، در زمان مناسب چیده شود و مقدار مناسبی از مواد مغذی به آن داده شود تا گیاه بتواند به خوبی رشد کند. نکته دیگری که به آن علاقه دارم این است که هنگام نوشیدن برگهای چای، گیاه بریده نمیشود، بنابراین بلند و بزرگ میشود. شما کار درستی کردید که هرگز اجازه ندادید از ترس اینکه سلامت گیاه تحت تأثیر قرار گیرد، از درخت بالا برود. فقط وقتی گیاه سالم و سرسبز باشد، بالاترین کیفیت را تولید میکند. بسیاری از خانوادههای روستا به این موضوع به طور کامل فکر نمیکنند، بنابراین نمیتوانند همان طعم باغ چای شما را داشته باشند. آقا، علاقه شما به گیاه چای همینطور است، بنابراین چایی که دم میکنید بینظیر است.
او مجبور شد جلوی خودش را بگیرد و تعریف و تمجید نکند: «این پسر خوبیه. انگار از افکار من خبر داره.» صدایش را آرام نگه داشت:
- چی باعث میشه همچین چیزی بگی؟
- چون من آن را مثل درخت گریپ فروت یا درخت گواوا میدانم. وقتی برای اولین بار شکوفه میدهند، همه میوههایشان شیرین و معطر است. چند سال بعد، درخت بزرگ میشود و مردم مدام برای چیدن میوهها از آن بالا میروند، بنابراین میوهها کم کم ترش میشوند و دیگر مثل قبل شیرین نیستند. درختان مثل آدمها هستند. آنها برای شکوفه دادن و دادن میوههای شیرین و خوشمزه به عشق نیاز دارند.
آقای چین با خنده گفت که این مرد درست حدس زده است. بالا رفتن و اذیت کردن درخت چای به این شکل باعث رنج کشیدن درخت چای میشود و چطور میتواند عطر دلانگیز برگها و گلهایش را تولید کند؟ این راز مراقبت از چای بود که هیچکس در روستا به آن توجه کافی نمیکرد. به همین دلیل بود که چای او همیشه شماره یک بود.
به هون نگاه کرد و با خوشحالی لبخند زد:
خانواده شما چای ندارند، اما شما این را درک میکنید، این عالی است. از این به بعد، باید به درستی از چای مراقبت کنید و آن را بچینید. وقتی چای تازه شبنم شبانه را نوشیده باشد، برگهای چای پر از مواد مغذی هستند. بهترین برگهای چای صبح زود چیده میشوند، آنها خلوص آب، برگها و شبنم را خواهند داشت. افراد مسنی مثل ما به آن چای یشم میگویند.
- من الان این کلمه را شنیدم.
آقای چین دستش را بالا برد و با صدای بلند اعلام کرد:
- شما دور دوم چالشها را پشت سر گذاشتید.
ماهان خم شد:
بله. ممنون پدرزن آینده.
- اگر از این مرحله عبور کنی، من قبول میکنم که از اجدادم بخواهم که اجازه دهند پدر و مادرت برای صحبت در مورد ازدواج به اینجا بیایند.
بله، لطفا به من بگویید.
- با این حال، من یک متفکر مترقی و مدرن هستم، بنابراین تعجب میکنم که آیا میتوانید از پس این چالش سوم برآیید؟ دشوار است، اما برای آینده خانوادهام، هنوز هم باید آن را بگویم.
مان به هوآن نگاه کرد. چرا معلمت امروز اینقدر حرف میزند و حتی از موضوع اصلی فرار میکند؟ هوآن سرش را کمی تکان داد، به این معنی که متوجه منظور معلمش نشده است. فقط همسر آقای چین که ساکت در اتاق نشسته بود، فهمید که او سعی دارد داماد آیندهاش را با چه چیزی آزمایش کند. وقتی در مورد این آزمایش با او صحبت میکرد، سعی کرد او را متقاعد کند، اما هوآن حاضر به گوش دادن نبود.
گلویش را صاف کرد و با صدای آهستهای گفت:
- خوب گوش کن - سپس به گوش مان نزدیک شد و زمزمه کرد - «من شرایط خانوادگی شما را خیلی خوب درک میکنم، بنابراین از شما پول نمیخواهم، فقط قبل از ازدواج یک نوه به من بدهید.»
مان از تعجب دهانش باز ماند. او بلند شد و گیج و مبهوت قدم میزد، نمیدانست بخندد یا گریه کند. او هرگز ندیده بود کسی چنین جهیزیه ای بدهد، مخصوصاً برای کسی که همیشه برای ارزشهای سنتی مانند آقای چین ارزش قائل بود. او میدانست که این چالش او نمیتواند با عجله یا شتابزده انجام شود. مان اجازه خواست و هوآن را گیج و مبهوت رها کرد.
بعد از عصر سومین چالش، آقای چین همیشه دخترش را زیر نظر داشت تا ببیند آیا رفتار عجیبی از خود نشان میدهد یا نه. اما دو ماه بعد، دید که او هنوز هم عادی است. چهرهاش کمی نگران بود اما لبهایش میخندید.
همسرش نیز نگرانی خود را نشان داد و یک بار پرسید:
- چه جراتی داری که میذاری طوری به نظر برسه که انگار با هم خوابیدن؟
یا فکر میکنی خانوادهاش فقیر هستند...
-مزخرف.من همچین آدمی هستم؟
امروز صبح، آقای چین، مان را به خانهاش فراخواند. بعد از نوشیدن اولین نوشیدنی، با لحنی معنادار از مان پرسید:
- حال ماهیها چطوره؟ تا حالا توی برکه رهاشون کردن؟ برای همین چالشش کردم؟
بله، میفهمم، اما…
- اما چی؟ پس نتونستی آزمون سوم رو قبول بشی؟
- بله. این برای من خیلی آسان است اما…
آقای چین سعی کرد شادیاش را پنهان کند، اما همچنان با قاطعیت گفت:
-نمیخوای انجامش بدی؟
- نه. اینطور نیست، اما این... یک مسئله اخلاقی است، بنابراین من آن را به خاطر منافع شخصی زیر پا نمی گذارم، امیدوارم درک کنی. یا... لطفا یک چالش دیگر به من بدهید. مهم نیست چقدر سخت باشد، من از پسش بر می آیم.
آقای چین ناگهان دستش را بالا برد و با صدای بلند گفت:
- من اعلام میکنم، شما آزمون سوم را به طرز چشمگیری پشت سر گذاشتهاید.
مان با تعجب گفت:
- اما... اما من اون کار... رو نکردم...
آقای چین خندید:
- اگر قصد چنین کاری را داشته باشی، بدجوری شکست خواهی خورد. دوم اینکه، دخترم هوآن اجازه این کار را به تو نخواهد داد. من دخترم را میشناسم. بنابراین، هم از نظر استعداد و هم از نظر فضیلت، تو همه چیز برای داماد من شدن را داری.
مان عرق سردی بر پیشانیاش نشست. معلوم شد که این تلهای بوده که پدرزنش برای آزمایش اخلاق او پهن کرده بود. خوشبختانه، او ریسک چالش بیرحمانهی پدرزن آیندهاش را به جان نخرید.
***
در اواسط هشتمین ماه قمری، خانه آقای چین پر از خنده شد. هوآن، با آئو دای سفید و شیک و کمی آرایش، در میان دختران روستا خودنمایی میکرد. روز نامزدی شلوغ و پرجنبوجوش بود، خانمها با سر و صدا برگهای فوفل میجویدند، بقیه در دستهایشان از کاسههای چای سبز با گلبرگهای سفید و معطر چای تعریف میکردند. خانمهایی که دور هوآن نشسته بودند، مدام تعریف میکردند:
- آقای چین، مهربانترین و فهمیدهترین داماد روستا را انتخاب کرد.
او فقط با غرور لبخند زد:
- بله، خانوادهام از این بابت راضی هستند.
در پایان سال بعد، خانواده آقای چین با خوشحالی از نوه یک ماهه خود استقبال کردند. مان با خوشحالی از صندلی سه طبقه بالا رفت تا برگهای چای را برای جوشاندن آب برای حمام همسرش بچیند. آقای و خانم چین به مان نگاه کردند و وقتی گلهای کاملیا سفید خالص را در لگن آب دیدند، با رضایت سر تکان دادند.
منبع: https://baothainguyen.vn/van-nghe-thai-nguyen/202509/thach-cuoi-aa903fd/






نظر (0)